• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هشت دوئل بی‌پایان | بهار عسگری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع atrian
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 37
  • بازدیدها 2,661
  • کاربران تگ شده هیچ

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
بابا و دایی با شنیدنِ ماجرا اخمی کردن و اولین نفری که اعتراضش به گوشم رسید بابا بود.
- مسابقه‌ی بوکس؟ اونم یه دختر بینِ اون همه پسر؟ یعنی چی آخه؟ تازه حریفتم که پسره!
کیانوش:
- بابا راست میگه! نمی‌خواد بری فوقش میری یه دانشگاهِ آزاد.
دوباره نگاهی به ساعت کردم و سعی کردم در کمترین زمانِ ممکن قانعشون کنم.
- بخدا همچی برداشتم، لباسِ آستین بلند و گُشادی که تا روی زانوهام میاد، شلواره گُشادی که سه نفر دیگه راحت توش جا میشن؛ مقنعه هم برداشتم. من اگه اخراج بشم از اون دانشگاه بدبخت میشم. تازه مگه اولین باره که با پسر مسابقه میدم؟
مامان نگاهی به بقیه کرد و گفت:
- برو مادر! ما هم میایم که مسابقه رو ببینیم، تا تو برسی ما هم اومدیم.
قدردان نگاهش کردم و بعد از گرفتنِ رضایتِ همه از خونه زدم بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
«آرزو»
نگاهی به کیان کردم و هیچ اثری از استرس و اضطراب روی صورتش ندیدم! می‌دونستم این مسابقه براش کاری نداره ولی جلوی این جمعیت که دنبالِ سوتی جمع کردن هستن کاره سختیه! به مظفری نگاه کردم که همچنان داشت با خانواده کیان احوال‌پرسی می‌کرد و این حجم از ورزشی بودنشون براش عجیب بود! ولی برای ماهایی که می‌دونستیم استاد‌های کیان و برادراش، پدرش و داییش هستن چیزه عجیبی نبود.
بالاخره رضایت داد تا کیان بره لباساش رو عوض کنه و بیاد تا زمینِ مسابقه رو درست کنن و حریفِ کیان هم آماده بشه.
حدوداً ده دقیقه بعد کیان درحالی که محافظِ لثه رو میذاشت و دستکش‌های بند دارش رو دستش می‌کرد از پلّه‌ها پایین اومد و به طرفِ پدرش رفت تا بند‌های دستکش رو براش محکم کنه. تنها دختره مسابقه کیان بود و باعثِ تعجّبِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
این چی گفت الان؟ با تعجّب به سمتِ باران و ترانه‌ی خشک شده برگشتم و بعد با صدای بلند خطاب به مظفری گفتم:
- ها؟ شوخیت گرفته؟ بابا ما که الان نزدیک به یه هفته شده که کار و کاسِبیمون داغونه، به جون تو آخرین کسی که از اینجا انصراف داد همون یارو بود که دیر میومد و زود می‌رفت؛ تازه اونو ما به خاطره تو از اینجا شوت کردیم بیرون بعد تو الان به جای اینکه تشکّر کنی داری انتقام میگیری؟ مظفری جونِ ننت بزار با همین بُرد خداحافظی کنیم بریم آخه فینال چیه دیگه؟ مگه المپیکِ؟
ترانه خواست ادامه‌ی حرفِ من رو بُرَنده‌تر بگه که با دیدنِ آرشام، اونم حاضر و آماده دهنش بسته شد! با شوک به سمتِ کیان برگشتم که دیدم با عصبانیت زُل زده به آرشام و مظفری! یهو نمی‌دونم چیشد که به ما نگاه کرد و لب زد:
- من با این مسابقه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
«ترانه»
با حسِ سنگینی نگاهی سرم رو بلند کردم و از زیره مقنعه نگاهی به صورتِ آرزو انداختم و دوباره مشغولِ صلوات فرستادن شدم. آرزو سلقمه‌ای بهم زد و گفت:
- حداقل آروم صلوات بفرست، اون موقع که عینِ خر رفتی مظفری رو صدا زدی بیاد تا راضیش کنیم باید به صلواتِ بعدشم فکر می‌کردی!
آخرین صلوات رو فرستادم و به سمتِ کیان فوت کردم و گفتم:
- آرزو خفه‌شو! عمم بود می‌گفت برو مظفری رو بیار؟
قیافه‌ای بی‌خیال به خودش گرفت و لب زد:
- حالا من یه چیزی گفتم، تو چرا گوش کردی؟
خواستم جوابش رو بدم که با خفه شیدِ باران ساکت شدم. سوتِ مسابقه رو زدن و کیان و آرشام شروع کردن. هیچ کدوم حمله نکردن و فقط عینِ کانگورو جا‌به‌جا می‌شدن! یعنی چی؟ چرا همچین می‌کنن؟ کیان به قصده حمله جلو رفت ولی آرشام فقط جا خالی داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
با تمسخر برادرانم رو خطاب کرده بود و من در جوابش پوزخندی زدم و گفتم:
- خوبه منم اون سه تا بچّه غول رو مثلِ تو صدا بزنم؟
از تشبیهِ صادقانم جا خورد و ایستاد، بدونِ اینکه حتّی نگاهی بهش بندازم راهم رو کج کردم واز تُشک بیرون اومدم؛ با چشمِ سالمم دیدم که مادرم یک چشمش اشکِ و چشم دیگه خون! برای باره هزارم خودم رو لعنت کردم برای داشتنِ این گذشته‌ی شوم و سیاه که یقه‌ی منِ بدبخت رو ول نمی‌کرد. به سمتشون قدم برداشتم که صدای عمو رضا پدرِ آرزو به زمین میخم کرد.
- گل کاشتی دختر! قوی بمون، همینجوری قوی بمون تا بتونی ادامه بدی باباجان.
این مرد رو دوست داشتم، از پدرم بیشتر نه ولی کمتر هم نبود؛ همون احترامی که برای مرد‌های زندگیم قائل بودم برای این مرد هم همون اندازه بود، لبخندی زدم و سعی کردم درده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian
  • fuego
واکنش‌ها[ی پسندها] salaman

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
به پیشنهاده آرین و آرتا و عمو رضا هرکسی که توی دانشگاه بود رو دعوت کردیم رستورانشون تا مثلاً هم جشن بگیریم هم بعد از مدّت‌ها دلی از عزا دربیاریم. جوون‌ها که از خداشون بود با سر قبول کردن ولی مادر، پدر‌ها خواستن میدون رو برای ما خالی کنن و فقط برای تبریک پیشم اومدن و رفتن. عمو رضا و بابا هم گفتن نباشن بهتره و پیشنهاد دادن که خانواده‌ها برن سمتِ ویلای لواسون و ما شب بریم پیششون. این وسط چیزی که عجیب بود حضوره عموی باران بود که حکم ناپدری رو براش داشت، ولی دیدنِ برقِ نگاه مادرش رو نمی‌شد انکار کرد و من از ته قلبم برای این نگاه خوشحال بودم. از استاد‌ها هم فقط چهار برادره سعادت میومدن و مظفری تصمیم گرفت بره پیشِ خانوادش و وقتش رو با اونا بگذرونه.
با شنیدن صدای کیانوش به سمتش برگشتم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
من؟ خطاب به من داشت حرف می‌زد؟ برای اطمینان برگشتم پشتِ سرم رو نگاه کردم که دماغم با دَر یکی شد! با شنیدنِ صدای خنده‌ی آرومش برگشتم و سعی کردم راست و دروغ حرف‌هاش رو از چشم‌هاش بخونم ولی نشد، این چشم‌ها یه روزی من رو خام کرده بودن و اعتماد کردن بهشون مثلِ خودکشی بود.
- بهم دروغ گفتی! باهام بازی کردی.
نگاهش توی صورتم چرخید.
- غلط کردم!
دست‌هام از شدّتِ بغض و ضعف می‌لرزید و من سعی داشتم توی صدام تاثیری نداشته باشه.
- منو نخواستی، منو شکستی، بهم گفتی دوست دارم ولی نداشتی!
چشم‌هاش، امان از اون دوتا سیاه چاله‌ای که غرقت می‌کرد. دستش به مقصده صورتم برای نوازش بالا اومد ولی بین راه مشت شد.
- بازم غلط کردم! اصلاً بیا هرچقدر که می‌خوای منو بزن ولی اشک نریز، گریه نکن، اینجوری هم نگاهم نکن!
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

atrian

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
16/1/23
ارسالی‌ها
47
پسندها
333
امتیازها
1,703
مدال‌ها
3
سطح
4
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
سعی کردم لبخندی بزنم و نتیجه شد یه لبخنده ماسیده و بی‌جون! نفسی گرفتم و دستی که روی صورتم بود رو عمیق بوسیدم که چشم‌های خوشگلش برقی زد و به لرزه افتاد.
- جانِ دلم؟ گریه چرا گل پسر؟
لب برچید و اشکی از چشمش چکید و نمی‌دونم چرا منم همراه باهاش جون دادم.
- مامان تیان! من خِلی دوست دالم، یه وَگت منو ول نَتُنی و بری.
یَل روی دو زانو نشست و دستِ آوات رو بوسید و گفت:
- یادته قول دادم برات بیارمش؟ تا بتونی بغلش کنی؟ الانم قول میدم کاری کنم تا برای همیشه پیشمون بمونه!
نفسم رو کلافه فوت کردم و چشم غره‌ای بهش رفتم تا امیده الکی به بچّه نده. اشک‌های آوات رو پاک کردم و صورتِ خوشگلش رو بوسیدم و با هم به سمتِ ماشین رفتیم و داخلش نشستیم. به طرزه عجیبی این بچّه به دلم نشسته بود و انگار سال‌هاست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : atrian

موضوعات مشابه

عقب
بالا