- ارسالیها
- 75
- پسندها
- 210
- امتیازها
- 1,048
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #51
- اوستا مغازه رو نمی بندی؟ هوا تاریک شده.
با صدای فرزاد از عالم خیال بیرون میام، غروب بود و متوجه گذر زمان نشده بودم از پیش لیلا که برگشتم مستیقم اومده بودم مغازه و اتلاف وقت، به فرزاد میگم:
- تو برو فرزاد، خسته نباشی.
- ممنون اوستا.
از رفتن فرزاد طولی نکشیده بود که شیلا اومد، ماشینشو جلو مغازه پارک کرد و اومد پیشم
خواستم به احترامش بلند شم که دست رو شونهم گذاشت و وادارم کرد به نشستن بعد سلام و احوال پرسی ، چهار پایه دیگه داخل مغازه رو آورد و روبه روم نشست گفت:
- هستی چرا لباس کارتو نپوشیدی، امروز کار نداشتی؟
- کار که بود ولی توان طاقت کار کردن رو نداشتم.
شیلان با لحن آروم و...
با صدای فرزاد از عالم خیال بیرون میام، غروب بود و متوجه گذر زمان نشده بودم از پیش لیلا که برگشتم مستیقم اومده بودم مغازه و اتلاف وقت، به فرزاد میگم:
- تو برو فرزاد، خسته نباشی.
- ممنون اوستا.
از رفتن فرزاد طولی نکشیده بود که شیلا اومد، ماشینشو جلو مغازه پارک کرد و اومد پیشم
خواستم به احترامش بلند شم که دست رو شونهم گذاشت و وادارم کرد به نشستن بعد سلام و احوال پرسی ، چهار پایه دیگه داخل مغازه رو آورد و روبه روم نشست گفت:
- هستی چرا لباس کارتو نپوشیدی، امروز کار نداشتی؟
- کار که بود ولی توان طاقت کار کردن رو نداشتم.
شیلان با لحن آروم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر