متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

طومار آناهیتایی ادبیات: BDY مجموعه دلنوشته‌های بید بی‌مجنونی در من قدم می‌زند | فاطمه محمدی اصل کاربر یک رمان

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
159
پسندها
1,022
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #31
عزیز از دست رفته‌‌ی من،
من خودمان را آن روز بهار در کتابخانه میان کاغذ کاهی که بر رویشان غزل‌های قشاع نوشته شده بود، جا گذاشته‌ام.
من نفس به نفس بوسه‌هایمان را لای کتاب‌های شعر شهر مخفی کردم. چرا که در اینجا مردمان نالان شعر نمی‌خوانند و در فراغ یار به کتاب‌ها پناه نمی‌برند.
جان از دست رفته‌ی من،
تو به اندازه رویاهایمان زیبایی، حتی آن لحظه‌ای که اندوه روحت را به اسارت گرفته است و شکنجه میدهد میان این همه نقاشی با سبک‌های رئالیسم تو تنها اثر هنری زیبای سورئالیسمی.
تو را که می‌بوسم، جسمم کنارت حاضر؛ اما روحم غایب می‌شود و می‌رود به سوی جنگل‌های شوقان و در پس چنار کتلی جاجرم قدم می‌زند. تو به خنکی نسیم زمان می‌مانی،
میای و مرا پرواز می‌دهی؛ اما با خود نمی‌بری!
به من بگو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
159
پسندها
1,022
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #32
دلم به شکل عجیبی تنگ شده است
برای تو، برای خودم!
برای آن شربت نعناهایی که می‌خوردیم و
تو دوست نداشتی؛
اما برای لبخند من هم شده بود مزه مزه می‌کردی.
برای دوییدن‌هایمان در کوچه پس کوچه‌های محله چیذر، برای عطر تلخ و خنکت حتی اگر باعث عطسه کردنم می‌شد.
برای چشم‌های عسلیت
اگرچه من قهوه‌ای تیره دوست داشتم.
برای وقت‌هایی که دست‌هایت را به دست‌هایم گره می‌زدی و من تبسم نرم قلبم را حس می‌کردم.
برای صدای بلند خنده‌هایت که دل از من می‌برد.
شنیدی که می‌گویند هرکه خنده‌هایش قشنگ تر باشد غمش بیشتر است؟
من غم پشت خنده‌های تورا هیچوقت نفهمیدم؛ ولی این روز‌ها هرکه خنده‌هایم را دید و گفت زیبا میخندی با خودم زمزمه کردم:
او رفت و غمش خانه خرابم کرد.
رفت و بعد از رفتنش غزلم شد اشک و اشک
حیف این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
159
پسندها
1,022
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #33
عزیزِ از دست رفته من، حالا که تو نمیای و ما در شعله‌های انتظار می‌سوزیم. سرنوشتمان تنهایی قدم زدن در زیر باران است.
من عکس‌هایت را ورق زدم و در گورستان رویاهایی که با تو ساختم بی‌مهابا گریستم.
زانو به سینه چسباندم و به تماشای تدفین خاطراتت اشک به اشک باریدم... .
من خوب می‌دانم اگر روزی ننویسم برای تو فرقی نمی‌کند. تو چشم‌هایت همیشه کور بود.
نتوانست بخواند و ببیند روایت عشق مرا... .
نتوانست ببیند هیچ خورشیدی، هیچ شمعدانی به پای نور چشم‌های من از عشق نرسید.
می‌شود تا صبح از تو نوشت
اگر عشق باشد، نور باشد، دل باشد، روح باشد، امید باشد که دیگر امیدی نیست!
واژگان و چشمانت را از اندوه خسته نکنم.
البته می‌دانم هیچ وقت غزل‌هایم را که بوی نم اشک گرفته نمیخوانی.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
159
پسندها
1,022
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #34
تو شب نبودی که مرا تیره و تار کنی
تو مرگ نبودی که جان مرا بگیری
تو ترس نبودی که فراری‌ام بدهی
تو تنها کلاویه‌های کهنه پیانویی بودی که
ناکوک شده بود؛ اما هنوز هم نفس می‌کشید.
تو تنها بیتی از یک شعر بودی، چند واژه ساده که پشت هر کدام هیاهویی به پا بود.
من تو را لایق دانستم و نوشتم، من با تمام وجود دوستت داشتم و نوازشت کردم. شب و روز نگاهت کردم و قافیه‌ات را بوسیدم.
جان روان نویس‌هایم را گرفتی و نفس‌ها تازه کردی.
نجوا‌ی زیر لبانم شدی و مجنون وار در دلم رقص سَما کردی.
تورا نور چشمی قصه‌ها و کتاب‌هایم کردم.
برای نوشتنت حتی تمرین خوشنویسی کردم.
تو را همچون نگینی با ارزش از چشم حسودان و دزدان پنهان کردم. مبادا تو را از من بگیرند یا دیگری غرق ستایشت شود.
و اما تو... .
مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
159
پسندها
1,022
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #35
پس از جان دادن روی کاغذها برای آنی که ترک دیار آغوش ما کرده بود.
گیسوانم را می‌بافم و از جان بر آمده‌ها را بلند می‌خوانم تا نگام به تیغ‌های گل رز‌ پیله نشود.
غروب رهسپار غبارها شده و افکار من مخروبه‌ای دلتنگِ آبادی است. هیچ مرغ آمینی نمی‌تواند مرا از نوشتن باز دارد‌.
میان دل دل زدن‌ها، نگاهم به کلمات غرق شده در اشک متمرکز می‌شود. مرکب‌های پخش شده
به من دهن کجی می‌کنند و بدون عدالت می‌گویند:
دیدی دیوانه‌ی‌ جا مانده از او هنوز هم برایش اشک‌ روی غزل می‌ریزی.
جوهر از گوشه چشمان و دستانم می‌‌چکد، توان تشخیص دادن ندارم.
شاید خون است که از فرط فشردن قلم از سر انگشتانم بیرون جهیده شاید این اشک است که هوای باریدن به سرش افتاده.
بلند از سر شیدایی می‌خندم، به گمانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
159
پسندها
1,022
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #36
قصیده‌ای پریشان از زلف رهسپار تو در باد، منقلب حال و شرمگین سرودم، هر چه مهر بود به دستانم آویختم، برایت دیوان شعری بر جای گذاشتم.
از مثنوی معنوی قطور مولانا چند مصرعی لا به لای شعر‌های از جان آمده چپاندم.
اگر روزی خواندی بدان مولانا را بسیار دوست دارم، تو را بیشتر... .
خواستم همانجا میان دلدادگی چند سطری از ژرفای چشمانت و کرامت خنده هایت بنویسم؛ اما حسادت به پیکرم چیره شد که نکند با نوشته‌های من دیگری هم دلبند تو شود!
بین خودمان بماند. باز نتوانستم کلمات را ناقص در این دیوان رها کنم. چشمانت را تکه تکه در میان اشعار جای گذاشتم.
آن زمان که زیر لب قافیه هارا نجوا می‌سپردم.
شفقگونی لبانت به یاد مغز پر مشغله‌ام عروسی بر پا می‌کرد.
آخ که عزیز از دست رفته من تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
159
پسندها
1,022
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #37
بید بی‌مجنونم! در میان ساعت شکسته‌ام گم شده‌ام، در این بی زمانی رهگذری پیدایش نمی‌شود دستانم را بگیرد و با لبخند از میان اوراق خط خورده به پایان جملات برساند.
بید از دست رفته من، احساساتم می‌گویند به اختتام نزدیکم، به آخرین برگ از کتاب دوست داشتنیم همانجا که به دروغ نوشته «به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست»؛ به آن لحمه که روحم، که نوشته‌هایم شبیه طفل گریه می‌کنند و پا بر زمین می‌کوبند تا کسی آغوش برایشان باز کند، کسی به درک کلماتشان بنشیند و از پس ناامیدی امید شود، کسی محبت برایشان خرج کند،کسی که شبیه تو نباشد.
در عوض بید مجنون باشد!
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
159
پسندها
1,022
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #38
ای بید بی‌مجنون بی‌وفام
دلتنگی برایت ملوث شده به کالبد زندگانیم،
آمیخته به رگ‌های سرخ چشمانم، گره خورده به سلول‌های حیاتیم، نشسته لب گلدان اطلسی و گاهی خودش را چکه چکه می‌ریزد در استکان چایم!
این روزهای نابسامان تنها چیزی که واقعیست دلتنگ شدن برای توست؛ اما بید بی‌مجنون من
دلتنگی آدم را غمگین می‌کند و غم آدم را مالالند از هست‌هایی که اگرچه نیست.
پر از بی‌وفایی، بی‌وجدی، بی‌سماعی و نوشتن.
گاه آدم دلش می‌خواهد بماند، دلش می‌خواهد کتابخانه را تمیز کند و به گل‌هایش آب بدهد یا نشسته زیر دستافشانی آفتاب چای هل‌دار بنوشد؛ منتها از دلتنگی وادار می شود که برود حتی اگر لحظه کشیدن چمدان روی کاشی‌های خانه غمگین باشد!
آری، اندوه دلتنگی آدمی را پر از مردگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
159
پسندها
1,022
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #39
بید بی‌مجنونم، سرنوشت پر حسادت ساطور بر استخوان‌هایی که تو را دوست داشتند کوبیده.
چه می‌شد اگر خاک وطنم را از عماق جنگل تو برمی‌داشتند و ریشه‌هایمان یکی می‌شد‌‌.
هیچ مشوش نباش از طراوت برگ‌هایت برای خورشید، آسمان و باران گفته‌ام کسی تو را ظالم سنگ دل نمی‌داند.
عزیز از دست رفته‌ام این روز‌ها دیووانگی در حوالیم قدم میزند و باعث بی‌چارگیست.
بهایی به او نمی‌دهم، سالیان سال به قدمت درختان کهنه این جنگل برای تو و از تو می‌نویسم؛ اما نمی‌خوانی.
دقیقا نمی‌دانم دست خط مجنون مبهم و ناخواناست یا که عنایت بید بی‌مجنون میلی به رقص واژگان ندارد.
به هر حال خط به خط نامه را غرق بوسه می‌کنم.
شاید، به ناگاه انگشتانت لبانم را لمس کرد!
 
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
159
پسندها
1,022
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #40
خاطرات شبیه حمله ارتش نظامی به دشمن در سرم رژه می‌رود. یکی توپ و تانک دارد دیگری قدم‌های سنگینش را همراه آن چکمه‌های سبز رنگ آهنی روی زمین می‌کوباند!
منِ بی‌دفاع تنها با یک کلاه‌خود ضربه دیده سنگر گرفته‌ام کنار ستون‌های ویران شده.
چشمانم بغض دارد... .
دستانم سخت به لرزه افتاده، انگار در من زلزله‌ای فاجعه‌آور خلق شده باشد و جانم را بگیرد. می‌خواهم خاطرات را آن صدای بمب‌ و گلوله‌ها را ساکتشان کنم؛ اما لبانم به یکدیگر دوخته شده‌اند و میترسم نخ‌هایشان در برود و به خونریزی بی‌افتند!
قلم سیاه بختی به دست لرزانم می‌گیرم.
برگه‌ها را ورق میزنم و ثانیه‌های ارزشمند با تو بودن را مرور می‌کنم، بلاخره جنگ خاتمه می یابد و صلح می‌شود.
زلزله صد ریشتری تمام نشدنی، تمام می‌شود و تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا