• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,709
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
مادرش تکان نمی‌خورد. روزبه نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش را مرتب کند. پدرش مرده بود؛ خواهرش مرده بود؛ برادرش مرده بود؛ مادرش مرده بود... همه مرده بودند. خانه‌شان سوخته بود. آن مرد... کیوان... ممکن بود به سمت روستا رفته باشد. نمی‌توانست به سمت روستا برود، اگر او را می‌دیدند، کارشان تمام بود. روزبه به سمت خواهر سه ساله‌اش خزید و با دقت به صدای نفس‌های نیمه جانش گوش داد. خوب بود... حداقل هنوز کاملاً تنها نشده بود. خواهرش را در آغوش گرفت. درد باعث شد اشک در چشمانش جمع شوند. چشمانش را از محلی که خون پدرش جمع شده بود، گرفت. لبش را گزید و به سمت روستا نگاه کرد.
در این لحظه، روزبه درس مهم دیگری از کیوان آموخت. اگر کاری را شروع می‌کنی، باید تا آخر به انجام کارت ادامه بدهی. روزبه با دیدن دود سیاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
***
وقتی روزبه بالأخره چشمانش را باز کرد؛ درد وحشتناکی را سمت راست شانه‌اش حس کرد. صورتش هم می‌سوخت. خیلی آهسته با دست چپش سمت راست صورتش را لمس کرد، زخمی شده بود. برگ‌های مرده‌ی روی زمین، در موها و لباس‌هایش جا خوش کرده بودند. روزبه احساس می‌کرد چیزی را فراموش کرده. سرش به شدت درد می‌کرد. دست چپش را روی پیشانی‌اش گذاشت و محکم فشار داد. چه چیزی را فراموش کرده بود؟!
و با به یاد آوردن خواهرش، عرق سردی تمام بدنش را پوشاند. دهان خشکش را باز کرد و با صدایی خش دار صدا زد:
- بهسا؟! بهسا کجایی؟!
صدایی نیامد. روزبه خیلی آرام از جایش برخاست و دردش را نادیده گرفت:
- بهسا کجایی؟! چرا صدای گریه‌ت نمیاد؟! بهسا؟! بهسا؟!
سعی کرد راه برود و مضطربانه به دنبال خواهرش، آخرین کسی که در این دنیا برایش باقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
روزبه به خواهرش... نه، به باقی جسد خواهرش خیره شد. جسد خواهرش کاملاً باد کرده بود و رنگش تیره و خاکستری شده بود. روزبه درس مهم دیگری را آموخت. مرگ، باعث می‌شود جسم تغییر رنگ و حالت بدهد. روزبه در آن زمان هنوز نمی‌فهمید و نمی‌دانست، اما حقیقت آن بود که دو روز از مرگ خواهرش و بی‌هوشی او می‌گذشت. روزبه چند قدم عقب رفت. زیر جسد خواهرش خون خشک شده بود. تمام بدنش پر از زخم‌های زشت و عمیق بود؛ انگار پرندگان گوشت‌ش را کنده بودند. حشرات اطراف جسد را پر کرده بودند. بوی بدی که از جسد خواهرش برمی‌خاست، این بار واقعاً حال روزبه را بهم زد و موفق شد کنار جسد، کمی بالا بیاورد. روزبه نگاهش را از چیزی که زمانی بهسا نام داشت گرفت. آن چیز... نمی‌توانست خواهرش باشد. اما فهمیده بود... فهمیده بود که دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
فصل ششم: وصله کردن شکسته‌ها

شمشیر مازیار در سینه‌ی سام فرو رفت و خون سام روی صورت مازیار پاشید.
صدای پاره شدن چیزی مازیار را به خود آورد. آه مهرآفرین به آسمان برخاست:
- دستبندم!
مازیار در سکوت به مهره‌هایی که روی سراشیبی تپه قل می‌خوردند چشم دوخت. دستبند مهرآفرین به شاخه‌ی یکی از بوته‌ها گیر کرده بود. مهرآفرین فوراً خم شد و سعی کرد تا جایی که می‌تواند مهره‌ها را جمع کند:
- حیف شد، عاشق این دستبند بودم. تک‌تک مهره‌هاش رو خودم با گل درست کرده بودم و رنگ زده بودم.
مازیار کنار مهرآفرین چمباتمه زد و چند تا از مهره‌ها را جمع کرد. در سکوت مهره‌ها را در دست مهرآفرین گذاشت. برای اولین بار، چهره‌ی مهرآفرین در هم فرو رفته بود. با ناراحتی مهره‌ها را شمرد:
- نصف‌شون گم شدن.
مازیار زیر لب گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
مازیار دوباره سرش را پایین انداخت. چشمانش زیر چتری‌هایش مخفی شدند. با انگشت اشاره‌اش به طرحش اشاره کرد:
- برای این تیکه‌اش چرم می‌خوام.
رادمان سرش را به نشانه‌ی موافقت تکان داد:
- فکر خوبیه. می‌تونی از دکان کفاشی بگیری. اونا اضافه چرم زیاد دارن. مطمئنم سامیار بهت مجانی اضافه چرم‌هاش رو میده. ازت خوشش میاد.
مازیار هر روز پس از اتمام وظایفش در آهنگری مشغول ساختن وسیله‌اش میشد و پس از یک هفته، بالأخره موفق شد آن را تکمیل کند. آن روز رادمان زودتر از او به خانه رفته بود پس بعد از اینکه دکان را بست، در سکوت و به آرامی به سمت خانه حرکت کرد. مهرآفرین بیرون در خانه منتظرش ایستاده بود. با نگرانی گفت:
- چقدر دیر کردی! حتماً حسابی گرسنه‌ای! مامان غذات رو گرم نگه داشته.
مازیار لب‌هایش را برهم فشرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
***
بیژن کلافه دستش را در موهای کوتاه و موج‌دارش فرو کرد و سرش را خاراند:
- چرا من باید این کار مزخرف رو انجام بدم؟
آرمان با بی‌خیالی گازی به خیار آبدارش زد و از منظره‌ی رو به رویش لذت برد. آفتاب تابستانی شدید بود، اما آن‌ها زیر سایه‌ی سقف ایوان مشکلی نداشتند.
- هی! با تو دارم حرف می‌زنم‌ ها!
آرمان چشمان نیمه‌بازش را با بی‌حوصلگی به بیژن دوخت و پوزخند زد:
- چون پدر تو دفتردار خزانه و مشاور مالیه. سِمَتش به پسرش می‌رسه و تو باید بتونی از پس این کار بر بیای.
بیژن روی دماغ کوچکش چین انداخت و التماس‌کنان انگشت اشاره‌اش را بالا برد:
- فقط همین یه بار رو کمک کن.
آرمان لبخندزنان گاز دیگری به خیارش زد:
- همیشه من کارت رو انجام میدم.
بیژن زیر لب دشنامی نثار آرمان کرد و به چرتکه‌ی رو به رویش خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
فرنوش با خوشحالی خندید و چیزی نگفت. آرمان سرش را برگرداند و در حالی که به درختان رو به رویش خیره شده بود، به خوردن خیارش ادامه داد. بیژن با شرمندگی لبخند زد و با صدایی آرام از فرنوش پرسید:
- ببخشید؛ ولی میشه باز هم کمکم کنین؟
فرنوش از لبه‌ی ایوان خودش را به داخل کشید و کنار بیژن نشست:
- آره. کجا رو مشکل داری؟
- خب اینجا می‌خوایم قنات بسازیم و من باید تعداد کارگرها و دستمزدشون رو تخمین بزنم... .
آرمان حتی یک لحظه هم سرش را برنگرداند اما با دقت گوش‌هایش را تیز کرد. فرنوش همه چیز را خیلی ساده و با حوصله به بیژن توضیح می‌داد و همانطور که ادعا کرده بود، واقعاً در حساب و کتاب استعداد خوبی داشت. تمام مدت حتی یک بار هم بیژن را مسخره نکرد و به جای اینکه سعی کند با دادن پاسخ‌های درست خودنمایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
آرمان ناباورانه پوزخند زد:
- فکر کنم زیادی به مخت فشار اومده بیژن. این چرت و پرتا چیه داری میگی؟ چرا من باید به اون حسادت کنم؟!
بیژن لب‌هایش را غنچه کرد:
- اِ؟ اشتباه کردم پس؟ آخه دیدم یکی دیگه هم هست که به اندازه‌ی تو در حساب و کتاب خوبه؛ گفتم شاید از اینکه رقیب پیدا کردی یکم عصبی شدی.
آرمان با دهانی نیمه‌باز سرش را به چپ و راست تکان داد:
- هیچ می‌فهمی که داری با مافوقت حرف می‌زنی؟
بیژن از جایش بلند شد و به طرف آرمان رفت. دست چپش را دور گردن او انداخت و با دست راستش موهای آرمان را بهم ریخت:
- مافوق؟! از کی تا حالا دوستم مافوقم شده، هان؟!
آرمان خندید:
- ولم کن دیوونه.
بیژن محکم به پشت آرمان ضربه زد و با صدای بلندی گفت:
- دیگه نبینم از دست من عصبانی بشی‌ ها! بهت رحم نمی‌کنم.
آرمان مشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
بیژن قدمی به عقب برداشت:
- تو... .
از صدایش حیرت می‌بارید:
- عاشقش شدی؟!
آرمان دندان‌هایش را برهم فشرد:
- احساس نمی‌کنی که داری زیاده روی می‌کنی؟ شورش رو در آوردی.
بیژن سرش را به چپ و راست تکان داد. پوزخندی روی لبانش نشاند و مدرک رو کرد:
- اسمش رو صدا زدی. همیشه می‌گفتی بهش می‌گفتی دختره.
آرمان چشمانش را ریز کرد و با عصبانیت پرسید:
- حق ندارم اسمش رو صدا بزنم؟!
- گفتی از پس خودش بر میاد. تو بهش اعتماد داری! تو حتی به خودتم به زور اعتماد می‌کنی.
- من حتی به تو هم اعتماد دارم در حالی که اصلاً قابل اعتماد نیستی. کمتر مزخرف بگو.
بیژن دست به سینه شد و بازجویی کرد:
- پس اون شعر مسخره چی بود که خوندی؟! برای اون چه توضیحی داری؟
آرمان با حرص نفسش را بیرون داد:
- خوشم نمیاد کسی بی‌خودی بهش توهین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
***
- "کز دل پر خون من، ماه شود قاصدک".
خدمتکار جیغ خفه‌ای کشید و دستانش را محکم بر هم کوبید:
- وای! باورم نمیشه. باید اونجا می‌بودین و با چشم‌های خودتون می‌دین. نمی‌دونین چطور عاشقانه نگاهش می‌کرد!
فرنوش با شنیدن این شایعات مسخره، در حالی که پشت ستون سنگی قلعه کاملاً خشک شده بود، به خدمتکاران جوان خیره شد. همه‌شان تقریباً به سن و سال او بودند پس تعجبی نداشت که چنین برداشت‌های ابلهانه‌ای از آن شعر مسخره کرده بودند. مشکل این بود که اگر الآن از پشت ستون بیرون می‌رفت، آن خدمتکاران می‌فهمیدند که او حرف‌هایشان را شنیده و این واقعاً موقعیت زجرآوری را هم برای او، و هم برای آن‌ها ایجاد می‌کرد. در دل از آرشیدا تشکر کرد؛ چرا که شب بود و نیاز نبود نگران سایه‌اش باشد. فقط باید به قدری صبر می‌کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا