متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه ابدیتوری | Mélomanie کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 24
  • بازدیدها 1,159
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
کد داستان‌کوتاه: 433
ناظر: N a d i y a NADIYA._.pd


نام داستان کوتاه: ابدیتوری
نام نویسنده: Mélomanie
ژانر: #عاشقانه #فانتزی
خلاصه: باران، دختری که در کودکی با مرگ مادرش تنهایی را در کنار خود جای داد، به طوری که درکی از خوشی‌‌های زندگی نداشت؛ اما کائنات روی دیگری از دنیا را به او نشان دادند؛ حس خوشبختی را به او چشاندند و هر آنچه می‌خواست به او بخشیدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته
سطح
31
 
ارسالی‌ها
1,090
پسندها
23,098
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
  • #2
1641509852108.png
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Shiva.Panah

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
مقدمه:
تا به حال به این فکر کردید که دنیا از کجا شروع شد؟! به اینکه غم‌ها و خوشی‌ها یهویی از کجا سروکله‌یشان پیدا شد؟! از کی و کجای زندگی تغییر را روی خودتون، ظاهرتون، افکار، شخصیت و... احساس کردید؟!
من حس کردم، فهمیدم! من دو نفراَم! شاید هم سه نفر، یا چهار نفر! کسی چه می‌داند، شاید در تمام جهان فقط من باشم! منی با زندگی‌های گوناگون و شخصیت‌های متفاوت که در دهه‌های مختلف زندگی‌ام را گذراندم؛ اما من این را خوب می‌دانم [من یکی نیستم]!

***
 

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
در آینه به چشمان گود رفته و سیاهم لبخندی زدم و کلاه هودی خاکستری‌ام را به روی موهای کوتاه‌ِ پسرانه‌ام انداختم. پنجره اتاق را باز کردم و به آرامی از ارتفاع کمش پایین پریدم. از صدای افتادنم گربه‌ی مشکی زیر بوته‌های گل، با جیغی کوتاه بیرون پرید. از دیدنش تمام احساسات ناخوشایند به وجودم چنگ زدند. اخمی کردم و بی‌توجه به گربه، آرام به سمت در حیاط قدم برداشتم. ساعت یک شب را نشان می‌داد و اگر پدر از بیرون رفتن من در این موقع شب باخبر میشد، عذایم خوانده بود! واقعا در بین درو همسایه خجالت‌آور و آبرو بر است که تک دخترت نیمه شب بیرون از خانه، آن هم تنهایی پرسه بزند!
لب‌هایم از این فکر به نیشخندی باز شد. دستانم را در جیبم فرو بردم و نفس عمیقی کشیدم. گاهی از شب‌ها آنقدر دلم احساس خفگی می‌کرد که باعث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
به سرعت راه رفته را به سوی خانه بازگشتم.
کلید را روی در انداختم، دستم را برای چرخاندن کلید به حرکت در آوردم، اما فقط این دستم بود که چرخید، کلید که همانطور خشک در، در حیاط مانده بود هیچ تکانی نخورد. عصبی چند بار دیگر کلید را بیرون آوردم و از نو شروع کردم، اما انگار این کلید برای این قفل نبود! فردا حتما باید کمی روغن برایش خرج می‌کردم، تا مرا اینجا گیر نیندازد!
قدمی به عقب برداشت و با پرشی موفقیت‌آمیز به سمت دیوار پریدم و قبل از سقوط لبه‌هایش را با انگشتانم گرفتم؛ به سختی خودم را بالا کشیدم و در حیاط فرود آمدم. لبخندی از سر افتخار بر لبم نشست. به سمت پنجره رفتم و خودم را بالا کشیدم. با لبخند زانوهایم را تکاندم و سرم را بالا آوردم که با دیدن فضای روبه‌رو لبخند روی لبانم خشک شد. انگار این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
یعنی بعد از خروج من، پدر دکور را تغییر داده؟! اما هشت سال از مرگ مادر می‌گذرد و هشت سالی هست که دست به گیتار نزده‌ام، پدر چطور باید یادش می‌ماند که من گیتار زدن دوست داشتم؟! یا این هم یکی از آن شوخی‌های بی‌مزه و یهویی‌ست؟
نفسم را با حرص بیرون دادم و به سرعت از اتاق بیرون زدم، به سمت اتاق پدرم حرکت کردم و با مشت به در کوبیدم.
پدر با چهره‌ای خواب‌آلود در را باز کرد و با بهت به من خیره شد. با حرص اخم‌هایم را در هم کشیدم تا جدیتم را ثابت کنم و با صدای نه چندان کوتاهی گفتم:
- الان باید باور کنم که خواب بودی؟!
پدر با تعجب و صدای پر سوالی گفت:
- چی شده این وقت شب؟!
یهو پشت گردنم را گرفت و به سمت خودش کشید، بعد از بوییدن دهانم گردنم را آزاد کرد و با ابرویی بالا پریده از تعجب گفت:
- تو چیزی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
صدای پدر از پشت سرم بلند شد.
- دیدی آخر حرف من درست از آب در اومد! این بچه معتاده، مواد مصرف می‌کنه!
مادر بی‌توجه به حرف‌ها و صداهای پدر، شانه‌هایم را محکم گرفت و من را آرام به سمت اتاقم هدایت کرد.
صدای خنده‌ی ریزش درون گوشم اکو میشد، و این وضوح نمی‌توانست یک خواب ساده، از روی دلتنگی باشد!
- به حرفای بابات توجه‌ای نکن، من می‌دونم تو آدم پاکی هستی و سمت این کارها نمیری.
مرا روی تخت نشاند و بوسه‌ای روی پیشانی‌ام نشاند.
- بهتره یکم استراحت کنی، کمی خواب حالتو بهتر می‌کنی.
با چرخیدنش هراسان دستش را کشیدم؛ من که نمی‌دانم کی قرار است این خواب پایان یابد، پس چرا آغوشی که سال‌ها حسرت از دست دادنش را می‌خوردم، به این راحتی بگذارم از دست برود!
- میشه نری؟ پیشم باش... بهت نیاز دارم!
لبخند گرمی زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
با انگشت چشمانم را محکم فشردم و از نو باز کردم. اما در کمال ناباوری این مادرم بود که روبه‌رویم قرار داشت، انگار او همیشه بود! انگار او هیچوقت نمرده!
- مامان!
- علیک سلام!
با صدای پدر که حق به جانب به من نگاه میکرد، به خودم آمدم.
- سلام.
- سلام عزیزم. تو چرا هنوز صورتتو آب نزدی؟! صبحونه رو آماده کردم، بعد از شستن دستو صورتت بیا اینجا! زود باش!
و با چشم به سرویس بهداشتی اشاره کرد. آب گلویم را قورت دادم و بی‌حرف به سمت سرویس قدم برداشتم.
دستانم را شستم و مشت‌مشت با آب، به صورتم ضربه زدم.
این خیالات از کجای مغزم تشکیل شدند؟!
سرم را بالا گرفتم و در آینه روشویی به چهره پف کرده و حیرت‌زده‌ام خیره شدم، ناگهان چشمم به بالا تنه‌ام خورد. با حیرت دستم را به تنم کشیدم اما خبری از جثه‌ی زنانه‌ام نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
پدر با عصبانیت مشتی روی میز کوبید و با دندان‌های به هم فشرده اش غرید:
- ببین! خوب ببینش این نره خرو! هزار بار گفتم این معتاده گفتی نه بچه من پاکه، گفتم دوستای ناباب داره، گفتی نه افکار تو قدیمیِ! بیا، همینو می‌خواستی؟ همینم کم بود که خودشو جای دختر جا بزنه!
مادر چشم غره‌ای رو به پدر رفت.
- اِ، بابک!
لبخندی به رویم زد و با نگرانی که در چشمانش موج میزد، دستان سردم را میان انگشتان لطیف و گرمش مخفی کرد.
- عزیزم حالت خوبه؟! چطوره امروز رو خونه استراحت کنی!
به نگاه دلواپس‌اش خیره شدم و آرام آب دهانم را قورت دادم.
- من...من حالم خوب نیست...من خودم نیستم، من... .
صدای عقب کشیدن صندلی پدرم باعث شد حرفم را ناتمام رها کنم.
- من میرم سرکار، بعدا می‌بینمت.
مادر لبخندی زدی و با صدای بلندی گفت:
- به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,830
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
***

انگشتانم مصمم به روی تارهای گیتار لغزید، و این آغاز یک صدای دلچسب بود که سعی داشت اتاق را پر کند.
تقریبا یک هفته گذشته بود؛ این یک هفته به من ثابت کرد که نه در رویا، بلکه در یک حقیقت بزرگ زندگی می‌کنم! من در اینجا شب‌ها را می‌خوابم و صبح‌ها، سرحال و پرنشاط بیدار میشوم. غذا می‌خورم، می‌خندم و وقتم را صرف خانواده‌ام می‌کنم! این زندگی هیچ شباهتی به هیچ خوابی ندارد و من برایم هیچ مهم نیست که در همین حال کجام، چه می‌کنم، و چرا این بدن پسرانه را دارم، همین زندگی کافیست، همین خوشحالی‌های کوچک، همین کنار مادرم بودن، و همین صلحو آرامش ِ با پدر؛ در این مدت پدر هم دوست‌داشتنی به نظر می‌رسد!
خنکی ِ باد به آرامی صورتم را نوازش کرد و موهای کوتاهم را نامرتبط به پرواز در آورد.
لبخندی روی لبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا