- ارسالیها
- 245
- پسندها
- 1,336
- امتیازها
- 10,133
- مدالها
- 10
- نویسنده موضوع
- #21
ماشینو جلوی درب شرکت نگهداشتم و پیاده شدم. با آسانسور خودمو به طبقهی پنج رسوندم. همه مشغول کار کردن بودن و شرکت؛ مثل همیشه روال کاریشو طی میکرد.تا به امروز سعی و کوششم بر این بود که برای حل مشکلاتم و رهایی از کشمکشهای ذهنی، به جای توسل به عاطفه و خودخوری، به فعالیت شدید بپردازم، تا از این راه خودمو سرگرم کنم. هر چند که مورد سرزنش اطرافیان قرار میگرفتم؛ اما دیگه با این شخصیت خو گرفته بودم و به اینکه، افکار ناراحت کننده و نگرانیها و نارضایتیها رو با کار کردن زیاد، از ذهن بیرون کنم، عادت کرده بودم. از کنار میز منشی که روبهروی در ورودی قرار داشت رد میشدم که از روی صندلی چرخدارش بلند شد.
- سلام آقای نامی...خیلی خوش اومدین.
روی پاشنهی پا چرخیدم و با لحنی خشک و سرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش