- تاریخ ثبتنام
- 27/11/21
- ارسالیها
- 212
- پسندها
- 724
- امتیازها
- 4,013
- مدالها
- 7
سطح
7
- نویسنده موضوع
- #61
***
زانوهایش را بغل کرد و به دیوار سفید روبهرویش چشم دوخت. چشمهایش میسوختند؛ اما توان بستن پلکهایش را نداشت. همینکه در دنیای سیاهی فرو میرفت، تصویر خونین مادرش پشت پلکهایش نقش میبست.
دم عمیقی گرفت و دستهایش را از حصار زانوهایش آزاد کرد. با قرار گرفتن استکان چای بر روی عسلی کنارش، نگاهش را بالا کشید و به زهرا دوخت. زبانی بر روی لبهای خشکش کشید و زمزمه کرد:
- ممنون.
زهرا لبخندی محجوب بر روی لبهایش نشاند، دستی به لبهی روسری مشکیاش کشید و حین اینکه بر روی تخت، کنار کمند مینشست، زمزمه کرد:
- خواهش میکنم!
نگاه کمند به بخارهای چای دوخته شد. استکان چای هم همانند قلب او داغ و سوزان بود و این سوزش را تنها گذر زمان، خنک میکرد!
- کمند؟
- هوم؟
سرش را به چپ متمایل کرد و به صورت زهرا...
زانوهایش را بغل کرد و به دیوار سفید روبهرویش چشم دوخت. چشمهایش میسوختند؛ اما توان بستن پلکهایش را نداشت. همینکه در دنیای سیاهی فرو میرفت، تصویر خونین مادرش پشت پلکهایش نقش میبست.
دم عمیقی گرفت و دستهایش را از حصار زانوهایش آزاد کرد. با قرار گرفتن استکان چای بر روی عسلی کنارش، نگاهش را بالا کشید و به زهرا دوخت. زبانی بر روی لبهای خشکش کشید و زمزمه کرد:
- ممنون.
زهرا لبخندی محجوب بر روی لبهایش نشاند، دستی به لبهی روسری مشکیاش کشید و حین اینکه بر روی تخت، کنار کمند مینشست، زمزمه کرد:
- خواهش میکنم!
نگاه کمند به بخارهای چای دوخته شد. استکان چای هم همانند قلب او داغ و سوزان بود و این سوزش را تنها گذر زمان، خنک میکرد!
- کمند؟
- هوم؟
سرش را به چپ متمایل کرد و به صورت زهرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.