نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 4,494
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #161
نیمه شب بود. در را آهسته باز کردم و آهسته‌تر بستم. خانه تاریک بود و نور هالوژن آشپزخانه کمی فضا را روشن می‌کرد. دم در شال گردن و کت زمستانه‌ام را از تن در آوردم و بند جا لباسی کردم. تمام تلاشم بر این بود بی‌صدا باشم. در یخچال را باز کردم و از میان محتویات داخلش یک پرتغال برداشتم. شام نخورده بودم و اشتهایی نداشتم. فقط می‌خواستم از گشنگی ضعف نکنم. میوه را داخل بشقاب گذاشتم و وارد پذیرایی شدم. روی کاناپه آبی نشستم و مشغول پوست گرفتن شدم. پاهایم تیر می‌کشید اما قابل تحمل بود. تمام شب را مشغول پرسه زدن در خیابان‌ها بودم. خیابان‌های پیچ در پیچی که مثل افکار درهمم انتهایی نداشت. برای یک لحظه نگاهم به صفحه خاموش تلویزیون مقابلم افتاد. انعکاس تصویر تابان که درست پشت سرم ایستاده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #162
با روحیه‌ی بهتر و ظاهری آراسته‌تر نسبت به روزهای پیشین، طلسم را شکستم و به دانشکده برگشتم. مدت زیادی در این محل سر نکرده بودم، اما تنها نقطه‌ای از تهران بود که از آن خوشم می‌آمد. برایم اهمیت داشت، چرا که برای بدست آوردنش زحمت کشیده بودم. چه روزهایی که صبح تا شب خودم را در خانه حبس می‌کردم و آنقدر درس می‌خواندم که چشم‌هایم درد می‌گرفت. از طرفی محیطی بود که تنها امیدم را برای ساختن یک زندگی بهتر زنده نگه می‌داشت.
برای توجیه غیبت‌هایم مدارک پزشکیم کفایت کرد. هرچند نمرات خوبم در همان یکی دو ماه‌ برای اینکه کارم را زودتر راه بیندازند بی‌تاثیر نبود. بعد از اتمام کارهای اداری، کلاس فیزیک داشتم و نمی‌خواستم این یکی راهم از دست بدهم. مقابل اتاقی که کلاس در آن برگذار میشد، چندبار به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #163
مهرسا نگاهی بین ما دوتا رد و بدل کرد و گفت:
- حالا بی‌خیال این حرفا، حالت خوبه الان؟ اتفاقی که نیفتاده بود؟
گفتم:
- نه.
و به خلأیی که سمت چپ پهلویم را پر کرده بود فکر کردم. ارسلان گفت:
- از این به بعد سعی کن بی‌خبر دود نشی بری هوا.
هر جور فکر می‌کردم حق داشتم از ارسلان ناراحت باشم. توقع داشتم. نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. هنوز حتی پولی که از او قرض گرفتم را پس نداده بودم و نمی‌دانستم کی می‌توانم حسابم را با او صاف کنم. به خودم حق نمی‌دادم گله من باشم یا به عبارت بهتر، گله‌ام را بروز دهم. مهرسا گفت:
-چی می‌خوری سفارش بدم؟
گفتم:
- هیچی.
گفتم هیچی، چون اصلا میلی به چیزی نداشتم، با این وجود از پشت میز بلند شد و به طرف بوفه رفت. از اینکه یک دختر می‌خواست برایمان سفارش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #164
- از صد کیلومتری معلومه با تینا حرف میزدی. گفتی بیاد اینجا؟
سر تکان دادم. ارسلان گفت:
- بذار برسه باهم بریم محفل. نظرت چیه؟
اصرار ارسلان برای حضورم در محافل کمی عجیب بود. با این وجود قبول کردم. گوش دادن به حرف‌های یکی مثل خودم، خیلی بهتر از سر و کله زدن با تابان بود ارسلان گفت:
- بعد محفل بریم خونه‌ی ما. یکم بیتوته کنیم!
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خونه؟
- از خوابگاه اومدیم بیرون.
به مهرسا اشاره کردم.
- دو نفرتون؟
- آره. یه هفته‌ای میشه همخونه‌ایم.
خواستم بگویم شما که باهم محرم نیستید که باز یادم افتاد اینجا قم نیست! سری تکان دادم و گفتم:
- مبارکه.
- اگه بخوای می‌تونم اوکی کنم جای من بری خوابگاه.
گوشه لبم را گزیدم و با چشم‌های باریک شده به ارسلان زل زدم. داشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #165
پیشوا پشت تریبون ایستاد و کمی با میکروفون ور رفت. به موازات محل که در آن بودیم، لباس‌های تنش رسمی‌ شده بود و کت و شلوار نقره‌ای به همراه کروات قرمز به تن داشت. چند ثانیه‌ای مشغول تنظیم میکروفون شد و در نهایت دست‌هایش را دوطرف تریبون گذاشت، برای لحظاتی در جمعیت چشم چرخاند و گفت:
- این روزها بچه‌ها دائم از من یه سوال به خصوصی رو می‌پرسن. خیلی‌ها ازم می‌پرسن آخرش که چی؟ از این سخنرانی‌ها و این دم و دستگاهی که با کلی سختی و دردسر تشکیل دادیم به چی می‌خوایم برسیم که به خاطرش انقدر تلاش می‌کنی؟ خب اجازه بدید یه سری حرف‌ها رو پشت همین تریبون بگم. شکی نیست که شماها خبر ندارید، اما من ده روزه که آواره شدم و رنگ خونه‌ خودم رو ندیدم! مجبورم به خاطر لو نرفتن هر روز جا به جا بشم، که خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #166
صدای جمعیت بلندتر شد. جوری پیشوا را تشویق می‌کردند انگار قدیس است. با حرف‌هایش موافق بودم، اما به نظرم یکسری رفتارهایش اغراق شده بود. از طرفی منظورش از تغییر را نمی‌فهمیدم. چه چیزی را تغییر می‌دادیم؟ ارسلان بلند شده بود و همراه مهرسا جیغ و هورا می‌کشید. تینا مثل من نشسته بود و به جمعیت نگاه می‌کرد. صدایم را بالا بردم و گفتم:
- نظرت چیه؟
سوالی نگاهم کرد. گفتم:
- در مورد حرفای پیشوا.
گفت:
- خیلی طرفدار پیدا کرده. قبلا اینطوری نبود.
ولی خب...فکر می‌کنم حرفاش حقیقته، یعنی نیازه یه چیزایی اصلاح بشه، اما نمی‌دونم هدف خود پیشوا چیه.
دقیقا مثل من بود. لباس ارسلان را کشیدم تا راضی شد بنشیند.
- بسه گلوت پاره شد!
صورتش کمی قرمز شده بود. با خنده گفت:
- حال کردی چی گفت؟ مطمئنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #167
ارسلان دستگیره را به یک طرف کشید درب کشویی بالکن با صدای قژ قژی باز شد. وارد بالکن شدیم که نرده‌های فلزی بلندی داشت. بزرگتر از بالکن خانه تینا بود، اما از این ارتفاع شهر زیر پایم نبود. بیشتر خودم زیر پای شهر بودم! جرعه‌ای نوشیدم و صدای ارسلان را شنیدم:
- تو هیچوقت مفصل از خودت و زندگیت تعریف نکردی. پسر خوبی به نظر میای. دوست دارم بیشتر در موردت بدونم.
گفتم:
- توام هیچوقت از خودت چیزی نگفتی. این به اوت در!
نیمچه لبخندی زد که به نیم‌رخ جذابش خیلی می‌آمد. سیگاری آتش زد به دستم داد. سیگار دیگری برای خودش روشن کرد و گفت:
- چیز خاصی ندارم که بخوام بگم. بیست و پنج سالمه و مجردم. بابام تو شرکت پتروشیمی کار می‌کنه و مادرم پزشکه. تک فرزندم و غذای مورد علاقه‌ام کباب برگه. دیگه چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #168
- اما این دلیل نمیشه حسرت زندگی آدمای خوشبخت رو نخوری!
دقیق، زد وسط خال! حرف دلم را گفت. حقیقتا همیشه حسرت این را می‌خوردم که چرا با احتمال تنها یک درصد باید در این موقعیت جغرافیایی به دنیا بیایم، بعد مردم درگیر جنگ و فقر سایر کشورهای خاورمیانه را می‌دیدم و به خودم می‌گفتم می‌توانست بدتر از این باشد! هرچند که همیشه داغ حسرت یک زندگی نرمال و متمدنانه روی سینه‌ام احساس میشد. دست ارسلان روی شانه‌ام نشست و گفت:
- نمی‌دونم چی باعث شده فکر کنی زندگیت تباه شده، اما تا حالا به این فکر کردی که میشه این سرزمین به دست من و تو و امثال ماها مثل کشورهای جهان اول بشه؟ که خودمون با دستای خودمون بسازیمش؟ فکر کن بدون ترس از احدی با این لیوان توی دستت بری بیرون. یا هر لباسی که خواستی بپوشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #169
تنها گفتم:
- مهرسا اهلش نیست؟
ارسلان پاسخ داد:
- نه دوست نداره.
به داخل پذیرایی برگشتیم. یک دست کاناپه استیل انتهای پذیرایی قرار داشت که به همان سمت رفتیم. ارسلان بطری را آورد و خواست لیوانم را پر کند، دستش را پس زدم. متعجب از این بی‌میلی ناگهانی، دوباره خواست کارش را تکرار کند. لیوان را به میز برگرداندم و گفتم:
- بسمه.
- جدی جنبه‌ات انقدر پایینه؟
پوزخند صدا داری زدم. جنبه‌ام را مسخره می‌کرد، اما شرط می‌بستم در مقابلم شکست می‌خورد.
- فکر کن بی‌جنبه‌ام.
- پس چرا کشیدی کنار؟
- راحت باشین شما.
تینا گفت:
- بخور دیگه. تو نخوری منم نمی‌خورم.
- خب نخور!
ارسلان خندید و تینا با قهر رو برگرداند. پوفی کشیدم و مهرسا از آشپزخانه بیرون آمد. بساط را دید و گفت:
- چقدر شماها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,257
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #170
ساعت یک نیمه شب بود که به خانه رسیدم. سوت و کوری محیط و چراغ‌های خاموش اثباتی بر خوابیدن تابان بود. کفش‌ها را از پا کندم و بدون روشن کردن چراغ‌ها وارد خانه شدم. حدسم درست بود. روی کاناپه چنان عمیق خوابیده بود که انگار در طول روز مشغول کندن کوه بوده. پاهایش روی کاناپه جمع شده بود و دست‌هایش را با وسط ران‌هایش

بغل کرده بود. مدتی به سر و شکل بچگانه خوابیدنش خیره شدم. گاهی دلم برایش می‌سوخت. اما فقط گاهی! بیشتر دلم می‌خواست هرگز نمی‌دیدمش. نمی‌دانم خواب سنگینش چطور سبک شد، یا شاید زمان زیادی مشغول نگاه کردنش بودم. در هر صورت پلک‌هایش لرزید و از هم فاصله گرفت. یکه‌ای خورد و چشم‌های خواب‌ آلودش کامل باز شد. با چشم دنبال ساعت روی دیوار گشت اما در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

عقب
بالا