متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان کژدم | الیسا کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sara9999
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 67
  • بازدیدها 2,506
  • کاربران تگ شده هیچ

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #31
مامان خوابیده بود و ما پشت در اتاقش بست ایستاده بودیم صفا شیلان کمال و همسر کمال و من مضطرب نگران. کسی حرف نمی‌زد انگار روزه سکوت گرفتیم مامانم، تو این دنیای پر از نامهربونی من فقط مامان رو داشتم و الان ترسی عجیب رخنه کرده بود تو کل وجودم که منو بیشتر از همیشه می‌ترسوندن، جمعیت پنج نفره‌مون انگار زیادی راه‌رو رو شلوغ کرده بود که یکی از نگهبان‌های بیمارستان اومد تذکر داد که خلوت کنیم و وقت ملاقاتی تمومه ثانیه خانوم به حرف اومد:
- هستی جان شما برید من کنارش می‌مونم
مخالفت می‌کنم:
- نه آبجی ثانیه خودم هم هستم
آبجی ثانیه مصممانه ادامه می‌ده:
- برو هستی، برو خونه کمی استراحت کن به خودت بیا من کنار مامانتم نگران هم نباش
می‌خوام اعتراض کنم که نمی‌ذاره تو حرفم میاد:
- چشمات یه کاسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #32
***
پوریا
دوره‌ای عجیبی رو از زندگیم داشتم می‌زیستم پر از اتفاقای جورواجور، عاشقی، نامردی، تنهایی، بیماری و بی‌کاری و الان هم شرکت داری فکر کنم غول اخر مرحله همین باشه رسیدن به نتیجه خوب و تجربه کاری، بعد از برگشتنمون از مسافرت کاری٬ که اولین شروع کاریمو با سفرو بستن قرارداد کاری اغاز کرده بودم٬ الان نوبت به شروع اشنایی با شرکت و همکاران شده بود با پدر داخل اتاق کار جدیدم میشم بابا رو به هم می‌کنه و میگه؛
- اتاق کارت اینجاس پوریا، الان می‌خوام کارمندا رو جمع می‌کنم که باهاشون آشنا بشی
احساس می‌کنم کت و شلواری که تنمه مغرورم کرده با سر حرف بابا رو تایید می‌کنم، همین حین صدای در زدن می‌اد و با بفرماییدی که بابا می‌گه خانومی وارد می‌شه که می‌فهمم اسمش آهوئه، از شنیدن حس خوبی میگیرم برام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #33
***
آریا
- چی می‌خوری
زیبا: قهوه
آریا به پیش‌خدمت کافه سفارش دو تا قهوه رو می‌ده، زیبا ازش می‌پرسه:
- آریا تا کی به این کار کثیف ادامه می‌دی؟
آریا لبخند زورکی به زیبا می‌زنه و میگه:
- این آخرین باره، به اون چشمای زیبات قسم می‌خورم، باور کن
زیبا: بهت باور می‌کنم آریا، اما لاقل اگه به فکر خودت نیستی به فکر من باش
آریا از حرف‌های زیبا ناراحت می‌شه سرشو پایین می‌اندازه و میگه:
- زیبام باور کن منم از این وضع خودم راضی نیستم
همین حین سفارش قهوه‌هاشون که می‌اد حرفشو قطع می‌کنه و تا پیش خدمت ازشون دور بشه و بعد ادامه می‌ده:
- چه بخوای و چه نخوای خودم می‌خوام بیام بیرون
زیبا: اگه می‌خوای بیای بیرون این سفر رفتن‌هات از کجاست؟
آریا: قهوه‌تو بخور بهش فکر نکن، تو این سفر پول خوبی دستم می‌اد می‌تونم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #34
***
جزا
توی تاریکی شب توی اتاق کار تاریکش به صندلی لم داده بود و سیگار پیپرش رو دود می‌کرد فضای ترسناکی بود هم اتاق کار هم ادمای درون اتاق و هم قلب‌هایشان. جزا دم و بازدم بلندی می‌کشه و می‌گه:
- خوب گوش بدید چی می‌گم بهتون، من با رشید صحبت کردم و بهش هم خبر دادم می‌گفت سه چهار روز دیگه بار جدید به مرز می‌رسه از این به بعدش با شماست و ببینم چیکار می‌کنید.
اریا که غرور از قیافه‌اش می‌باره پر از غرور و اعتماد به خود رو به جزا می‌گه:
- شما کاریتون نباشه اقا، من بلدم چیکار کنم.
جزا پر از اخم:
- نمی‌خواد سختش کنی راهتو می‌گیری مستقیم میری میای.
ابوبکر بین حرف‌های جزا می‌پره میگه:
- با وجود اون همه مامور و دوربین‌های بین راهی و خارج از شهری چطور ممکنه؟
جزا از عصبانیت رنگ پوستش به سرخ تبدیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #35
***
پوریا
ساعت از دوازده گذشته بود از سفر کاری یهویی یه روزه‌ی که برگشته بودم به شدت خسته و بی خواب بودم همونطور که به تخت تکیه داده بودم غرق فکر شده بودم، این که این روزهای من فقط داره با کار و کار و کار می‌گذره غصه‌م هم اینجا بود که این پدر من هم به فکر این نیست که بگه این پسر هنوز جوونه و باید مسافرت و تفریحی وسط این زندگیش باشه مثل ماشین پولساز مدام به فکر اقتصاد و گسترش و موفیقت کاری بود، از وقتی برگشتم حتی یادم نمی‌اد بجز یه مهمونی ساده خانوادگی جایی رفته باشم، تو ایتالیا هم که بودم مشغول درس و کار و بار، یه بارم اومدم تفریح کنم گند زده شد به تموم محاسبات زندگیم، بگذریم از اینکه اون شکسته هنوزم که هنوزه باهامه، اعتماد کورکورانه به دوست صمیمی و هم‌خونه‌ام و رفتن دنبال عاشقی که مال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #36
کابوس‌های پی در پی، این مریضی کوفتی و نتونستن، نتونستن، نتونستن...بیشتر از هر موقعی که تو زندگی داشتم عذاب آور بود، برای چندمین شب متوالی یک کابوس تکراری و صدا زدن صفا و پریدن از خواب رو تجربه می‌کردم، فوبیای کاملا تکراری از واقعیتی که توش بودم، صفا:
- هستی؟ باز خواب دیدی؟
اوهومی که میگم، صفا مجددا می‌پرسه:
- خواب چیو می‌دیدی؟ خوبی؟ واست اب بیارم؟
با تکون دادن سر صفا پا میشه و واسم اب می‌اره، ترسی که تجربه کردم رو می‌فهمه و چندباری پشتم رو نوازش می‌کنه، دوباره ازم می‌پرسه:
- خواب چیو می‌دیدی؟
بهش میگم:
- تو نخوابیده بودی؟
- خوابیده بودم خاله جون، با صدای ناله‌ت بیدار شدم
اب دهنمو قورت می‌دم و با صدای کرختی میگم:
- یه خواب بدی دیدم صفا، یه کابوس بد که هر شب تکرار میشه، خواب دیدم مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #37
متوجه‌م داشتم زیادی از خودم واسه این پرونده کار می‌کشیدم اونقدر که شکایت از اطرافیانم برخواسته بود بارها بهم گفته بودن اما چطور می‌تونستم بیخیال پرونده‌ای بشم که تموم زندگیمو ویران کرده بود و هزاران هزار زندگی دیگه‌ای که تو نوبت ویران شدن بودن رو تماشا کنم؟ با تموم تحقیقات و سرنخ‌هایی که به دست آورده‌ بودیم تموم شب بیداری‌ها و نخوابیدن‌ها، گشتن و تحقیق کردن به این نتیجه رسیده بودم که خودش بود، همون عقرب سمی، کژدم زهرناک، واسه همین اگه تا پای جانم هم می‌بود من قسم خورده‌بودم که این پرونده رو می‌بندم، به خاطر مامان مامانم که چهره‌شو داره کم‌کم از خاطره‌ام می‌ره ولی عمیق دلتنگشم، عذادارشم و هنوز که هنوزه نتونستم اونجور که دلم می‌خواد براش سوگواری کنم، راستی چند سال شده؟ از بیست سال بیشتر؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #38
اونقدر تو بحر فکر و خیال‌‌های جورواجوری بودم که اتوماتیک هر پنج ثانیه خودش کانال عوض می‌کرد و مغزم رو خسته می‌کرد، نمی‌دونم چقدر بود که سر این پرایده بودم اما می‌دونستم که تعمیرش تمومه، ماشینی که اگه قبلا بود شاید یه روز و نیمی از وقتم رو می‌گرفت ولی الان چهار ساعت نشده کارش تموم بود، چند باری چکش می‌کنم ببینم ایرادی نداره و بعد از مطمئن شدن از تعمیر روی صندلی مسافرتی پر از روغن و سیاهی می‌شینم و فرزاد رو صدا می‌زنم که یه چایی دم کنه، فرزاد هلک هلک راه می‌افته قسمت انتهای اتاق کار که سماور توشه، احساس می‌کنم سرم بی‌حس شده چشمامو می‌بندم که یه استراحتی به خودم بدم صحنه‌های خواب‌های که دیدم جلو چشمام میاد نتونستن جمع کردن پول واسه عمل، مرگ، خون، جیغ، راستی این کابوس چیه که تو خواب من میاد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #39
***
مارال
حاضر شده بود برای بیرون رفتن از جلوی آشپزخونه که رد میشه به طاهره که مشغول آشپزیه خسته نباشید میگه:
- طاهره جون خسته نباشی
طاهره: سلامت باشی عزیزم، اوغور به‌خیر، کجا می‌ری خوشگل کردی؟
مارال: یه خورده خرید دارم انجام بدم زودی، نمیای؟
طاهره که تعجب کرده بود جوابشو می‌ده:
- عزیزم مگه خونه عمو شریفت دعوت نیستیم؟ می‌ذاشتیش واسه یه روز دیگه می‌رفتی دیرمون میشه
مارال که از فکر خرید امروز و مناسبتش سر شوق اومده بود با ذوق به طاهره می‌گه:
- امروز تولد فرداده، کیک سفارش دادم و می‌خوام واسش یه کادوم بگیرم، با پوریا هماهنگ کردم سوپرایزش کنیم
طاهر رو دستش می‌زنه و میگه:
- هیچ نمی‌دونستم، اگه عجله نداری منم باهات بیام یه چیزی واسش بگیرم ، دست خالی عیبه، کس دیگه‌ای که دعوت نیست؟
- نه فقد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

sara9999

رفیق جدید انجمن
سطح
2
 
ارسالی‌ها
75
پسندها
210
امتیازها
1,048
مدال‌ها
3
  • نویسنده موضوع
  • #40
با مامانم و ابجی سانیه تو اتاق جدید مامان بودیم، هرچند دقیقه یه بار به صورت رنگ پریده مامان نگاه می‌کردم و حالشو می‌پرسیدم و می‌گفتم به چیزی نیاز نداری؟ اخر سر هم با ابجی سانیه اعتراض کردن و مامان عصبی گفت:
- نه هستی مامان خوبم، به چیزیم احتیاج ندارم
- مامان جون رنگ پریده
اعتراضی این بار بلند و کشیده میگه:
- هستی گفتم که خوبم!
هوف بلندی می‌کشه، جوابشو می‌دم:
- اما مامان با دکترت حرف زدم گفت همش تو فکری، مشخصه غصه می‌خوری
اعتراض می‌کنه مامانم، اینبار با صدای نرم و پر محبتش:
- مامانی، مگه چیکار کردم؟ از کجا می‌دونید من غصه خوردم؟
انکار می‌کنم و جوابشو می‌دم:
- چرا مادر من می‌دونیم، دائم درحال آه کشیدنی مشخصه که
مامان: تو منو بی‌خیال، دکتر نگفت کی مرخص می‌شم؟
آبجی سانیه فقط نگاهمون می‌کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا