سلام
من دنبال یه رمانم که چند سال پیش خوندم
یه پسری که مهندس معمار زمین رو برای خودشون شروع به ساخت میکنه در حال ساخت دختر خونه کنار میبینه وعاشق میشه بعد چند وقت میفهمندکه دوتا پسرای این خانواده ها که خارجن با هم دوستن میرن ترکیه پسرهارو ببین اونجا پسر بزرگه هم عاشق دختره میشه بعد برگشت تلفنی خواستگاری میکنه ازدواج میکنن دختره میره خارج بعد انقلاب میاند ایران اخر قصه شوهر دختره الزایمر میگیره وزنش ازش مراقبت میکنه بر حسب اتفاق انگشتر دست زنش میبینه وهمچی یادش میاد.