- تاریخ ثبتنام
- 29/11/19
- ارسالیها
- 1,006
- پسندها
- 9,944
- امتیازها
- 26,673
- مدالها
- 16
- سن
- 22
سطح
16
- نویسنده موضوع
- #51
مادرش تکان نمیخورد. روزبه نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش را مرتب کند. پدرش مرده بود؛ خواهرش مرده بود؛ برادرش مرده بود؛ مادرش مرده بود... همه مرده بودند. خانهشان سوخته بود. آن مرد... کیوان... ممکن بود به سمت روستا رفته باشد. نمیتوانست به سمت روستا برود، اگر او را میدیدند، کارشان تمام بود. روزبه به سمت خواهر سه سالهاش خزید و با دقت به صدای نفسهای نیمه جانش گوش داد. خوب بود... حداقل هنوز کاملاً تنها نشده بود. خواهرش را در آغوش گرفت. درد باعث شد اشک در چشمانش جمع شوند. چشمانش را از محلی که خون پدرش جمع شده بود، گرفت. لبش را گزید و به سمت روستا نگاه کرد.
در این لحظه، روزبه درس مهم دیگری از کیوان آموخت. اگر کاری را شروع میکنی، باید تا آخر به انجام کارت ادامه بدهی. روزبه با دیدن دود سیاه...
در این لحظه، روزبه درس مهم دیگری از کیوان آموخت. اگر کاری را شروع میکنی، باید تا آخر به انجام کارت ادامه بدهی. روزبه با دیدن دود سیاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش