- ارسالیها
- 534
- پسندها
- 4,218
- امتیازها
- 17,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #171
فشار روانی حرفهایم برایش زیاد از حد بود، چرا که خیلی تلاش کرد خودش را آزاد کند و دوباره چنگ بیندازد، اما نتوانست. زورش نمیرسید. لحظاتی با استیصال و درماندگی نگاهم کرد و بعد، اشک از چشمهایش جاری شد و با گریه گفت:
- عوضی خیانتکار! تو حق نداشتی باهام اینکار رو بکنی.
رهایش که کردم، نشست پای دیوار و صورتش را گرفت. رسما داشت عر میزد. نوچی گفتم و دستش را گرفتم تا بلندش کنم.
- بلند شو دیوانه الان صاحبخونه میاد.
- ولم کن! دست کثیفت رو به من نزن. اصلا بذار بیاد بدونه چه غلطی کردی.
حالا من مستاصل بودم. خیلی بلند گریه میکرد. اگر دهانش را نمیبستم تا چند دقیقه دیگر کل محل را بیدار میکرد. به موهایم چنگ زدم و فکر کردم. این زندگی برای من معنا نداشت، اما انگار برای تابان قضیه...
- عوضی خیانتکار! تو حق نداشتی باهام اینکار رو بکنی.
رهایش که کردم، نشست پای دیوار و صورتش را گرفت. رسما داشت عر میزد. نوچی گفتم و دستش را گرفتم تا بلندش کنم.
- بلند شو دیوانه الان صاحبخونه میاد.
- ولم کن! دست کثیفت رو به من نزن. اصلا بذار بیاد بدونه چه غلطی کردی.
حالا من مستاصل بودم. خیلی بلند گریه میکرد. اگر دهانش را نمیبستم تا چند دقیقه دیگر کل محل را بیدار میکرد. به موهایم چنگ زدم و فکر کردم. این زندگی برای من معنا نداشت، اما انگار برای تابان قضیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش