متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کژدم | الیسا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sara9999
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 67
  • بازدیدها 2,503
  • کاربران تگ شده هیچ

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #21
***
اریا روی صندلی حیاط خونه جزاء داشت یکی از سیگارهای جزا رو دود می‌کرد، توی فکر رفته بود و دنبال راه‌حلی بود برای این مشکل جدید بارها براشون مشکل پیش اومده بود اما هیچ‌کدامشان به این اندازه مشکل‌ساز نبوده توی همین فکرها بود که ابوبکر پیشش می‌اد و صندلی رو به روش می‌شینه، نفس عمیق و عصبی می‌کشه که اریا بی‌معطلی رو بهش میگه:
ـ باز چی شده ابوبکر؟
ابوبکر با همون حالت عصبی و بی‌حوصلگی به اریا میگه:
- چی شده باشه
اریا با زخم زبون به ابوبکر میگه:
- به شرفم این یارو لطیف به حرف بیاد سر همه‌مون رو به باد میده زیر سایه‌ات
ابوبکر ناراحت میشه و به حرف میاد:
- لطیف از اون جرئت‌ها نداره معلومه که لو میده!
اریا این بار سکوت می‌کنه و مجددا ابوبکر ادامه می‌ده:
- باید خودمون قبل از اینکه اعتراف کنه یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #22
داخل خونه که می‌رم بابا جلو تلویزیون نشسته ومشغول دیدن مستندی از حیواناته سلامی بهش می‌دم و می‌رم کنارش می‌شینم، همنشینی که با مارال داشتم حالم رو خوب کرده بود.
ـ بابا جان ساعت یک شبه تو چرا نخوابیدی؟
ـ منتظر تو بودم بعدشم که خوابم نبرد!
- اما من یه ساعتی هست برگشتم، تو حیاط با مارال بودم
بابام تلویزیون رو خاموش می‌کنه رو به هم میگه:
- می‌دونم پسرم دیدمتون گفتم که خوابم نبرد
سکوت می‌کنیم. به بابا نگاه می‌کنم غم چشمای بابا هم عیان بود، این زندگی کوفتی با ما خوب تا نکرده بود. فکرهای زیادی بود برای فکر کردن، فکرهای دور و درازی که همیشه هستن و چه وقت‌های که توی خواب خودشون رو به رختت می‌کشن و چه وقت‌هایی هم که انتخابت رو مرور می‌کنی و تلخ می‌شی. ماه نیمه منظره‌ای شب رو تکمیل می‌کرد، سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #23
محمد جزا
سرخوش از پشت سر گذاشتن بدشانسی‌شون تو باغ خارج از شهرش با اریا دارن قدم می‌زنن، به اریا که داشت توضیح می‌داد که چجوری ماجرا رو حل کرده با غرور بهش میگه:
- ها اریا، کارت رو خوب انجام دادی الانم هرچی می‌تونی بخوای رو بخوا
اریا با حرکتی متواضع میگه:
- کاری نبود اقا، هرکاری هم که کردم به نفع همه‌مونه
جزا خوشحال از متواضع بودن اریا دوباره میگه:
- عجله نکنی قرارداد جدید دارم که ببندم می‌فرستمت هر کجای دنیا که خودت بخوای، به میل خودت هم چند ماهی رو خوش بگذرون و استراحت کن.
بعد پاکت پولی‌ رو که دستشه به اریا می‌ده و میگه:
- بیا این پاکت هم بگیر واسه کار تمیزت
اریا پاکت رو می‌گیره و به جزا میگه:
- خدا برکت بده، ممنون اقا
***
فرداد
خسته لب پنجره‌ای اتاقم به درخت گردوی پشت پنجره زل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #24
- فرداد گوش کن، من اینجوری ازت قول نگرفتم، باید هرجور شده اون باند و کشف کنیم٬ امنیت جامعه و مردم دست ماست
شرمنده می‌شم:
- قربان راستش اشتباه خودم بود٬ باید اون شب خودم اونجا می‌بودم و شیفت می‌دادم
سرهنگ امیری از سر صندلیش بلند می‌شه و می‌اد رو به روم. تو چشمام جدی و با تحکم میگه:
- اینا بهونه‌اس من این حرف‌ها رو قبول ندارم٬ بهم بگو الان چی‌کار می‌خوای بکنی؟
- به چیز خاصی نرسیدیم٬ مجرم فقط لطیف رو می‌شناخت٬ اما بهتون قول می‌دم جان خودمم رو داده باشم نمی‌ذارم اینا آب خوش از گلشون بره پایین
سرهنگ امیری دوباره با جدیت خاص خودش میگه:
- هرکاری لازمه بکنی کن فرداد٬ من اون باند رو می‌خوام٬ اگه هم نمی‌تونی مشکلی نیست بگو من یکی دیگه رو جات می‌ذارم
قاطع به چشمای سرهنگ امیری نگاه می‌کنم و مطمئن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #25
بعد از چهارده ساعت کاری پشت سرهم ساعت نه شب فرصت کردم به خونه برگردم واسه برداشتن پرونده‌ی که خونه جا مونده بود، حجم کاری دو برابر، خستگی که این روزها اَمونمو بریده بود و فرصت‌های زندگی که یک یک داشتن از دستم خارج می‌شدن، حتی به بیست و چندمین سالگرد اون اتفاقه که زندگیمونو درهم کرده بود نزدیک بودیم همه اینا باهم زندگیمو مث یه کلاف بهم پیچونده کنار تموم سادگی‌اش بهم ریخته و سرگردون بودم. بابام٬ به بابام نگاه می‌کنم ٬ اونم چند ساله همینه٬ خسته٬ غمگین٬ کنار نیومده با اتفاق‌ها
کار هر روزشِ گل دادن به گل‌های آپارتمانی٬ رسیدن به کاج‌های حیاط خانه و خیابان٬ خونه بست نشستن و تو فکر فرو رفتن..بعد اون اتفاق دیگه پا نشد٬ سرحال نشد و نتونست به زندگیش مثل سابق برگرده٬ من هم٬ لعنتی زیر لب زمزمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #26
***
پوریا
روی نیمکتی زیر بید نشسته بودیم در هوای خنک تابستونی٬ به مارال که از گذر این روزای زندگیم می‌پرسید جواب می‌دم:
- این روزهایی که می‌گذره٬ نمی‌دونم، اما احساس می‌کنم اتفاق‌های به ظاهر نه چندان خوشایند، من رو به سمت یه آرامشی می‌برن این روزهای اخیر رو خیلی تلخ گذروندم خسته، تلخ اما الان آروم‌ترم. به این تنهایی٬ به این طلب، به همه‌ی این اتفاق‌های ناتمام یا زود تمام دل خوشم.
مارال: دل خوشی شاید چون روزای خوبی پیش روته
- نمی‌دونم٬ شایدم چون احساس می‌کنم زمان زیادی باقی نمونده منو ول کن٬ تو از خودت بگو٬ با فرداد به کجا رسیدید؟
مارال به فکر فرو میره. کمی جواب دادنش طول می‌کشه اما به حرف میاد:
- فرداد توی گذشته گیر کرده پوریا! دنیای ما باهم فرق داره٬ رابطه ما هم همونجوریه مثل قبلنا تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #27
***
هستی
خسته آمده بودم به سرکار، دیشب رو یه لحظه هم خوابم نبرد، رادیوی داخل مغازه به کار آمده بود و صدای استاد خسته و با سوز عجیبی می‌خواند عزیزان قدر یکدیگر بدانید اجل سنگ است و آدم مثل شیشه، زیادی این روزها تو فکر بودم از مامانم و جواب آزمایش‌هاش که دکتر جواب خاصی نمی‌داد و تند تند آزمایش می‌نوشت از ناله‌های شبانه مامان از بی‌پولی که این روزا خیلی گریبانگیرمه و درست وقتایی که بهش محتاجم نیست از از اون ور هم، ضبط رادیوه که داره پند می‌ده، خسته بودم نه به اون معنای بین الاذهانی، زخم خورده بودم ازبیرحمی‌های دنیا و دردهاش از مادرم از زندگی. گیر کرده بودم بین این جدال زندگی. تا کمر رفته بودم داخل کاپوت ماشین شاسی بلندی که داشتم روغنشو عوض می‌کردم با ضربه‌ی ناگهانی که شیلا به کمرم زد یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #28
***
فرداد
- کجایی؟ میگم تو افکار دور و دراز! میگی تا کجا؟ میگم نمی‌دونم! میگی می‌دونی!
- می‌دونم؟!
شاید در مرز تاریکی و روشنی یه جایی تو سایه روشن اصلن در بی‌فکری مطلق! کلافه از پشت میز بلند می‌شم و از پشت پنجره اتاق کارم به همهمه مردم و رفت و امدها نگاه می‌کنم این پرونده بیشتر از هرکاری ازم انرژی و وقت گرفته به آسمان صاف و پاک عصری تابستان زل می‌زنم این هوا برای منِ دل تنگ تنگه مخصوصا که امروزش از اون روزاست که هیچ بهونه‌ای پیدا نمی‌کنی برای غمگین بودن اما غمگینی و ناامید
يكی نيست پندی دهد
اين دل ناكوك
يا دست ناآزموده را
كه دست‌ام به كوك ماهور می‌رود
دل‌ام شور می‌زند(حمید امجد)
تلفن اتاق زنگ می‌خوره جواب که می‌دم کریمیه از اطلاعات موبایل لطیف میگه:
- قربان به دستور شما همه‌ای اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #29
حالم خوب نیست... نه جسمم خوب است و نه روحم! دلم عجیب گرفته‌ست و گریه حالم را خوب نمی‌کند... احساس می‌کنم بیش از حد توانم فشار روی دوشم است، احساس می‌کنم خسته‌ام و به یک خواب عمیق همیشگی احتیاج دارم... حرف زدن هم حالم را خوب نمی‌کند، حتی سکوت حالم را خوب نمی‌کند. شیلان رو پشت سر جا می‌ذارم و با تموم سرعتی که از خودم اختیار دارم خودمو به اورژانس می‌رسونم حال عجیبی بود حس می‌کردم خودم نیستم و روحمه که اینجوری دوان دوان دنبال مامانه. دل‌نگرون بودم حتی حس می‌کردم نمی‌تونم نفس بکشم و ضربان قلبمو احساس نمی‌کردم. با دیدن صفا دویدم سمتش٬ مححکم بغلم کرد و تندتند می‌گفت:
- اروم باش هستی چیزی نیست
گریه‌ام گرفته بود اما گریه نمی‌کردم٬ بالحن پر از بغض و لرزون میگم:
- مامانم چی شده صفا؟
صفا بازوهام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #30
من آشفته، صفا آشفته داشتیم راه‌روهای بیمارستان رو به دنبال اتاق دکتر می‌گشتیم اما پیدا نمی‌کردیم. با دیدن یه خانوم که داشت قسمت راه‌رویی که رو به اتاق مامان بود رو تمیز می‌کرد صفا با سرعت پیشش رفت و ازش پرسید:
- خانوم ببخشید، اون دکتری که چند دقیقه پیشش از اتاق ۲۵۴بیرون اومد رو می‌شناسید؟
نظافتچی: دکتر سازگار رو می‌گید؟
تابلوی بالای سر مامان رو یه لحظه یادم می‌اد که روش اسم دکترش رو نوشته بودند سری تکون می‌دم و میگم:
- اره. اتاقش کجاست؟
دستشو به قسمت چپ سالن دراز می‌کنه و میگه:
- اونه، درب سبزه صفا تشکری می‌کنه و راه‌مون رو به همون سمت ادامه می‌دیم. اعصابم خرابه از اون حرف‌ها و ناشکری‌های چاله‌ میدونی میاد سر زبونم چند بار خودم رو کنترل می‌کنم اما سر آخر با تموم ناراحتی‌ام میگم:
- باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا