- ارسالیها
- 166
- پسندها
- 1,093
- امتیازها
- 6,463
- مدالها
- 9
- نویسنده موضوع
- #21
آن سوی مرزهای فراموشی ایستاده بودی.
تمام دل نگرانی من خاموشی ناز نگاهت بود.
گمراه بودم، نمیدانستم برای بوسیدن لبخندهایت شعر بگویم یا محو چین گوشه چشمانت، غرق شوم.
راه فراری نبود. چشمهایم، لبانم حرفهای بسیاری داشت برای گفتن؛
اما تمام کلمات گم شدن در لحظه به آغوش گرفتنت... .
فقط چند نفس فاصله برای خواندن آخرین بیت غزل از اشکهایم بود.
تو را سخت به سینه فشردم و تمام سمرهایم ناگهان پایان یافت. از رویایت برخاستم و هاج و واج به نبودنت خیره ماندم.
سمر: حکایت، قصه
تمام دل نگرانی من خاموشی ناز نگاهت بود.
گمراه بودم، نمیدانستم برای بوسیدن لبخندهایت شعر بگویم یا محو چین گوشه چشمانت، غرق شوم.
راه فراری نبود. چشمهایم، لبانم حرفهای بسیاری داشت برای گفتن؛
اما تمام کلمات گم شدن در لحظه به آغوش گرفتنت... .
فقط چند نفس فاصله برای خواندن آخرین بیت غزل از اشکهایم بود.
تو را سخت به سینه فشردم و تمام سمرهایم ناگهان پایان یافت. از رویایت برخاستم و هاج و واج به نبودنت خیره ماندم.
سمر: حکایت، قصه
آخرین ویرایش