• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ژاله صفری
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 87
  • بازدیدها 7,139
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
بلایی که آقاجان سر دیمیتری ایوانف آورد، جنگ جهانی دوم نتونسته بود بیاره! یه مُرده‌، جنازه‌ای که فقط نفس می‌کشید. هنوزم نتونستم خوشحالی آفرین رو بفهمم زمانی که دست‌هاش رو بالا گرفته بود و مرتب می‌گفت، «خداروشکر. شاید اگر ترس از محاکمه شدن به دست دشمن روسی نبود آقاجان ایوان رو زنده نمی‌گذاشت؛ ولی همین ترس از دشمن کمونیستش باعث شد که از خون ایوان بگذره!»
آفرین اونقدر از دست آقاجان عصبانی بود که به فرمانده‌ی روس‌ها خبر این اتفاق رو داد و ازش کمک خواست. صبح زود، فرمانده همراه پزشک و دستیارش به خونه‌ی ایوان اومدن. دستیار دکتر، دختر جوونی بود که زبان فارسی رو از خودمون بهتر حرف می‌زد. گاهی که دکتر وقت نداشت، دستیارش رو می‌فرستاد تا ایوان رو معاینه کنه و داروهاش رو براش بیاره. کارآموز بود و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
چشم‌هام داشت از حدقه می‌زد بیرون.
- پس واقعیت داشت.
اتابک سکوت کرد. پرسیدم.
- پس چرا این‌قدر با دایی خسرو مخالفت می‌کنین؟ چرا نمی‌خواین حقیقت رو قبول کنین؟
فرید دستم رو گرفت و فشار داد. شاید می‌خواست بگه با مهمونت یه‌کم آروم‌تر حرف بزن؛ اما دست خودم نبود. سینه سپر کردن اتابک رو برای دفاع از ایوان کم ندیده بودم. چرا باید ساکت می‌موندم؟ اون باید جوابگو باشه. وقتی سکوتش ادامه پیدا کرد، دوباره؛ ولی این‌بار جدی‌تر پرسیدم:
- اتابک خان! حرف‌های دایی خسرو واقعیت داره؟
شریفه و رحمت به هم نگاه کردن. شریفه گفت:
- دایی اتابک را خسته کردین. باشه برای یه شب دیگه. بابا ملاحظه‌ی سن و سالشون را بکنین. ای خدا!
رحمت، صورت استخوانیش را به سمت اتابک چرخاند و گفت:
- نه شریفه‌جان! دایی هم خسته شد از بس رازداری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
با عجله دویدم تو حیاط، با پای برهنه!
- ولی چی؟
- چته دخترجون؟ ترسیدم. این قصه این‌قدرم شیرین نیست که دنبال بقیه‌شی!
با التماس گفتم:
- دایی‌جون فقط یه جمله بگین. دیدینش؟ حقیقت داشت که با ایوان ازدواج کرده؟ آیا اون دوتا به آفرین... .
اتابک چشم‌غره رفت، ولی درعین‌حال جوابم رو داد:
- بله، دیدمش! یه زن جوان لاغر و رنگ‌پریده رو دیدم که روی تخت بیمارستان افتاده بود... .
اتابک سکوت کرد. شاید تصویر نینا رو می‌خواست به درستی به.خاطر بیاره.
- وقتی دیدمش لحظه‌های آخر رو می‌گذروند. بهش گفتم چشم‌هات رو باز کن نینا! منم، اتابک.
هر چی سعی کرد، نتونست چشم‌هاشو باز کنه. فقط لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش نشست. معلوم بود که منو شناخته. دستش رو گرفتم. سرد بود، مثل یخ. بهش گفتم:
- نینا! امانتیت رو آوردم، یادگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
صبح زود خودم رو رسوندم به خونه‌ی رحمت. نمی‌خواستم زمان رو از دست بدم. وقت کمی داشتم. شاید به قول اتابک، زندگی آفرین ربطی به داستان من نداشته باشه؛ ولی یه حسی بهم می‌گفت داره. گذشته از اون، عاقبت این دختر بیچاره که عاشق سرباز دشمن شده بود، بی‌اندازه برام شنیدنی و جالب بود. به‌خصوص با لحن و صدای دلنشین اتابک. خودش در رو روم باز کرد. با خجالت از مزاحمت سرصبحی گفتم:
- سلام دایی‌جان!
اتابک با همون استایل کج و نگاه پرمعناش خندید.
- چه خبره دخترجون؟! دست و صورتت رو می‌شستی لاقل!
دیگه از حرف‌های اتابک خنده‌م نمی‌گرفت. هر چی به قرار فردا نزدیک‌تر می‌شدم، دست و دلم بیشتر می‌لرزید.
- مزاحم نمی‌خواین؟
اتابک رفت کنار تا من وارد بشم.
- نمی‌خوایم؛ ولی اومدی دیگه!
***
سرمای اون سال نوبر بود. بارش برف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
از اون روز به بعد، کینه‌ی آقاجان به دخترش شدت بیشتری گرفت. مصیبتی که با اخراجش از مجلس سرش اومده بود و خونه نشینش کرده بود، همش از صدقه سری روس‌ها بود. آفرین باعث شد که اون ناخواسته و برخلاف میل باطنیش، دست‌به‌دامن دشمن خودش بشه و این کار خواهرم بخشیدنی نبود.
یک هفته‌ی دیگه رو در بی‌خبری گذروندیم و از ایوان خبری نشد. تا این‌که یه شب سرد و برفی، نینا به خونه‌ی ما اومد. خیلی ترسیده بود. اون موقع شب، گذشتن از کنار سربازهای خشن و بی‌رحم روس که منع رفت و آمد رو اجرا می‌کردن کار راحتی نبود. شاید فقط به‌خاطر این‌که نینا هم روس بود و هموطن اون‌ها، تونسته بود از سدشون به راحتی رد بشه. با عجله وارد شد و به آفرین گفت:
- سریع راه بیفت! باید بریم.
آفرین دست‌پاچه شد.
- کجا؟ چی شده؟ اتفاقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
بعد از مدت‌ها، این بهترین خبری بود که به گوش آقاجان رسید.
- امیدوارم حکمش اعدام باشه. سیبری براش کمه. ای کاش این دختره‌ رو هم با اون مرتیکه‌ی زاغول می‌گرفتن و می‌بردن.
خانوم‌جون زد پشت دستش.
- منظورت کیه؟ چجوری دلت میاد این حرف‌ها رو می‌زنی؟!
آقاجان صورتش رو سمت خانوم‌جون برد و رو سرش خم شد و با حرص جواب داد:
- منظورم همونه که می‌دونی، منظورم اون مایه‌ی ننگه، همون دختر چشم سفیدِ بی‌آبروت. بر خودش و پس‌اندازش لعنت! منظورم... .
چشمش که به من افتاد، حرفش رو خورد و من رو به خانوم‌جون نشون داد.
- معلوم نیست خمیره‌ی من و تو چیه که همچین شاهکارهایی رو پس‌ انداختیم.
صورتش سرخ شده بود. معلوم نبود از این اتفاق خوشحاله یا عصبانی. بعضی وقت‌ها اونقدر حرف‌هاش باهم تناقض داشت که نمی‌شد به عمق احساسات و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
یعنی داستان عشق آفرین و ایوان تا همین‌جا بود؟ تموم شد؟ به همین کوتاهی؟ چشم‌هام داشت از حدقه در می‌اومد. از اتابک پرسیدم:
- بچه‌ش؟ یعنی ایوان هیچ‌وقت ملک‌سیما رو ندید؟ به همین سادگی؟
اتابک براق شد و با اخم گفت:
- تو به زندگی اون‌ها میگی ساده؟! تو چه‌ می‌دونی خواهر بیچاره‌ی من و اون سرباز روس چی کشیدن و تن به چه رنج‌هایی دادن که بتونن با هم بمونن؟ رنج‌هایی که به هیچ‌وجه حقشون نبود؛ اما یه چیزهایی تو این دنیا هست که دیگه از کنترل ما خارجه و نمی‌تونیم جلوش رو بگیریم. اتفاق میفته بدون رضایت ما! بعضی وقت‌ها از هم جدا می‌شیم بدون این‌که خودمون بخوایم. حتی ازدواج می‌کنیم بدون میل و خواسته‌ی قلبی‌مون. اسمشو هم گذاشتن تقدیر و سرنوشت!
نمی‌تونستم باور کنم که اون دوتا برای همیشه از هم جدا شدن؛ اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
توی راه فکر کردم برای رفتن به تهران چه بهونه‌ای بیارم. مطمئن بودم فرید می‌گه خودم می‌رسونمت یا باهم بریم یا از این چیزها.
بهتر دیدم چیزی بگم که جای حرف براش نذارم. موردی که نتونه با من برگرده تهران. اگر فرید باهام می‌اومد، کارم سخت‌تر می‌شد و ممکن بود از قرارم با سعید باخبر بشه. من نمی‌خواستم فرید چیزی بدونه. من دختر بچه‌ی بیست سال پیش نبودم که برای هرچیزی شهرو خبر کنم و همه‌ی احساساتم رو جار بزنم. قرار من و سعید فقط به من و سعید مربوط بود. به خودم حق می‌دادم که ببینمش و جواب چندتا سؤالم رو ازش بپرسم. در طول راه، تنها به قاضی رفتم و راضی برگشتم. به خونه که رسیدم خبری از فرید نبود. صداش زدم. همه جا رو نگاه کردم. اتاق، حمام؛ اما اون خونه نبود. کنار شومینه زیرسیگاری پر از ته سیگار نظرم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
اسفندماه سال یک هزار و سیصد و بیست و چهار.
من و همایون در یک محضر محقر و دور افتاده در جنوب تهران به عقد هم درآمدیم. خانوم‌جون، بیگم و اتابک هم بودند. آقاجان نیامد. به نظر می‌رسد کلاً مرا کنار گذاشته.
همایون هم عوض شده. از آن نگاه‌های عاشقانه و پرمحبت خبری نیست. اصلاً نگاهم نمی‌کند که عاشقانه باشد. این ازدواج هم نوعی اجرای دستور است. دستور آقاجان و عموجان برای حفظ آبروی از دست رفته‌ی خاندان وثوق‌الدوله. رفتار همایون آنقدر سرد و تصنعی است که بیشتر به جناب مباشر شباهت دارد تا همایونی که من می‌شناختم. به هر حال، در بین این همه ماتم و اندوه، احساسات همایون نسبت به من چه اهمیتی دارد؟ اتابک، مرتب با چشمان اشک‌آلود به من نگاه می‌کند. از حالا ماتم خواهرش را گرفته.
همراه همایون یک‌راست رفتیم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
28/1/20
ارسالی‌ها
281
پسندها
2,013
امتیازها
11,813
مدال‌ها
9
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
می‌خواهم هر طور شده راهی به سوی مرز پیدا کنم. می‌خواهم خودم را به ایوان برسانم. آب از سرم گذشته. دیگر کم و زیادش چه توفیری دارد؟ امروز سر صحبت را با بایرام باز کردم و چند سؤال در باره‌ی رد شدن از مرز پرسیدم. مرد زیرک و باهوشی است. با چند جواب سربالا دست به سرم کرد؛ اما من کوتاه نمی‌آیم راهش را پیدا می‌کنم.
با خیال‌پردازی و افکارِ دل خوش‌ کن، شب را به صبح رساندم؛ اما گویی تقدیر با من و ایوان سر جنگ دارد. صبح زود با ضربات محکمی که به در می‌خورد از خواب پریدم. دستم را به دیوار گرفتم و گیج و خواب‌آلود خودم را به چهارچوب در رساندم. آقا بایرام به سمت در رفت و غرغرکنان گفت:
- چه خبره؟ مگه سرآوردی؟
در را که باز کرد، همایون مثل خرس تیرخورده داخل حیاط پرید، یقه‌ی بایرام را گرفت و او را چسباند به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا