• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان شوق شفق، آه آسمان | فاطمه حمید کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع فاطمه حمید*۱
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 246
  • بازدیدها 5,711
  • کاربران تگ شده هیچ

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
- مادر!
آرمان چنان فریادی کشید که اتاق به لرزه افتاد. نگار اخم‌هایش را در هم کرد و با ناراحتی گفت:
- این رفتاریه که با مادرت می‌کنی؟! اون هم به خاطر یه دختر پست فطرت؟!
آرمان نگاهی به دارویی که در دستش بود انداخت و سرش را به آرامی به چپ و راست تکان داد:
- تا حالا هرگز... انقدر ازتون ناامید نشده بودم. شما خودتون یک زن هستین. چطور می‌تونین... همچین بلایی رو سر یک زن دیگه بیارین؟
صورت نگار سرخ شد و با عصبانیت فریاد کشید:
- تو! تو که در هر حال گفتی به اون دختر دست نمی‌زنی، پس چه فرقی به حالش داره؟! همین الآن گفتی که دختره رو دوست نداری!
آرمان دستش را در موهای فرفری‌اش کرد و آن‌ها را عقب کشید:
- مادر... لطفاً... لطفاً تمومش کن.
صدایش پر از ناامیدی بود. دارو را در دستش تکان داد:
- دادن این دارو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
چشمان آرمان چنان گشاد شد که فرنوش یکه خورد؛ هرگز فکر نمی‌کرد چشمان آرمان آنقدر درشت باشند! آرمان نگاهش را از آسمان گرفت و سرش را کج کرد تا چهره‌ی فرنوش را ببیند:
- چی باعث شده به چنین نتیجه‌ای برسی؟!
- اولش به نظرم خیلی عجیب بود که اون دخترها امروز یه جوری باهام رفتار کردن که انگار هزار ساله با هم دوست صمیمی هستیم. ولی بعدش شنیدم که تو اون شب باهاشون دعوا کردی، حقیقت داره؟ قضیه‌ی شعر و آب عسل حقیقت داره؟
چهره‌ی آرمان زرد شد:
- همه‌تون با هم دست به یکی کردین؟ امروز چند بار باید سر این قضیه مواخذه بشم؟!
فرنوش نگاهش را از آرمان دزدید و با صدای آرامی گفت:
- گوش کن... لطفاً عاشق من نشو. من تو رو دوست ندارم؛ جدی میگم.
- هه!
آرمان موهایش را بهم ریخت و نفس عمیقی کشید:
- بهت اطمینان میدم که هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
آرمان در سکوت منتظر ماند. فرنوش دستان عرق کرده‌اش را به دامنش کشید؛ چرا احساس اضطراب ناگهان وجودش را پر کرده بود؟
- یاد پدر و مادرم میفتم. همه‌ش از خودم می‌پرسم که چرا مادرم بدون اینکه حتی یک لحظه به من فکر کنه... اون کار رو کرد.
شگفت‌زده متوجه شد که قطره‌های درشت اشک روی صورتش جاری شده‌اند. آرمان دندان‌هایش را برهم فشرد؛ به خاطر تصمیمی که او گرفته بود، فرنوش هرگز فرصت نکرده بود درست عزاداری کند؛ هرگز فرصت نکرده بود غم و غصه‌هایش را با کسی در میان بگذارد. با این حال می‌دانست که حتی اگر می‌توانست زمان را به عقب برگرداند، باز هم همان تصمیم را می‌گرفت.
فرنوش تندتند اشک‌هایش را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت:
- نمی‌دونم چرا یهو گریه‌م گرفت. متأسفم.
آرمان گلویش را صاف کرد:
- گاهی گریه کردن چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
فصل هفتم: بی‌رحمی باران

شاهرخ داشت می‌دوید. بی‌قفه در تاریکی‌ای بی‌پایان می‌دوید. هیولایی دهشتناک پشت سرش بود و داشت او را تعقیب می‌کرد. جای چشمانش دو کاسه‌ی سیاه و توخالی بود. دماغش از وسط بریده شده بود و از دندان‌های تیزش خون می‌چکید. قبلاً این هیولا را دیده بود. همان هیولایی بود که صدایش زنگ‌زده بود. همان هیولایی بود که مادرش را کشته بود.
ناگهان قطرات باران صورتش را خیس کردند. شاهرخ سرش را بلند کرد. بالای سرش، آسمان سرخی پدیدار شده بود. آسمان شفق؛ آسمانی به سرخی خون.
خون.
خون.
باران و آسمان خون‌آلود بودند.
همه چیز خونین بود. همه چیز و همه کس.
حالا هیولا به او رسیده بود. هیولایی که تشنه‌ی خون او بود.
شاهرخ فریاد کشید و خیسِ عرق از خواب پرید. خدمتکار پیرش هراسان به بالینش شتافت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
شاهرخ تند و تند سرش را تکان داد و روی پاهای لرزانش ایستاد. در حالی که به خدمتکارش تکیه زده بود، آرام آرام به اتاقش برگشت. پیرمرد شمعی روشن کرد تا اتاق تاریک را روشن کند. ردای سپید و خیس پسرک را به آرامی از تنش در آورد و ردای تازه‌ای به تنش کرد. شاهرخ به آرامی روی تختش نشست و دستور داد:
- اون نامه رو برام بیار.
پیرمرد لبش را گزید و به سمت کمدی که انتهای اتاق قرار داشت رفت. کشوی بسیار کوچکی را گشود و نامه‌ی خاصی که شاهرخ در موردش حرف می‌زد بیرون کشید. با قدم‌های نامطمئنش، پاکت‌نامه‌ی زردرنگ را در دستان شاهرخ پانزده ساله گذاشت. شاهرخ با نوک انگشتانش، کاغذ مرغوب را نوازش کرد. به مهری که گوشه‌ی پاکت‌نامه زده شده بود، خیره ماند. یک گل بود، گلی پرچم‌دار با پنج گلبرگ، اما شاهرخ نام آن گل را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
شاهرخ نامه را بو کرد و نفسش را در سینه حبس نمود:
- هنوز خبری از رادمان نشده؟
خدمتکار سرش را تکان داد:
- زمانی که پدرتون هنوز زنده بودن، من خیلی جوون بودم و چهره‌ی جناب رادمان تنها چیزیه که به یاد میارم. چون نمی‌خوایم جناب سام متوجه بشن و داریم مخفیانه دنبال‌شون می‌گردیم، کار راحتی نیست.
شاهرخ چشمانش را بست:
- یک ساله که در به در دنبالشم. آخه کجاست؟
و روی بالشتش دراز کشید؛ صدای عجیبی در سرش پیچید و او فوراً برخاست:
- یه چیزی... اشتباهه.
خدمتکار به شاهرخ نزدیک شد:
- در مورد چی دارین حرف می‌زنین سرورم؟
شاهرخ به بالشت‌ش خیره شد و به آرامی آن را برداشت. دستش را زیر رو بالشی‌اش کرد و کاغذی که زیر آن پنهان شده بود را بیرون کشید. کاغذی که روی آن یک گل پرچم‌دار با پنج گلبرگ نقاشی شده بود.
شاهرخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
***
سام داشت از تپه‌ای بزرگ بالا می‌رفت. شفق بود و آسمان به رنگ خون شده بود. سام بدون توجه به نفس‌هایش که هر لحظه سنگین‌تر از لحظه‌ی قبل می‌شدند، پیشروی می‌کرد و بالأخره به نوک آن رسید. در کمال تعجب متوجه شد مرد دیگری پیش از او، بالای تپه ایستاده است. مرد جوان موهای صافی داشت که تا زیر گوش‌هایش می‌رسیدند. سام صدایش کرد:
- آهای! تو کی هستی؟
مرد جوان برگشت. چهره‌اش تیره و سیاه بود اما لبخند کشداری زده بود که تا کنار گوش‌هایش می‌رسید. چشمانش زیر چتری‌هایش پنهان شده بودند. گوشواره‌ای کریستالی شکل به گوش چپ پسرک آویزان شده بود و صدایش از هیجان به لرزه افتاده بود:
- بالأخره رسیدی سام؟!
و با انگشتان بسیار درازش به زمین اشاره کرد:
- پایین پات رو نگاه کن.
سام اخم‌هایش را در هم کرد؛ چرا نمی‌توانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
سام با قدم‌هایی محکم و مطمئن به سمت جایگاه همیشگی‌اش حرکت کرد و درست سمت راست شاهرخ ایستاد. آه... او تنها وزیر دفاع نبود، او نخست وزیر و همچنین دست راست امپراطور هم بود. البته، ممکن است داشتن سه سمت غیرمعمول به نظر برسد، ولی در سیاست هیچ چیز غیرممکن نیست؛ حتی داشتن سه سمت از مهم‌ترین سمت‌های کشور.
یکی از پیرمردهایی که در نظر سام بیش از اندازه عمر کرده بود، جلسه را شروع کرد:
- سرورم، ارتش لوپوس مشکوک میزنه. شایعه شده که اخیراً تعداد سربازهاشون سه برابر شده. من گزارش‌هایی دریافت کردم که میگه چند جا در مناطق مرزی‌مون دیده شدن. نباید چنین چیزی رو نادیده گرفت.
شاهرخ گلویش را صاف کرد و در حالی که کاملاً به زمین خیره شده بود، زیرلب پرسید:
- واقعاً؟ خ... خ... خب... ب... باید... باید چی ک... کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
***
یک نفر داشت آرمان را تکان می‌داد. آرمان به سختی چشمانش را گشود و با صدایی خواب‌آلود زیرلب گفت:
- چیه...؟
فرنوش وحشت‌زده او را تکان داد:
- بیدار شو آرمان! بیدار شو!
آرمان دستی به صورتش کشید و بین خواب و بیداری سر جایش نشست:
- نصفه شبی... .
اما احساس کرد سرش دارد گیج می‌رود. یا داشت گیج می‌رفت؟! تازه از خواب بیدار شده بود ولی نه تنها صداهای بلند عجیبی، مثل صدای پتک آهنگری، می‌شنید؛ بلکه احساس می‌کرد تخت به لرزه در آمده. صدای هراسان فرنوش او را به خود آورد:
- آرمان... همه جا داره می‌لرزه! چه خبر شده؟!
چشمان بسته‌ی آرمان، وحشت‌زده باز شدند و فوراً سرش را به سمت فرنوش برگرداند تا فریاد بزند:
- زلزله!
گرده‌های خاک از بالای سقف روی سرشان ریختند و فرنوش سر جایش خشکید:
- زلزله؟!
کتاب‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
سرباز نگاهش را دزدید. ابرها، روی ماه را پوشاندند و مردم اسپهدان را به تاریکی مطلق دعوت کردند.
- هنوز نتونستیم پیداشون کنیم. احتمالاً زیر آوار موندن.
آرمان چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. آرامش... باید آرامش خودش را حفظ می‌کرد. او جانشین پدرش بود، باید با آرامش و درایت با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کرد. چشمانش را گشود و با صدای خفه‌اش زمزمه کرد:
- باید آوار رو کنار بزنیم و پیداشون کنیم.
و به همراه سرباز به محلی که زمانی که اقامتگاه پدر و مادرش پا بر جا بود رفت. آن اقامتگاه بزرگ کاملاً فرو ریخته بود. آرمان با قدم‌هایی کوتاه از روی سنگ و کلوخ‌های بزرگ رد شد و به جمع مردانی که سعی داشتند زیر نور مشعل‌هایشان آوار را کنار بزنند، ملحق شد. شاید پدر و مادرش هنوز زنده بودند، شاید زخمی شده بودند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا