متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

طومار آناهیتایی ادبیات: BDY مجموعه دلنوشته‌های بید بی‌مجنونی در من قدم می‌زند | فاطمه محمدی اصل کاربر یک رمان

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,093
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #21
آن سوی مرزهای فراموشی ایستاده بودی.
تمام دل نگرانی من خاموشی ناز نگاهت بود.
گمراه بودم، نمی‌دانستم برای بوسیدن لبخند‌هایت شعر بگویم یا محو چین گوشه چشمانت، غرق شوم.
راه فراری نبود. چشم‌هایم، لبانم حرف‌های بسیاری داشت برای گفتن؛
اما تمام کلمات گم شدن در لحظه به آغوش گرفتنت... .
فقط چند نفس فاصله برای خواندن آخرین بیت غزل از اشک‌هایم بود.
تو را سخت به سینه فشردم و تمام سمرهایم ناگهان پایان یافت. از رویایت برخاستم و هاج و واج به نبودنت خیره ماندم.

سمر: حکایت، قصه
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,093
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #22
فصل مهرگان می‌آید و کنارم می‌نشیند.
پتوی نسیم مانند نازکش را روی شانه‌هایم می‌اندازد و آهسته انگشتانش را لا به لای خرمن موهای قهوه‌ای رنگم می‌برد.
خیره‌ی رقص برگ‌های خزان اشک‌هایم میان یک دیگر مسابقه می‌گذارند. سر روی شانه‌های قرمز مخملی مهرگان می‌گذارم. برگ‌های گرافِ پخش شده روی نیمکت را باد می‌برد و من چشم به پروازشان می‌دوزم.
می‌توانستم دست تنهایی را بگیرم و کنار هم پاییز را تماشا کنیم؛ اما دست تو را گرفته‌ام و با جای خالیت روی این نیمکت سرد بیت به بیت غزل می‌نویسم... .
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,093
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #23
قلم و کاغذ برداشتم.
می‌خواستم بنویسم؛ ولی هر واژه پس از تو گزاف بنظر می‌آمد.
من بیهوده برای شکوفه‌های عشقی که از قبل خشک شده بود، آب می‌ریختم.
بعد از رفتنت خورشید را سرما گرفت
ماهی های حوض دیگر در بین آب نرقصیدند،
میوه درخت انارمان دیگر سرخ نبود.
حتی گنجشک‌های سرخوش که روی پنجره می‌نشستند و بیدارم می‌کردند دیگر آواز صبح بخیر نخواندند.
به چشم می‌بینم که تو و زندگی هر دو با هم رفته‌اید.
زیبای من به کجا رفتی که بعد از رفتنت
انگار اندوه یک روح سرگردان تمام خوشبختی‌ام را تسخیر کرده.
خاطرات ما تلخ ترین یادگار قصه‌مان است.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,093
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #24
دستانم را بگیر و با من به خاطرات بیا
قدم بزن در بین دلدادگی‌هایمان پیش چشمان مردمان بی‌وفا پرست.
با من بیا به حوالی اشک‌های یخ زده در شهر مردگان ، بیا آنجا که کنار رازقی‌ها زانو زدیم و تن یک دیگر را به آغوش کشیدم.
غافل از فردایی که دیگر تپش‌های قلبت را نداشتم.
دستانم را محکم بچسب و به خاطرات بیا
به آن لبخند غرق در اشک که یک پارادوکس
ساخته بود. به آن لحظه که من تمنا کردم و تو بی‌اعتنایی، باز هم این سناریو منسوب به تناخس تکرار می‌شود!
ما افسانه‌هایمان بیشتر از شاهنامه گریستن داشت.
اگر کلمات برای نوشتن از عشق ناتوان نبود،
چه حماسه‌ای رقم می‌زد جان ما... .
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,093
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #25
من دیده بودمت که آمیخته به زیبایی بال‌های سنجاقک، مورد هجوم وحشیانه قورباغه‌های غم و درد برکه قرار می‌گیری.
می‌دانستم من هم بیشتر از قورباغه‌ای خطرناک برایت نیستم. هر هزاران بار از تو گریخته بودم. از تو دست کشیده بودم؛ اما دست‌هایم از من فرار می‌کردند تا راهی برای رسیدن به تو بیابند.
پاهایم بی‌اراده می‌دویدند تا تو را از غم قورباغه‌های کور نجات دهند و لبانم بی‌قرار‌تر از شاعرانه‌های یک نویسنده نیمه جان در جست و جوی بال‌هایت برای بوسه زدن می‌گشتند‌. به خود که آمدم دیدم قورباغه‌های زشت تو را بلاخره بلعیدند.
باخته بودم چون تمام من متعلق به تو بود.
دوست داشتنم بر این علت شکل گرفت که کنار گوش ‌های تو خوانده شود.
اشک‌هایم بر این علت باریدند که برای اندوه از دست رفتنت غزل شوند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,093
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #26
گاه عاشقانه‌های شهریار را با صدای بلند بخوان
همان کتاب شعری که برایت هدیه فرستادم را باز کن.
نگاهت را دنبالم بچرخان و مرا که در بین کلمات سر به شانه چسباندم ببین
لطفا اشک برایم بریز، شاید از بین ادبیات غمگین نوشته‌ها ریشه‌‌ام سبز شد و جوانه زدم.
به تو رسیدم و گونه‌های بی‌رنگ خیست را بوسیدم.
عهدی با من ببند، گاه ظهر‌های روز جمعه‌ات را روی آن نیمکت چوبی جمع و جور
در پارک ولیعصر کنار درختان کهن سال با آهنگ‌های علی‌رضا قربانی به تصور و خیال من بگذران!
چشمانت را ببند و کتاب را سخت به سینه‌ات بچسبان
زیر لب شعر‌های نوشته شده‌ام را زمزمه کن
شاید از بین واژگان این شاعر دیوانه که منسوب تو شده است ناگهان در قلبت نفوذ کردم!
شاید شوری اشکِ غزل‌هایم تو را برای دل رحمی مرامت بخشید و تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,093
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #27
خیلی وقت است که دیگر جاسیگاری عزیز از دست رفته‌ام روی میز مقابل گلدان بابونه پر نمی‌شود. دیگر در این خانه بحث قصه رومئو ژولیت وسط کشیده نمی‌شود و هر صبح نسیم میان درخت بید مجنون که کمر برای لیلی خم کرده است رقص نمی‌کند و عطر بوته‌های زعفران در باغ مرا م**س.ت نمی‌کنند.
حال هر روزم قلمی شبیه خنجر در غروب‌های جمعه ای دلگیر به دست گرفته، با فنجان چای لاهیجان یخ کردن و فراموش شده روی میز دنبال زنده کردنت با کلمات می‌دوم.
شب‌هایم بی ماه چشمک زن اشک می‌شود و اشک‌ها خودشان خشک می‌شوند!
از شما دوست من چه پنهان؟
من احمق هنوز زخم‌هایم چسب زخم نمی‌زنم.
از سحر تا شامگاه روی تپه می‌نشینم و خیره راه آمدنش می‌مانم. تا رفتنی‌ام بازگردد و خودش چسب زخمی برای زخم‌هایم شود.
می‌خواهم باز گردد تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,093
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #28
راستش را بخواهی دلم می‌خواهد مخاطب نامه‌های عاشقانه یک نویسنده باشم.
در حیاط کنار حوض آبی چشم دوخته به رقص ماهی‌های قرمز به انتظار پستچی بشینم تا نامه‌های او را برایم بیاورد.
آنگاه معشوقه‌ام از چشم‌هایم واژه به واژه بنویسد و دل دادگیمان را برای شمع‌‌های نمیه‌ سوخته شب‌هایش تعریف کند.
باران که بی‌هوا بارید خیس خیالم شود و باز دست به قلم برایم جمله هارا به صف بکشد.
من برای تو آنقدر غزل اشک نوشته‌ام که نویسنده شده‌ام،
حال میدانم دلدادگی‌های یک نویسنده به چه اندازه می‌تواند شبیه آفتاب فروردین بر گلبرگ های بوته باغچه یاس ارزشمند باشد!
در من، زنی هست که شب‌های منتهی به زمستان را در استکان ‌های کمر باریک چای می‌نوشد. نشسته کنار پنچره خانه قدیمی کوچه بن بست شقایق مقابل گرامافون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,093
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #29
به تماشای رقص مهیج واژگان نشسته‌ام که ببینم بلاخره کجای این قصه عقب می‌کشند و دست از وصف وجود تو در تمام جهانم بر می‌دارند.
با انگشتان خیس نور شبتاب‌ها را می‌گیرم.
این رقص تاب آور پایانی ندارد.
تو هیچ گاه فراموش نمی‌شوی،
آن چنان این استخوان‌های لعنتی تو را دوست دارند که از یاد برده‌اند متعلق به چه کسی هستند.
این منِ احمق تو را بیشتر از خودش باور دارد.
دوست داشتم باز هم بنویسم‌. افسوس از غزل‌ها که با دیدن آفتاب شرقی چشم‌هایت به لکنت افتادند.
تو قدم به قدم در وجود این آدم متلاشی، بوته‌‌های نرگس خانم جون اردیبهشت ماه را کاشتی. سبز شدی، در من روییدی؛ بهار خوش را مهمان روزگار دلمرده‌ام کردی.
با تو می‌شد تا لحظه آخرین روز زندگی در شهر تلکان زیر شلاق نرم باران، دستت را بگیرم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

.fatemeh.m.asl

نویسنده ادبیات
سطح
9
 
ارسالی‌ها
166
پسندها
1,093
امتیازها
6,463
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #30
تو بلا بودی افتادی در رگ و پی‌ام،
آخرین نفس‌های حبس کرده در گلوگاهم را ارزان فروختم به بوسیدنت.... .
اصلا تو نباش، مگر آسمان قرمز می‌شود؟
فوقش ماه ابر در آغوش بکشد و بگریستد، اندکی باران ببارد، زمین بشکافد، دنیا ویران شود!
اصلا تو دگر نباش، اینجا بید بی‌مجنونی مگر دلتنگت می‌شود؟
فقط گاه به یادِ رقص لبخندت، اشک‌هایم بازی در می‌آوردند، این چشمانم شاید به عنایت تو محتاج شوند و گوش‌ها بیمناک به دنبال نجوایت بگردند.
بدون تو می‌شود زندگی کرد، همانند همان روزها که نبودی. فقط کمی،
من در میان این نوشته‌ها زیر بید بی‌مجنون خاک می‌شوم!
 
آخرین ویرایش
امضا : .fatemeh.m.asl

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا