- ارسالیها
- 75
- پسندها
- 210
- امتیازها
- 1,048
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #11
***
پوریا
بعد از یه پرواز طولانی تو فرودگاه امام بودیم اختلاف ساعتی زیادی به چشم میخورد و اینجا تقریبا سر ظهر بود خسته بودم. این روزها انگار بچگیهام جلوی چشمم رژه میره.شلوغی فرودگاه و رفتن بدو بدوهاش، من به وطن برگشته بودم اما این روزها انگار بی سرزمینترین آدم دنیا بودم،میدانم که حالم خوش نیست. احساس می کنم آدم نصفه نیمهایم.. همه چیزم رو رها کردم همه چیز رو. تصادفی هم که هفته پیش داشتم و تا یک قدمی مُردن بردتم و همچنین گچ دستم و گردن دردم بعد از این پرواز حسابی کلافهام کرده بود بعد از استقبال خانواده عموهام تو راه خونه بودیم تو ماشین فرداد بعد از سالها سه نفری سکوتِ توی ماشین رو مارال میشکنه
مارال: دلمون برات تنگ شده بودا پوریا
از تهدل میگم:
- والا منم مارال جان این اواخر...
پوریا
بعد از یه پرواز طولانی تو فرودگاه امام بودیم اختلاف ساعتی زیادی به چشم میخورد و اینجا تقریبا سر ظهر بود خسته بودم. این روزها انگار بچگیهام جلوی چشمم رژه میره.شلوغی فرودگاه و رفتن بدو بدوهاش، من به وطن برگشته بودم اما این روزها انگار بی سرزمینترین آدم دنیا بودم،میدانم که حالم خوش نیست. احساس می کنم آدم نصفه نیمهایم.. همه چیزم رو رها کردم همه چیز رو. تصادفی هم که هفته پیش داشتم و تا یک قدمی مُردن بردتم و همچنین گچ دستم و گردن دردم بعد از این پرواز حسابی کلافهام کرده بود بعد از استقبال خانواده عموهام تو راه خونه بودیم تو ماشین فرداد بعد از سالها سه نفری سکوتِ توی ماشین رو مارال میشکنه
مارال: دلمون برات تنگ شده بودا پوریا
از تهدل میگم:
- والا منم مارال جان این اواخر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش