نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رنسانس | الیف شریفی نویسنده برتر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Najva❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 9
  • بازدیدها 359
  • کاربران تگ شده هیچ

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
36,627
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رنسانس
نام نویسنده:
الیف شریفی
ژانر رمان:
درام، عاشقانه
کد:5311
ناظر: M A H D I S M A H D I S


خلاصه:
رنسانس هر چه که باشد، او معنایش را بهتر می‌داند. با تمامی مدرک‌های دانشگاهی‌اش و کتاب‌هایی که خوانده و شیفتگی‌هایی که از سر گذرانده، شاید شما را ساعت‌ها میخکوب سخنرانی‌هایش در باب این داستانک‌ها و شاخ و برگ‌هایش کند.
برای دیگری اما... بگذارید دقیق‌تر بگویم! برای کسی که در همان نگاه اول دلش را به اوی سیه زلف باخته است، هیچ معنای فلسفی و ادبی و سیاسی‌ای اهمیتی ندارد! رنسانس برای او، یعنی همان چشمان زاغ و درخشان مقابلش که جانی تازه به زندگی او می‌دمید. لبخندهایش، هنر را به یک بارگی پاک کرده و از نو می‌آفریند. و اما چه کسی می‌داند از گذشته‌ی تاریک او و چه کسی می‌داند اکنون عشق به خیالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Najva❁

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,538
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

قوانین جامع تایپ رمان

نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
36,627
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #3
این پست برای جای خالی مقدمه در حال نگارش است و ارزش مادی معنوی ندارد.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
36,627
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #4
اگر از بی‌توجهی نور ساطع میشد، او می‌توانست خورشید باشد‌. نه آن‌که چیزی حس نکند؛ نه! اما از کودکی تا به حالا زمان زیادی بود که صدای ناله‌های دردناک زن مو سپید مقابلش تنش را به خود نلرزاند. همچنان که موهای بی‌پوشش زن چون دانه‌های برف از میان چنگال دستانش گریخته و به آرامی روی کف کثیف سالن انتظار می‌ریختند، مردم به گونه‌ای از کنارش می‌گذشتند که گویی اهمیتی به لگدمال کردن برف‌ها نمی‌دادند. اما حقیقت تلخ‌تر از این مثال‌ها بود؛ همه‌ی آن آدم‌ها گویی می‌دویدند که مبادا بد یمنی زنی در آستانه‌ی هفتاد سالگی که صبح یک روز مانده به عید جای دیدن پسرش خبر اعدام شدن پسرش را می‌شنود، دامن آن‌ها را هم بگیرد!
در آن لحظه که نگاه آکام به سبزه‌ی لگد مال‌شده‌ی افتاده کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
36,627
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #5
زمان زیادی برای یادآوری خاطرات آزاردهنده‌ای که تمام کودکی‌اش و نوجوانی و حالا بزرگسالی‌اش را تحت شعاع قرار می‌دادند را در تعطیلات پیش رویش داشت؛ اما حالا در بیست و نهمین روز اسفند جلوی بازداشتگاه و زیر تیغ گرمای خورشیدی که برخلاف وعده‌ی هواشناسی هیچ باران و سیلی درکار نبود، ایستاده و فراموش کرده بود که چه کاری را فراموش کرده است.
کنار کوییکی که تنها شش ماه بود با خرده حقوق‌هایش خریده و دیگر از شر اتوبوس و مترو راحت شده بود سکنی گزیده و موبایلش را جیب شلوار مشکی پارچه‌ایش خارج کرده بود. چهارمین پیامکش از سوی پدرش، می‌گفت که امشب را برای سال تحویل منتظرشان است؛ دقیقاً چون سه پیام و زنگ‌های پیشینی که از جانب آکام بی‌پاسخ مانده بود. اما میان آن‌ ناخواسته ها، به وضوح می‌دید نام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
36,627
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #6
ستاره چون آمانج، چانه‌ی گردش را به دست‌هایی که دو زانویش را تکیه‌گاه آن‌کرده بود، گذاشته و ترجیح داد سکوتش را تا زمانی که آمانج بخواهد، ادامه دهد.
آکام اولین بارش نبود میان دغدغه‌هایش برادرش را می‌آزرد. به دیوار آجری پشت سرش تکیه‌ داد بدون آن‌که نگران کثیف شدن پیراهن سیاهش باشد.
- حالا با من قهرید؟
آمانج که گویی منتظر همین تلنگر بود، با صدای گرفته‌اش گفت:
- تو نیومدی موزه.
آکام صبوریش‌اش را حفظ کرد. با همان لحن مهربانش تکرار کرد:
- اومدم ببین! فقط یکم دیر کردم.
ستاره بالأخره سرش را بلند کرد و آمانج برای دومین بار با همان لحن گفت:
- تو نیومدی موزه.
کامش تلخ شد. برای بار سوم نیز تکرار کرد و ستاره با گذاشتن دستش روی شانه‌ی نحیفش، با صدای همیشه شادابش گفت:
- ببین اومد دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
36,627
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #7
رفتن. رفتن‌ها برای او زیادی تکراری شده بودند. خصوصاً در روزی که عادت داشت آن را نحس بخواند. درواقع، او می‌دانست مهرو برای ساعت چهار و چهل و پنج دقیقه‌ی بامداد به مقصد منچستر پرواز داشت؛ ولی هرگز قصدش را نداشت به آن برسد و با وداع اویی که زمانی به هم قول ازدواج داده بودند برسد. او عادت کرده بود بدون خداحافظی ترک شود و این دفعه هم این رسم را به نحو احسن انجام داده بود بدون آن که قلبش چیزی را حس کند. نه! واقعاً قلبش چیزی حس نمی‌کرد مگر آن لحظه که تا به خودش آمد از اعماق افکارش درحال افتادن بود؛ تمام آن چه حائل او شده بود دختر ریز جثه‌ی مقابلش بود با دستانی که تخت سینه‌اش گذاشته و پاهایش به زنجیرهایی که تنها مانع افتادنشان روی سرستون پشت سرشان بود و اگر تا ثانیه‌اش دیگر تعادلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
36,627
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #8
دخترک که به هیچ وجه برای گذر از کنار او عجله نداشت، خم شد و موبایل آکام را با احتیاط برداشت.
- قطعاً به شما مربوط نیستا ولی ترک‌های روی صفحه‌ی گوشیت که امیدوارم برای گلست باشه به تو ربط داره.
آکام موبایلش را از دست دخترک گفت، با این‌حال که چشم‌هایش را از برق چشمان او نگرفته بود.
- خب بذار این‌جوری بگم که شما با توجه به اتیکت دور گردنتون که برعکس انداختید که کسی اسمتون رو نخونه اینجا مشاورید و من ازتون می‌خوام به من توی شناختن اشیای اتاق کمک کنید و شما هم درعوض به من اسمتون رو می‌گید.
دخترک نگاهش را از کودک چهارساله‌ای که با بی‌ملاحظگی تمام می‌دوید، گرفت و درحالی که خنده‌اش گرفته بود، گفت:
- این وسط چی به من می‌رسه؟
آکام انگشت اشاره‌اش را پشت سرش اشاره رفت.
- نمی‌دونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
36,627
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #9
پشت فرمان که به سمت خانه‌ی ستاره می‌راند، حالا همه‌چیز از جمله‌ی حال آمانج، آرام‌تر به نظر می‌آمد. هوا همچنان سوز سردی از زمستان به یادگار با خود داشت. ستاره که همزمان موبایل با گارد رنگارنگش را طوری که پیش‌تر عادت داشت کتاب بخواند، چک می‌کرد، گفت:
- اون دختری که نزدیک بود به کشتنش بدی کی بود؟
آکام سرش را چند درجه سمت ستاره چرخاند. به نظر نمی‌آمد او اهمیتی بدهد که آکام با چه کسی هم‌صحبت می‌شود؛ این تنها از ویژگی‌های دخترانه‌اش بود که دو چشمش چهارتا شود و هیچ اتفاقی از مقابل دیدش جا نماند!
آمانج در میان وقفه‌ای که آکام برای یافتن جواب انداخته بود، خودش را به میان انداخت و با غرور گفت:
- اون ارغوانه دیگه. اون بهم گفته بود امسال اون‌جاست. اون ارغوانه. اسمش ارغوانه.
آکام با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

Najva❁

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
3,177
پسندها
36,627
امتیازها
69,173
مدال‌ها
40
  • نویسنده موضوع
  • #10
- آکام، آکام. شب بریم خونه بابا؟
صدای آمانج بود که میان افکارش وقفه انداخته بود. آکام برای جواب دادن عجله‌ای از خودش نشان نداد و ستاره ترجیح داد خودش را از بحث‌های خانوادگیشان کنار بکشد.
- می‌برمت.
می‌دانست مخالفت نتیجه‌ای ندارد و اگر جواب منفی داده بود، آمانج قرار بود تا عید سال بعد بهانه‌ی امشب را بگیرد.
- تو نمیای؟ بابا گفت تو هم حتما بیای.
یادش نمی‌آمد آخرین بار کی به او بابا گفته بود. در ذهن او آن مرد فقط بابای مایسا و ماردین بود و حتی آمانج هم از روی عادت به او بابا می‌گوید. شاید هم عادت نه؛ از روی فقدان! در عمر نسبتا کوتاه او همه چیز آن‌قدر سر جای خودش نبود که ناچار بود مردی را بابا بخواند که هرگز برایش پدری نکرده بود. تا شاید این‌گونه ذره‌ای زندگی‌اش شبیه انسان‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Najva❁

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 2, کاربر: 1, مهمان: 1)

عقب
بالا