- ارسالیها
- 75
- پسندها
- 210
- امتیازها
- 1,048
- مدالها
- 3
- نویسنده موضوع
- #31
مامان خوابیده بود و ما پشت در اتاقش بست ایستاده بودیم صفا شیلان کمال و همسر کمال و من مضطرب نگران. کسی حرف نمیزد انگار روزه سکوت گرفتیم مامانم، تو این دنیای پر از نامهربونی من فقط مامان رو داشتم و الان ترسی عجیب رخنه کرده بود تو کل وجودم که منو بیشتر از همیشه میترسوندن، جمعیت پنج نفرهمون انگار زیادی راهرو رو شلوغ کرده بود که یکی از نگهبانهای بیمارستان اومد تذکر داد که خلوت کنیم و وقت ملاقاتی تمومه ثانیه خانوم به حرف اومد:
- هستی جان شما برید من کنارش میمونم
مخالفت میکنم:
- نه آبجی ثانیه خودم هم هستم
آبجی ثانیه مصممانه ادامه میده:
- برو هستی، برو خونه کمی استراحت کن به خودت بیا من کنار مامانتم نگران هم نباش
میخوام اعتراض کنم که نمیذاره تو حرفم میاد:
- چشمات یه کاسه...
- هستی جان شما برید من کنارش میمونم
مخالفت میکنم:
- نه آبجی ثانیه خودم هم هستم
آبجی ثانیه مصممانه ادامه میده:
- برو هستی، برو خونه کمی استراحت کن به خودت بیا من کنار مامانتم نگران هم نباش
میخوام اعتراض کنم که نمیذاره تو حرفم میاد:
- چشمات یه کاسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش