متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کژدم | الیسا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sara9999
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 67
  • بازدیدها 2,459
  • کاربران تگ شده هیچ

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
کژدم
نام نویسنده:
الیسا
ژانر رمان:
#درام #پلیسی
92F25929-B08F-4DE6-BB79-08BB0622990D.jpeg
کد رمان: 5353
ناظر:
Sara_D Sara_D

خلاصه:
هستی با مادرش شیوا زندگی می‌کنه و فرداد با پدرش رشید. شیوا و رشید عشق قوی بینشون بوده و سی سال پیش با هم فرار می‌کنن و ازدواج می‌کنن و بچه‌دار میشن اما بعد یه اتفاق... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,320
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #3
تو ماشین با رزگار چند دقیقه ای هست که منتظر مشتریشون(لطیف) نشستن ٬ به ساعتش نگاه میکنه هوای بعد از ظهر این فصل سوزنده اس و کولر ماشین هم افاقه نمی کنه٬ عصبی میشه٬ گوشیش رو در میاره٬ همینکه میخواد زنگ بزنه به لطیف٬ ماشینش رو میبینه .
لطیف ماشینش رو کنار ماشین ابوبکر پارک می‌کنه. محل قرارشون یه جایی خارج از شهر زیر افتاب سوزان و هوای وحشتناک گرم بوکان. اروم اروم از ماشین پیاده میشه و سوار ماشین ابوبکر میشه.
ابوبکر: د جون بکن خرامان‌خرامان اومدنت از چیه؟
لطیف: چیه بابا سخت نگیر. دروغه
ابوبکر سری به علامت مسخره تکون میده و میگه:
- اره اره دروغه. پول کو؟ اوردیش؟
لطیف: اره خب وگرنه چرا بیام؟ اوردمش
و پول‌ها رو به ابوبکر میده
ابوبکر جعبه رو از زیر داشبورد ماشین در میاره و میگه:
- بیا این چهار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
هستی
سرمو تو کاپوت ماشین کرده بودم و داشتم پیچ‌هایی که باز کرده بودم رو تند می‌کردم
- هستی! چطوری قربونت برم
سرمو از تو کاپوت که در میارم صفا رو می‌بینم.
- خوش اومدی صفای بی‌وفا
صفا دس به کمر:
- من بی‌صفام؟ احیانا این کیه که از وقتی صاحب مغازه شده نه سلام و نه مرحبای ما معمولی‌ها رو نمی‌کنه.
بی‌راه نمیگه. از وقتی تعمیرگاه خودم رو باز کردم بیشتر وقتم رو مغازه گذروندم. اولین تعمیرگاه ماشین غرب کشور که تعمیرکارش زن بود و این کمی بیشتر از هر چیزی حمایت می‌خواست و صفا حمایتگر خوبی بود. رو می‌کنم بهش و میگم:
- ممنونم خاله جونم. اگه تو نبودی من کی می‌تونستم مغازه بزنم.
شیرین می‌خنده و میگه:
- من کاری نکردم جز این که قرون به قرون رو از حلقومت می‌کشم بیرون
چشم غره‌ای بهش میرم و پشت سرش داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
تهران. محمد جزاء
توی تراس خونه‌ای ویلایش داشت سیگار پیپرش رو دود می‌کرد و به نقطه‌ای خاصی زل زده بود. با خوردن زنگ تلفنش از فکر بیرون میاد. ابوبکره
جزاء: بگو ابوبکر
از حرف‌هایی که پشت تلفن شنیده حسابی عصبانی میشه و با غیض میگه:
- کجایی الان؟ کجا
- چند بار بهت گفتم با اون لطیف معامله نکن
عصبانی می‌توپه:
- زود برگردید. زود
- قول چی؟ مگه نگفتم از اون یارو دور باشید؟ تو چرا نمی‌فهمی نفهم
و بعد تلفنشو قطع می‌کنه و زیر لب غر می‌زنه:
- ادم نمیشه به خدا. ابوبکر ابوبکر
اریا که می‌خواست بیرون بره غر زدن‌های عصبی جزاء رو شنید. پیشش میره
- چی شده؟ باز چیکار کرده
جزا رو به اریا می‌کنه عینکشو بر می‌داره و با عصبانیت میگه:
- نمی‌دونی تو چه گیری افتادم از دست این بی‌مغز سی ساله دارم نصیحتش می‌کنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #6
همین که رشید می‌خواست وارد خونه بشه مارال می‌پره جلوش با لحن شادی میگه:
- عمو رشید عمو رشید
رشید که از لحن شاد و هول مارال هول کرده بود رو به مارال گفت:
- دخترم اروم‌تر چیه چی شده کیفت کوکه؟
مارال شیطون میگه:
- مشتلق چی بهم می‌دی کیف تو رو هم کوک کنم
رشید با لبخند میگه:
- چی شده؟ بگو هر چی هم که بخوای رو چشم
مارال با شوق میگه:
- فرداد قبول شد رتبه اول هم شد
رشید با این خبر از مارال خوشحالی تموم وجودشو می‌گیره دستاش رو رو به بالا بلند می‌کنه و میگه:
- خدا رو شكر خدا رو شكر می‌دونستم می‌دونستم که قبول میشه خودش کجاست الان؟
مارال:
- مرکز پلیس بود ولی الاناست که بیاد
طاهره همین حین می‌رسه و بعد از سلام و احوالپرسی رو به رشید میگه:
- داداش‌‌ طاها پشت خطه باهات کار داره
همین که رشید می‌خواد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
هستی. آذربایجان غربی شهر..
رو نیمکت چوبی پارکی خارج از شهر با صفا و شیلا و کمال نشسته بودیم دوست‌هایی که واسم بزرگ بودن اما کنارشون خودم بود. امروزم مجبورم کرده بودن دود و دم راه بندازم و کبابی که می‌خواستم مهمون‌شون کنم رو خودم باد بزنم. حالا چه کاری بود می‌نشستیم تو همون قهوه‌خونه اوستا رجب اون نوشیدنی تلخه رو هم که داشت و منم که چه عرض کنم هول‌هولکی مغازه رو بستم و اومدیم اینجا زیر یه درخت بید... آشپزی رو مجبوری یاد گرفتم زیاد بودن روزهایی که مامان مریض بود و من باید اون موقع ها دختر می‌شدم یا مادر مادرم هم دستپخت عربی خوبی داشت و غذاهای زیادی هم بلد بود اوایل کم‌کم با رغبت اما بعد با علاقه و بعدتر بی‌علاقه از سر اجبار اشپزی می‌کردم امروز اما عجیب وسواس شده بودم رو کباب روی منقلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #8
کمال و شیلا دوست‌های بچگی صفا بودن رفاقتی پاک و تمیز! کمال مردی حدود چهل ساله بود که زن و بچه داشت. همسرش با مادرم دوست بود و حتی رفت و امد خانگی داشتیم یه پسر دانشجو هم داشت بیست و دو_ سه ساله که تهران دانشجو بود با همسرش هم‌محله‌ایی هم بودن و همون دوران نوجوانی عاشق هم شده بودن و ازدواج کردن اونم تعمیرگاه صافکاری خودرو داشت. شیلا هم ازدواج کرده بود و دوقلوی دختر داشت همسرش یه سال بعد از به دنیا امدن دخترهاش از کمر تیر می‌خوره و ویلچرنشین میشه اما نمی‌ذاره که زندگیشون دستخوش فقر و تنگ دستی بشه این‌بار جاشون عوض میشه و مرد خونه میشه شیلا! با همون تیوتا پانکی همسرش، شغل همسرشو اینبار اون ادامه میده کاری بسیار مردانه و البته خطرناک. صفا ادم عجیبی بود دوست‌هاش هم عجیب بودن من رو هم مثل خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
فرداد
بعد از پارک کردن ماشین تو حیاط خونه و پیاده شدن از ماشین باباش رو می‌بینه تو آلاچیق رو صندلی نشسته و معلوم بود که منتظر فرداده. پیش باباش میره
- سلام بابا
رشید که از اومدن فرداد خوشحاله با لبخند و مهر پدرانه خاص خودش میگه:
- خوش اومدی پسرم خوش اومدی بابا بهت تبریک میگم ترفیع هم گرفتی
فرداد می‌خنده و میگه:
- از دست این دهن‌ لق کی بهتون گفت؟
- بعد از ظهر که از دانشگاه اومد مثل اینکه اولین نفری بوده که بهش خبر دادی
فرداد خجل می‌شه و می‌خواد حرفی بزنه که صدای طاهره میاد. به رسم ادب از سر جاش بلند می‌‌‌شه که این‌بار اسیر تبریک گفتن‌های طاهره میشه در جواب طاهره تشکری می‌کنه و اینبار میگه:
- اون دهن لق خودش کجاست؟
طاهره میگه:
- بالاست تو اتاقش
فرداد رو به پدرش و طاهره میگه:
- با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #10
***
محمد جزا
به اریا و شادمهر سپرده بود که ساک امانتی رو زیر تویوتا قایم کنند. خودش داشت رو تردمیل تو تراس ورودی خونه ورزش می‌کرد خدمتکار خونه‌اش میاد پیشش و میگه:
- اقا صبحونه حاضره.
سر میز با ابوبکر مشغول خوردن صبحانه‌اند که اریا و شادمهر می‌ان پیش‌شون
- آقا ما حاضریم
جزاء با همون اخم و دیسیپلین مخصوص خودش رو می‌کنه به اریا و بهشون میگه:
- خوب قایمش کردید؟
اینبار شادمهر جواب میده
- بله آقا
خوبه‌ای میگه و با جدیت و یواش یواش بهشون توضیح می‌ده:
- خوب گوش کنید اون ادمی که پیشش می‌رید دوست قدیمیه منه و بازارهای کرمانشاه و کردستان و اذربایجان شرقی و غربی دستشه و اولین باره که باهاش معامله می‌کنیم
شادمهر وسط حرفش می‌پره:
- چطور می‌شه اقا بهش اعتماد دارید؟
جزاء عصبانی می‌شه به شادمهر می‌توپه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا