• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 182
  • بازدیدها 6,664
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
538
پسندها
4,269
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
ناامید کننده بود. داشتن دختر خونه که نه، دختر بچه خونه رو عروس می‌کردن، دختر و نوه‌ خودشون رو. اونوقت موضوع صحبتشون حجره‌های نفرین شده بود. مرتضی نفسش رو بیرون داد و گفت:
- تکلیف اون یکی چی میشه؟
نگاه سوالی آقاجون رو دید و توضیح داد:
- شما گفتی سه تا از حجره‌ها برای مصطفی، سه تا دیگه برای من. حجره هفتم چی میشه؟
حوصله‌ام از این بحث‌های کلیشه‌ای سر اومد. با ورود من به داخل حجره، سوال مرتضی بی‌جواب موند. آقاجون از پشت میز بلند شد و هول زده گفت:
- یا حسین! این چه سر و وضعیه پسر؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
در مقابل دو نگاه خیره، لخ لخ کنان به طرف صندلی‌های پشت ویترین رفتم و به آهستگی نشستم. تلاش کردم موقع نشستن آخ نگم و صورتم درهم نشه. همه بدنم کوفته بود. حرفی نزدم و مرتضی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
538
پسندها
4,269
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
این‌ها بهونه بود. این شونه خالی کردن آقاجون، زنگ ناقوس رو تو سرم به صدا در آورد. تنها امیدم رو ناامید کرد. صدام رو بالا بردم و گفتم:
- یعنی چی؟ اصلا می‌فهمید دارید چیکار می‌کنید؟ زندگی یه نفر رو شروع نشده تموم می‌کنید. کی می‌خواد جواب بده؟ این همه‌ام ادعای خدا و پیغمبریتون میشه... .
مرتضی از ترس آبروریزی بلند شد و رو به آقاجون گفت:
- شما اجازه بده، خودم آرومش می‌کنم.
به طرفم اومد و دستم رو کشید.
- بیا باهات حرف دارم.
عادت داشت من رو به طرفی بکشه و با تهدید و ترسوندن ساکتم کنه! شونه‌ام رو کشیدم و گفتم:
- کور خوندی حاجی، نمی‌ذارم این دفعه‌ام سرم شیره بمالی!
دستم رو فشار داد و به گوشه حجره کشید. جوری که صداش خیلی بلند نشه غرید:
- خفه خون بگیر بذار حرف بزنم!
- اگه فکر کردی مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
538
پسندها
4,269
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
- این بهونه‌های صد من یه غاز رو بذار تو جیبت شاید پولت دوبله سوبله شد حاجی. چرا یه بار برای همیشه راستش رو نمیگی؟ شما از همون اول پسر می‌خواستی، یکی که از خون خودت باشه. اما تکتم که به دنیا اومد همه نقشه‌هات نقش برآب شد. من که پیشکش، ولی یه بار ندیدم با دختر خودت با محبت حرف بزنی. یه بار نشد یه دست نوازش بکشی سرش ببینی دردش چیه. اصلا برای تکتم فرق تو با عابر تو خیابون چیه؟ تو اولین فرصت از شرش خلاص شدی. مرحبا! به تو میگن پدر نمونه. محمدم اگه برای فاطمه اینجوری پدری می‌کرد، الان اسلامی نبود که شما بهش استناد کنید.
سایش دندون‌هاش رو به روی هم دیدم. با خشم و کینه نگاهم کرد. حرف حق تلخ بود. پوزخندی زدم و به سمت خروجی حرکت کردم. نگاه آقاجون روم سنگینی می‌کرد. حرفی نمونده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
538
پسندها
4,269
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #154
مأیوس کننده بود، این که همچنان نفس می‌کشیدم و اکسیژن ارزشمند رو هدر می‌دادم. جونِ سگ داشتم انگار. هیچ آلت قتاله‌ای روم اثر نمی‌کرد تا از این درد بی‌انتها خلاص شم. بی‌قرار بودم. دست‌های سیاه و نافُرمی مغزم رو گرفته و هر کدوم به یه طرف می‌کشیدن. دست‌هایی از جنس سایه که پی متلاشی کردن مغزم بودن. این بار که چشم باز کردم، سقف کاذب بالای سرم ناآشنا نبود. می‌شناختمش، حتی اگه بوی گند الکل و بتادین رو فاکتور می‌گرفتم. این بار دیگه منگ و مدهوش نبودم. سیستمم زود بالا اومد. می‌دونستم چرا تو سن بیست و دو سالگی و تو فاصله چند ماهه، برای دومین بار روی تخت بیمارستان دراز به دراز افتادم و از بالای سرم صدای بوق دستگاه میاد. تو اتاقی بودم که هیچکس نبود. تنها بودم و کاش همیشه تنها می‌موندم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
538
پسندها
4,269
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #155
گریه‌اش شدت گرفت. نوچی گفتم و صبر کردم تا گریه‌اش تموم شه. وقتی حالش بهتر شد، پرسیدم:
- بقیه کجان؟
- بقیه کی‌ان؟
- بقیه آقاجون، حاج مرتضی. مامان. واسه هیچکی مهم نیست من بهوش اومدم؟
گفت:
- واسه من مهمه. تابانم که از روز اول از اینجا نرفته. آقاجونم الان میرسه.
اسم آقاجون رو که شنیدم پوزخند زدم و سوالی رو که از اول تو ذهنم بود پرسیدم:
- چه خبر از تکتم؟
خاله با دستمال زیر چشم‌هاش رو پاک کرد و گفت:
- پریشب عقدیش بود. دیگه تموم شد.
با اینکه می‌دونستم، با اینکه عاجزانه از این حقیقت آگاه بودم، اما «دیگه تموم شد.» خاله مثل خالی شدن سطل آب سرد روی پیکره‌ام برق از کله‌ام پروند. هنوز باورش برام ناممکن بود. پذیرفتن شکست تو این یه مورد زیادی سنگین بود. ناموسم رو به تاراج بردن و مطلقا هیچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
538
پسندها
4,269
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #156
زمان زیادی نگذشت که سنگینی یه حضور رو احساس کردم. آقاجون با همون ژست همیشگی تو چهارچوب در ایستاده بود و نگاه پر حرفش رو ازم جدا نمی‌کرد. کت و شلوار سرمه‌ای به تن داشت، با همون کلاه و عصایی که اغلب اوقات همراهش بود. لحظاتی به چشمهاش زل زدم. همیشه آدم توداری بود و نمی‌تونستم احساساتش رو از تو چشمهاش بخونم. هیچوقت نتونستم بفهمم حسش به من چیه یا چه حکمی براش دارم. غریبه‌ام یا خودمونی؟ نگاهم رو ازش جدا کردم و با یه نفس عمیق، به دیوار مقابلم خیره شدم. صدای گرمش تو اتاق پیچید:
- یادمه قدیما وقتی بچه بودی، اگه یکی حقت رو پایمال می‌کرد عین یه توله گرگ وحشی از حقت دفاع می‌کردی. کوچیک و بزرگم نداشت، با هیچکی رو دروایستی نداشتی. تازه وارد بودی، منتها یاغی‌گری تو ذاتت بود. اونجا فهمیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
538
پسندها
4,269
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #157
مدتی تو سکوت سپری شد. از مکالمه‌ای که با آقاجون داشتم ناراحت بودم و از طرفی دلم لک میزد برای یه دوش مفصل. از اون‌ دوش‌هایی که دو ساعت طول بکشه و برای دستیابی به این خواسته، باید هرچه زودتر برمی‌گشتم به خونه خودم. بعد از دقایقی که به بطالت گذشت، تابان وارد اتاق شد. واقعا رفته بود و سیگار رو خریده بود. یکم دستپاچه و مضطرب به نظر می‌رسید. فقط برای آوردن یه سیگار به داخل بیمارستان! با دست‌های عرق کرده‌اش پاکت سیگار و جعبه کبریت رو که از بس فشار داده بود کمی مچاله شده بود از جیب مانتوش در آورد و به دستم داد. بد نسخ بودم. همونجا سیگار رو آتیش زدم و با حرص کام گرفتم. دود رو فوت کردم تو هوا و گفتم:
- خیله خب، حالا می‌تونی بری گم شی.
سنگینی نگاهش رو روی نیم‌رخم حس کردم. عوارض جر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
538
پسندها
4,269
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #158
روزهای آخر سخت می‌گذشت. از بی‌تحرکی کلافه بودم و دم به دقیقه نگاهم به ساعت بود تا هر چه زودتر از شر فضای دوست نداشتنی و غذاهای بی‌مزه‌ بیمارستان خلاص شم. با تمام وجود از هر چی بوی الکل و قرص و سِرُم و حتی سفیدی روپوش‌ پرستارها بدم می‌اومد و روی رهایی از اون شرایط نامطلوب اصرار داشتم. با این وجود روز ترخیصیم از بیمارستان چندان دلپذیر نبود. هر عمل فیزیکی اعم از راه رفتن و نشست و برخاست قوتم رو مثل زالو می‌مکید و از درون خالی می‌کرد، اما اونقدر یکدنده بودم که با همون حال سوار ماشین بشم و برگردم به تهران. خاله اصرار به موندن داشت اما می‌دونستم اون شهر دیگه جای موندن نیست. بهش گفتم به عمو مهدی بگه که من مقصر نیستم. خاله گفت باید به عمو مهدی حق بدم. گفت پای دخترش در میونه و تو این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
538
پسندها
4,269
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #159
سرجاش ایستاد. تو رخسارم دیگه اثری از خنده نبود. دیگه هیچ چی خنده‌دار نبود.
- چرا اینجوری میکنی عابد؟
- معلوم نیست؟ رد دادم! دیگه مخم نمیکشه.
بِر و بِر نگاهم کرد ولی حرفی نزد. اکثر اوقات ادای الهه‌ی معصومیت رو در می‌آورد، اما گاهی اوقات به شدت مرموز میشد. سرش رو انداخت پایین و از اتاق بیرون رفت. روی تخت دراز کشیدم و کف دستم رو روی الیافش کشیدم. برخلاف تخت سفت بیمارستان و کاناپه داخل پذیرایی، نرم بود و راحت. میشد بعد از مدت‌ها یه خواب بی‌دغدغه رو تجربه کرد. چرخیدم و به شکم دراز کشیدم. بینیم به تخت چسبید و بوی خوبی تو مشامم پیچید. یه رایحه‌ از جنس آسودگی. بالاخره دست‌های سیاه مغزم رو ول کردن و عقب نشستن. نفس عمیقی کشیدم و به خواب رفتم.

با تکون‌هایی بیدار شدم. از جا پریدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
538
پسندها
4,269
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #160
از تن صدام جا خورد. قاشق رو توی بشقاب گذاشت و گفت:
- ببخشید.
بازم مظلوم نمایی. همچنان در حال نقش بازی کردن! بازیگری ماهرتر ازش ندیده بودم.
- می‌بینی من چلاقم ازم سو استفاده می‌کنی نه؟!
چشم درشت کرد و گفت:
- نه به خدا. خواستم کمک کنم فقط.
- نکن!
-... .
- اوکی؟
چونه‌اش که بالا و پایین شد، نگاه غضبناکم رو از روش برداشتم و مشغول خوردن شدم. با مزه کردن سوپ، خشمگین‌تر از قبل کف دستم رو روی میز کوبیدم و گفتم:
- این چه کوفتیه درست کردی؟ خیر سرت غذا پختی؟
از صدای ضربه از جا پرید و گفت:
- بد شده مگه؟
- خر نمی‌خوره اینو!
سریع دست دراز کرد و گفت:
- خب بذار یه چیز دیگه درست کنم.
بشقاب رو از مقابل دست‌های دراز شده‌اش کشیدم و گفتم:
- نمی‌خواد! چی می‌خوای درست کنی؟ چی بلدی؟! یه سوپ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا