متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کژدم | الیسا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sara9999
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 67
  • بازدیدها 2,461
  • کاربران تگ شده هیچ

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
پوریا
بعد از یه پرواز طولانی تو فرودگاه امام بودیم اختلاف ساعتی زیادی به چشم می‌خورد و اینجا تقریبا سر ظهر بود خسته بودم. این روزها انگار بچگی‌هام جلوی چشمم رژه می‌ره.شلوغی فرودگاه و رفتن بدو بدوهاش، من به وطن برگشته بودم اما این روزها انگار بی سرزمین‌ترین آدم دنیا بودم،می‌دانم که حالم خوش نیست. احساس می کنم آدم نصفه نیمه‌ایم.. همه چیزم رو رها کردم همه چیز رو. تصادفی هم که هفته پیش داشتم و تا یک قدمی مُردن بردتم و همچنین گچ دستم و گردن دردم بعد از این پرواز حسابی کلافه‌ام کرده بود بعد از استقبال خانواده عموهام تو راه خونه بودیم تو ماشین فرداد بعد از سال‌ها سه نفری سکوتِ توی ماشین رو مارال می‌شکنه
مارال: دل‌مون برات تنگ شده بودا پوریا
از ته‌دل میگم:
- والا منم مارال جان این اواخر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
اذربایجان غربی
پس از یه رانندگی طولانی به نزدیکی باغی که برای معامله تعیین کردن می‌رسن همین که می‌خوان وارد محوطه بشن ماشین‌های داخل باغ دور می زنند و می‌رن.
اریا با تعجب زیر لب میگه:
- اینا چرا برگشتن؟
شادمهر درجوابش نمی‌دونمی میگه. اریا به شادمهر میگه:
- این یه علامته دنبالشون کن
شادمهر: باشه ولی دلم شور می‌زنه
اریا اسلحه‌شو بیرون میاره خشابشو چک می‌کنه رو به شادمهر میگه:
- چیزی نیست ادامه بده
کمی تامل می‌کنه و ادامه میده:
- شادمهر این کار ما مثه یه بازی ترسناکِ! اما ترس اینجا معنی نداره باید یاد بگیری بازی کنی دیگه می‌زنی می‌کُشی هرکاری می‌کنی بکن چون اگه گیر بیافتی حکم‌ات حبسه ابده یا زندان خودت حسابتو روشن کن!
شادمهر رنگش از حرف‌های اریا می‌پره اما مصمم میگه:
- همون مرگ بهتره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
هستی
داشتم پیچ قطعه‌های استارت خودرو رو که عوض کرده بودم رو سفت می‌کردم که کمال اومد پیشم تر و تمیز و اتو کشیده
- هستی؟ چیکار می‌کنی؟
با دستمال سری که به شلوار شیش جیبم زده بودم دستم رو که روغنی بود رو پاک می‌کنم رو به کمال:
- خوش اومدی کمال از این ورا؟
دست‌هاشو لبه‌ای کاپوت می‌ذاره و رو بهم خم میشه:
- خوبی؟
ممنونی بهش میگم که با شوخی و مچ‌گیرانه ادامه می‌ده:
- چی شده دختر خوب؟ روز جمعه‌ایی هم کار؟ انگار سیرمونی نداری؟
این عادت کمال بود هرچی سر زبونش می‌اومد رو می‌گفت. بارها هم تاکید کرده بود از جمعه کار کردن بیزاره! در جوابش نمی‌بازم کلافه میگم:
- بابا ماشین یکی از دوست‌هامه رودربایستی قبول کردم دیروز اورد فرصت نشد که براش تعمیر کنم اینه که امروز اومدم که فردا میاد براش
کمال سری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
فرداد
- قربان همون‌جوری که خودتون گفتید این باند همونیه که خودمون دنبالشیم
سرهنگ امیری صندلی چرخ دارش رو رو به فرداد می‌چرخونه و میگه:
- اره من هم فهمیدم اما کارشون زیرکانه‌س
فرداد به تایید سری تکون می‌ده و سرهنگ امیری ادامه می‌ده:
- ماشین رو ارومیه سه کیلومتری اونور باغ تو یه فرعی پیدا کردن
فرداد اینبار میگه:
- قربان بهتره که با نیروی امنیتی غرب کشور دنبال این باند باشیم شما چی می‌گید؟
سرهنگ امیری: خیلی‌خوب اطلاعات لازم رو یادداشت کن من هماهنگ می‌کنم فرداد امروز توی تهران دو تا جوان دعوا کردن و گرفتنشون بعداز تفتیش بدنی یکیشون تریاک باهاش بود برو ازش یه بازجویی کن ببین چیزی ازش دستگیرت می‌شه؟
فرداد چشمی میگه و می‌ره
***
محمد جزاء
جزاء جعبه پول‌های که روی میز بود رو کنار می‌زنه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
هستی
روی صندلی نشسته بودم و دکتر داشت مامان رو معاینه می‌کرد، تیک عصبی‌ام رو با کوبیدن پاهام به زمین وجویدن ناخون‌‌هام کنترل می‌کردم. اضطراب گرفته بودم، از فضای بیمارستان و مطب متنفر بودم، دکتر معاینش تموم می‌شه و با مامان که داره دکمه‌های مانتو‌ش رو می‌بنده میان و می‌شینن دکتر رو به مامانم میگه:
- باشه تو تا حالا چرا نرفتی پیش دکتر؟
عصبی دخالت می‌کنم:
- امروز هم که با زور آوردمش!
مامان وسط حرفم چشم غره‌ای برام می‌اد و میگه:
- چیزیم نیست من آقای دکتر، فقد کمی گیج‌ می‌خورم ولی خب زود هم خوب می‌شم
دکتر به مامان:
- آخه این چه‌جوری می‌شه شیوا خانوم؟ باید بیشتر مراقب باشی
اینبار دکتر رو به من میگه:
- اتفاق بدی افتاده جدیدا براتون؟
کلافه نه‌ای میگم که دکتر ادامه می‌ده:
- فکر کردن و غصه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
محمد جزاء
روی میزِ کار شرکتش منتظر نشسته بود که حاج کاظم با عمامه و لباس‌های اخوندیش وارد می‌شه بعد از سلام‌ و مرحبایی حاج کاظم رو به جزاء میگه:
- آقای محمدجزاء خان من دیروز هم تشریف آوردم نبودید متاسفانه
جزاء: بله منشی‌ام گفت حاجی متاسفانه ختم یکی از دوست‌هام بودم
حاج کاظم به جزاء سرت سلامتی رو میگه که جزا ازش می‌پرسه:
- خیر باشه حاجی تا اینجا تشریف آوردید اتفاقی افتاده
حاج کاظم تسبیحشو در میاره و میگه:
- خیره آقا! واقعیتا ما تعریف دست و دلبازی شما رو زیاد شنیدیم
جزا استغفراللهی میگه که حاج کاظم ادامه می‌ده:
- والا نیاز داریم توی روستامون یه مسجد بسازیم دوست‌ داریم تو این کار خیر شما هم دست داشته باشید و باهامون همکاری کنی و واسه همین هم اومدم خدمتتون
جزاء مفتخرانه سری تکون می‌ده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
هستی
مامان رو که می‌رسونم خونه موتورم رو برمی‌دارم وقتایی که دلم می‌گیره، رانندگی و مخصوصا موتور سواری عجیب حالمو خوب می‌کنن، امروز هم ذهنم با حرف‌های نگفته دکتر بهم ریخته بود موتور رو هم از وقتی بهش علاقه‌مند شدم که صفا خرید. اون زمان سیزده ساله بودم که یکی از دوست‌های صفا پول لازم بود و قرض هم نمی‌خواست موتورش رو به صفا فروخت و رسما شد موتور من با اولین حقوق‌های تعمیرکاریم عوضش کردم و حرفه‌ایش رو خریدم. اول‌هاش مامان ناراضی بود گرچه الانم ناراضیه اما دیگه به خواسته‌های عجیب و غریب من و صفا عادت کرده و کمتر غر می‌زنه بابتشون توی شهر دوری می‌زنم و به مغازه می‌رم فرزاد مغازه رو باز کرده و روی صندلی پلاستیکی بیرون مغازه نشسته داره تخمه می‌شکنه نچ‌نچ شاگرد منو رو باش توروخدا موتور رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
پوریا
صدای اهنگی که گذاشته بودم رو تا اخر زیاد کرده بودم و با ریتم اهنگ تند خارجی داشتم لپتاپ تکونی می‌کردم. عکس‌های قدیمم رو مرور می‌کنم، پاک می‌کنم، گردگیری می‌کنم بلکه خودمم سبک‌تر بشم احساس می‌کنم از خودم عقب افتادم. گرفتار سکوت و سکونم. اگه نخوام توجیه کنم خودمو این یه حقیقت محضه. دست به گریبان یه مریضی که هزار بار به این نتیجه رسیدم باید از روحم بیرونش کنم نه از جسمم. درگیر یک مشت آدم زخم زده‌ی تمام شده‌ی ناتمام! احمقانه‌ست! درگیر کجا زندگی کردن، درگیر چی خوندن، درگیر چه کار کردن... درگیر این که توی این کره‌ی خاکی اومدم چه غلطی بکنم؟! از خود خودم جا موندم و این من ِ من خسته است. دیشب که رفته بودم بیرون دوری بزنم هزار تا فکر تو سرم دور می‌زد در لحظه... از این که نگاه کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
هستی
شب شده و بالاخره. امروزِ بی‌انرژی هم‌ گذشت آدمیه دیگه! گاه‌گاهی خسته می‌شه، گاه‌گاهی دل‌تنگ می‌شه، گاه‌گاهی هم می‌ترسه! اره می‌ترسم! اینو واسه‌ی خودم اعتراف می‌کنم! تازه دارم کشفش می‌کنم انگار همین ترس کوفتی ریشه دوونده تو تمام سلول‌های بدنم! می‌ترسم! از این که دوباره از دست بدم از تنهایی! خیلی وقته که این هراس دائمی با منه که فقط خودم می‌بینمش! شدم دو پاره! یه هستی که قویه، که از پس همه چی بر می‌اد، که می‌دونه کافیه بخواد و تصمیم بگیره، که می‌تونه صداشو ببره بالا وقتایی که لازمه و قلدر باشه! یه هستی که مثه بچه‌های دو ساله دنبال یه بغل می‌گرده، یه بغل مثه امنیت بغل مامانش وقتایی که بچه بود. نه حتا تا همین روزا... یه هستی که دلش گریه می‌خواد، دلش آرامش همین دیروزو می‌خواد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
فرداد
سروان صفایی رو می‌کنه به فرداد و امیدوارانه میگه:
- قربان دکتر گفت فردا می‌تونید باهاش حرف بزنید
فرداد اما ناامیده! لطیف باید چند ساعت پیش به هوش می‌اومد اما تا حالا روی تخت گرفته بود تخت خوابیده بود، به سروان صفایی نگاه می‌کنه و عصبی میگه:
- هیچ چشمم آب نمی‌خوره، اگه می‌تونست تا حالا صدبار ازش افاده نامه گرفته بودیم
سروان صفایی که بالا سر لطیف ایستاده بود میگه:
- خیلی مشکوک بود، تو عملیات از طرف آدم‌های خودش بهش شلیک کردن
فرداد چیزی نمیگه سروان صفایی با لحنی پر از افسوس ادامه می‌ده:
- اما کاش بهش شلیک نمی‌کردند
فرداد اینبار جواب صفایی رو می‌ده:
- حتما اون‌های که لطیف براشون کار می‌کرده تا حالا فهمیدن و من از این می‌ترسم که خودشونو گم و گور کنن
صفایی: ایشالا که نفهمیدن، فهمیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا