- ارسالیها
- 534
- پسندها
- 4,257
- امتیازها
- 17,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #161
نیمه شب بود. در را آهسته باز کردم و آهستهتر بستم. خانه تاریک بود و نور هالوژن آشپزخانه کمی فضا را روشن میکرد. دم در شال گردن و کت زمستانهام را از تن در آوردم و بند جا لباسی کردم. تمام تلاشم بر این بود بیصدا باشم. در یخچال را باز کردم و از میان محتویات داخلش یک پرتغال برداشتم. شام نخورده بودم و اشتهایی نداشتم. فقط میخواستم از گشنگی ضعف نکنم. میوه را داخل بشقاب گذاشتم و وارد پذیرایی شدم. روی کاناپه آبی نشستم و مشغول پوست گرفتن شدم. پاهایم تیر میکشید اما قابل تحمل بود. تمام شب را مشغول پرسه زدن در خیابانها بودم. خیابانهای پیچ در پیچی که مثل افکار درهمم انتهایی نداشت. برای یک لحظه نگاهم به صفحه خاموش تلویزیون مقابلم افتاد. انعکاس تصویر تابان که درست پشت سرم ایستاده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.