متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زخم ابدی | فائزه حاجی‌حسینی نویسنده‌ی انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Faezeh.H
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 23
  • بازدیدها 1,368
  • کاربران تگ شده هیچ

Faezeh.H

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,392
پسندها
19,541
امتیازها
42,073
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #21
ناگهان زهره میان نگاه‌های ممتدشان پرید و درحالی که لب‌هایش را کج می‌کرد، گفت:
- خیلی خب حالا! حالمون رو بهم زدین، بسه دیگه!
و کیک را از دست همتا گرفت. همتا خواست با خنده به او سیلی بزند اما زهره جای خالی داد و از او فاصله گرفت.
- تو رو خدا به کیکی که دستمه رحم کن! خدا تومن پولش شده!
همتا تازه به خود آمد و توانست اطرافش را آنالیز کند. دو نفر از دوستان همسرش، به همراه خانم‌هایشان که قبلا هم با آن‌ها آشنا شده بود دورشان را گرفته بودند. با خانم‌های جوان روبوسی کرد و با مردهایشان احوال‌پرسی نمود. آن‌ها نیز با خوش‌رویی اولین سالگرد ازدواجشان را تبریک گفتند.
وقتی همگی روی مبل‌های دورهمی انتهای کافه نشستند،‌ همتا خم شد و آرام دم گوش او گفت:
- مرسی مازیار، واقعا سورپرایز شدم.
لب‌های مازیار به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Faezeh.H

Faezeh.H

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,392
پسندها
19,541
امتیازها
42,073
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #22
داخل آن جعبه نیز جعبه‌ی دیگری بود و با سوت و کف دوستان مازیار، گشودن جعبه‌ها همان‌طور ادامه پیدا کرد. درحالی که همتا گمان می‌برد در نهایت یک شکلات نصیبش شود، در آخرین جعبه‌ی کوچک، یک گردنبند طلا بود. ذوق‌زده گردنبند را برداشت و آویزان از انگشتانش در هوا نگه داشت. پلاک گردنبند حرف M بود و‌ زنجیرش ترکیبی از درهم تنیدن دو رنگ نقره‌ و طلا بود. پلاک M نیز کنده‌کاری‌های زیبایی با طلای سفید داشت. سرش را متحیر بالا کرد و مازیار را نگریست. چشمان درشت مازیار، موازی با لب‌هایش می‌خندیدند. گردنبند را از دست همتا گرفت و درحالی که دور گردن او می‌بست، گفت:
- می‌خوام اول اسمم دور گردنت باشه همیشه.
و همتا پلاک زیبای دور گردنش را بین انگشتانش گرفت.‌ حس عمیقی در رگ‌هایش دوید ‌و احساس کرد در وجودش زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Faezeh.H

Faezeh.H

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,392
پسندها
19,541
امتیازها
42,073
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #23
همتا ریز خندید:
- آره دیوونه... حتی قشنگ‌تر از اون شب... خیلی غافلگیر شدم. ولی باور کن راضی نبودم به این‌همه هزینه. سالگردمون قشنگ برات چند میلیون آب خورد. خودم تو خونه داشتم بساط یه جشن ساده رو می‌چیدم.
از خیابان عبور کردند و در پیاده‌رویی که در امتدادش، چراغ‌های فانوس مانند سوسو می‌کردند و جذابیت خاصی به محیطش داده بودند، قدم برداشتند.
- حالا وقت زیاده، می‌ریم یه بارم توی خونه جشن می‌گیریم! گُلی تو بعدِ پنج سال خون دل خوردن، توی این تاریخ مال من شدی، این روز و این تاریخ تا ابد واسه من مقدسه، می‌شه مگه الکی سر و‌ تهش رو هم بیارم؟ حالا خدایی، جون مازیار از گردنبند خوشت اومد؟ سلیقه خودمه‌ها!
انگشتان همتا دور دست مازیار کیپ‌تر شد. دلش بالا و پایین می‌پرید. هوای خنک خیابان را عمیق نفس کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Faezeh.H

Faezeh.H

نویسنده انجمن
سطح
25
 
ارسالی‌ها
1,392
پسندها
19,541
امتیازها
42,073
مدال‌ها
21
  • نویسنده موضوع
  • #24
- می‌بینی؟ انگار واسه ما خوندنش! می‌خوام اول اسمم تا ابد دور گردنت بمونه.
همتا تنش را به او چسباند و دستش را دور بازویش حلقه کرد. تلالو اشک با چشمان او بازی‌اش گرفته بود، منتها اشک شوقی که از بودن بی‌منت و تمام و کمال مازیار نشئت می‌گرفت. بلند و پر ذوق گفت:
- هیچوقت از خودم جداش نمی‌کنم مازیار، هیچوقت.
و هم صدا با آهنگ خواند:
- حرف اول اسمته گردن من تا ابد
تو رو می‌بینمت ضربان دلم میره بالای صد

دفعه اولی که تو رو دیدمت
این دله زد یه دفعه، رو همه خط
ساعت حول و حوش دوازده و نیم شب بود که آرام از پله‌های آپارتمان بالا رفتند تا مبادا همسایه‌ها را بیدار کنند و وارد واحدشان شدند. همین که قدم در خانه گذاشتند، بوی سوختگی محصور شده در محیط مشام هر دو را زد و مازیار نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Faezeh.H

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا