نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سال‌هاست که زن‌ها مرده‌اند | ساپورا کاربر انجمن یک رمان

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سال‌هاست که زن‌ها مرده‌اند
نام نویسنده:
ساپورا
ژانر رمان:
#اجتماعی #عاشقانه
کد رمان: 4503
ناظر: Armita.sh Armita.sh


خلاصه:
پدر بارها گوشزد کرده بود که دختر جایش در خانه است، دختر باید سایه داشته باشد، دختر بیرون امنیت ندارد، دختر باید کم حرف بزند...نسنجیده حرف نزند. و آن‌قدر دختر دختر کرد تا دخترانه‌هایم را از من گرفت. عقایدی که تمام دنیایم را از من گرفت، از من دختری ساخت که پدر هرگز قبولش نداشت. و من دختری که هرگز نمی‌توانست پدر را دوست داشته باشد، حالا می‌خواست زنانه پای همه چیز بایستد و به دنیا ثابت کند که جای زن در خانه نیست.


سالهاست زنها.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ساپورا

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,087
پسندها
23,080
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #2
807683_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg

«باسمه تعالی»
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Shiva.Panah

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
همه‌چیز از آنجایی شروع می‌شود که یک دختر، صدایی نمی‌شنود جزء خشونت، جزء درد، جزء حقارت و جزء بی‌پناه ماندن... .
بارها گفته‌ایم و باز هم خواهیم گفت:
- بارها مارا کشته‌اند‌ و ما هر لحظه هزاران بار مرده‌ایم و دوباره دستانمان را به دیوار گرفتیم تا باز سرپا بایستم، تا وانمود کنیم که زنده‌ایم و حق زندگی کردن داریم.
باشد که باز رویاها سر از آب بیرون آورند و خیال‌ها به عشق تبدیل شوند. باشد که زمین جای بهتری شود برای عشق...برای زندگی...برای انسانیت و برای زن... .
باشد که باز ببینم، خدا همین نزدیکی‌ها کمی دورتر از قلب ظالمان، صدایم بزند و مرا از این تاریکی‌ها به رویایی ابدی برساند.
خدا را چه دیدی؛ شاید این روزها تمام شوند و آفتاب از همان جایی که سالها در آرزویش بوده‌ایم طالع شود.
شاید این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
*بنام خالقی که زن‌ها را آفرید*

زن‌هایی که سرشار از عشق‌اند و از عشق به وجود آمده‌اند، زن‌هایی که بارها آن‌ها را کشتند و آرزوهایشان را به صلیب کشیدند، ضجه‌هایشان هم‌چو بغضی در گلو ماند و صدای هیچ زنی در جهان شنیده نشد. و مردانگی در لرزش دستان دخترها خلاصه شد و خوشبختی؛ آن‌چنان دست نیافتنی شد که در کنج خانه‌ها به مرگ متهم شدیم. آنگاه که باورهایمان را زیر پا له کردند و زندگی را از ما گرفتند.
چه زیبا گفت سهراب، که من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق! رفتم، رفتم تا زن تا چراغ لذت، تا سکوت خواهش، تا صدای پر تنهایی .
و چه زیبا می‌شود اگر که آدم‌ها معنای زن بودن را بفهمند و چه زیباتر اینکه یک روزی جهان به لبخند یک زن درد نپاشد.
صدای مرا بشنوید از کوچه‌های بی‌کسی، از فریادهای بی‌صدا، از درد پنهان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
بافت‌های زخیم مشکی رنگ دستکش هم نمی‌توانست دست‌های یخ بسته‌ام را گرم نگه‌ دارد؛ همیشه‌ی خدا سرد بودند. بند کوله‌ام را باز کردم و به زحمت کلید خانه را در لابه‌لای کتاب‌ها و جزوه‌ها پیدا کردم. کلید را که در قفل چرخاندم، ریزش قلبم به من فهماند که هنوز هم خرده ترسی از تنها مرد زندگیم دارم. دندان‌هایم از حرص روی هم کشیده شدند. ریشه‌کَنش می‌کردم! یک روز برای همیشه این دندان لق را از ته می‌کندم و دور می‌انداختم.
دَرِ آهنی بزرگ خانه را آرام بستم و وارد حیاط کوچکمان شدم. چراغ اتاقشان روشن بود و پرده‌ی کرم رنگش مرا یاد روزهایی انداخت، که پشت در همین خانه خدا خدا می‌کردم که پدر خوابیده باشد و مرا نبیند. صدای جلز و وِلز چکمه‌های چرمم روی برف حس خوبی را به وجودم ترزیق کرد. این حیاط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
- حالم ازت بهم می‌خوره فتاح خرسند...حالم از پدر بودنت، مرد بودنت، از همه چیت بهم می‌خوره.
دومین سیلیش نتوانست نقش زمینم بکند.
- از من حالت بهم می‌خوره سلیطه...از فتاحی که یه شهر رو سرش قسم می‌خورن.
راست می‌گفت یه شهر سَرش را قسم می‌خوردند، اما دخترش چه؟ زنش چه؟ قسم می‌خوردند؟ موهایم را که در چنگش گرفت دلم خواست همان سَر روزی از تنش جدا شود. داد کشید:
- تو که باید بری خدات و شکر کنی که تا الان نکشتمت دختره‌ی عوضی...آبرو نذاشتی برام حالا زبونتم درازه. بِنال ببینم ...بازم حرف بزن تا زبونت و از حلقومت بکشم بیرون خیر ندیده.
- تو رو حضرت عباس ولش کن...تو رو قرآن فتاح ولش کن...آخه بی‌مروت اون بچه‌ته...دخترته. تو رو به امام رضا قسم ولش کن.
صورتم را با انزجار جمع کردم و در همان حال به چشمانش که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
چانه‌ام لرزید. من به فنا داده بودم یا برادر زاده‌های عوضی‌تر از خودش؟ در این خانه بارها صدای شکستن قلبم را شنیده بودم؛ و امشب هم یکی از همان روزها بود. من چه کرده بودم که مُهر بی‌حیایی روی پیشانیم زده میشد؟ من...من...چه کرده بودم؟
- بابا من دارم تقاص چی رو پس میدم؟ داری تقاص چی رو از من پس می‌گیری؟ من چه بی‌حیایی کردم؟ چرا داری تاوان کثافط کاری‌ِ هم‌جنسای خودت رو از من می‌گیری؟ اگه خیلی مرد بودی...اگه غیرت داشتی...اگه اسم خودتو گذاشتی پدر...می‌رفتی حق دخترت و از اون حروم‌زاده‌ها پس می‌گرفتی...چرا تو خونه حبسم کردی و هر روز یه جای بدنم و سیاه و کبود کردی؟
و با تمام وجود داد کشیدم:
- چرا؟
صدای هق‌هق مامان مثل سوهان روح بیمارم را می‌تراشید؛ او چه گناهی داشت که از دار دنیا هم‌چین مرد پستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
لرزش بی‌وقفه‌ی موبایلم از داخل جیب پالتویم مرا از آن روزها بیرون کشید و مجبورم کرد، از آسمان سیاهی که زمین را سفید کرده بود، دل بکنم. که می‌خواست باشد؛ به جز یک نفر که با وجود تمام غریبگی‌هایش جانش را هم برایم میداد.
به اسمش نگاهی انداختم و انگشتم را روی صفحه کشیدم.
- بله کوهیار.
- بله و کوفت...یادمون بنداز برات یه وقت دکتر بگیریم تا شاید معجزه‌ای بشه و مشکل شنواییت حل بشه.
باز نیومده داشت غُز میزد و دعوا می‌کرد. لبه‌ی تخت نشستم و مقنعه‌ام را در آوردم.
- معذرت می‌خوام رو سایلنت بود.
از پشت گوشی پوفی کشید. صدای شاکی‌اش اینبار ملایم‌تر شد.
- چهار بار بهت زنگ زدم...اگه خودت بودی که الان صدات گوشام و کَر کرده بود.
راست می‌گفت. اعصابم خُرد میشد وقتی کسی تلفنش را بَر نمی‌داشت، یا به مسیج‌هایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
موبایلم را از جیب پالتوی کوتاهم بیرون کشیدم و شماره‌ی کوهیار را گرفتم. دکمه‌ی آسانسور را که فشار دادم، صدای بمش در گوش‌هایم پیچید.
- کجایی رسیدی؟
گوشه‌ی آسانسور با فاصله از دو آقایی که در آسانسور بودند، ایستادم و دکمه‌ی پنج رو فشار دادم.
- اره تو آسانسورم...طبقه‌ی پنج بود دیگه؟
- اره خودشه...بیا دَم در آسانسور منتظرتم.
تماس را قطع کردم و به شمارش معکوس سبز رنگ آسانسور خیره شدم. صبح بی‌آنکه به افکارم اجازه‌ بدم منفی‌بازی در بیاورد، از خانه بیرون زدم و به خواست کوهیار به این شرکت بی‌در و پیکر آمدم. حالا می‌خواست تصمیم درستی باشد یا نه! شانسم را امتحان می‌کردم.
اگر همان‌طور که کوهیار می‌گفت آدم خوبی باشد، به دور از چشم بابا کار می‌کنم و دیگر خط و نشان کشیدنش را که پولی برای شهریه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

ساپورا

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
262
پسندها
1,462
امتیازها
10,133
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
کنار اتاقی که کمی دورتر از سایر اتاق‌ها در انتهای راهروی کوچکی قرار داشت، ایستاد و نگاه عسلیش را به چشمان بی‌تفاوتم دوخت.
- استرس که نداری؟
- نوچ...فقط کنجکاوم ببینم رفیق کوهیار خان دلغک لیاقت اون همه تعریف رو داره یا نه.
به موهای بورش دستی کشید و نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای بهم انداخت.
- حیف من که رفیق شما هام...عرضه نداری که، اگه داشتی که لَنگ من نبودی بزغاله.
نیشگون محکمی از بازوی ورزشیش گرفتم و با چشم غره نگاهش کردم.
- آخرین بارت باشه بهم میگی بزغاله ها...بخدا میرم پشت سرمم نگاه نمی‌کنم.
- ای خدا این باز وحشی شد...این تو هم اینطوری زبون درازی نمی‌کنی ها...رفیقمم مثل من از دخترای زبون دراز خوشش نمیاد. فهمیدی بزغاله؟
و خندید و بی‌توجه به نگاه‌های آتشبارم، تقه‌ای به در چوبی کوبید. صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ساپورا

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا