متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 178
  • بازدیدها 4,278
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #131
- بگو ببینم، می‌خوای چشم چپت مثل راستی شه؟
به تریش قبایش برخورد که گفت:
- به قرآن مجید اگه این دفعه دستت بهم بخوره... .
با پایین تنه‌ام ادای حمله در آوردم. یکه‌ای خورد و از جایش پرید. نیشخندی زدم و گفتم:
- هارت و پورت نکن برام مرتیکه! می‌دونی که من دست از همه چی شستم. حتی اگه دستم به خونت آلوده شه به هیچ جام نیست. پس مثل بچه آدم بگو چرا دوباره اومدی جاسوسی منو می‌کنی؟
در قالب مظلومیت فرو رفت و با لحنی جگر سوز گفت:
- بابا به والله مجبورم می‌کنن، فکر کردی من بی‌کارم این همه راه بکوبم بیام اینجا که ساعت رفت و آمد جنابعالی رو گزارش بدم؟ وقتی حاج حبیب دستور میده میگی من چیکار کنم؟
اخمی از سر دقت روی پیشانیم نشست. قدمی به سویش برداشتم و گفتم:
- حاج حبیب؟ تو مگه سری پیش مخبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #132
نمی‌دانم به چه امیدی، تابان جلو آمد به قصد استقبال، آغوش یا در رویایی‌ترین حالت، یک بوسه؟! نمی‌دانم، اما سابقه‌اش در این موارد خراب بود. در هر صورت فرقی نمی‌کرد. مقصودش هرکدام که بود، یقینا او یک احمق تمام عیار بود. حتی وجودش را به حساب نیاوردم. از کنارش گذشتم و جای او روی کاناپه نشستم. به سمت اتاق خواب نمی‌رفتم چرا که خودم را متعلق به این «چیز» نمی‌دانستم. می‌گفتم «چیز»، چون خانه و زندگی و این‌چنین واژه‌ها برایش بزرگ بود. هر کلمه‌ای برای توصیفش زیادی بود. دکمه‌های پیراهنم را باز کردم تا تنم کمی هوا بخورد. لحظاتی لنگ در هوا ایستاد و وقتی دید سر سوزنی توجه از من نصیبش نمی‌شود، راهش را گرفت و رفت. خب، شرش کم شد. پشت سرم را به لبه مبل تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. سیاهی مطلق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #133
با کلی ننه من غریبم بازی بلند شد و به آشپزخانه رفت. طولی نکشید که صدای افتادن چیزی روی زمین باعث شد پوفی بکشم و از جا بلند شوم. جعبه کمک‌های اولیه را روی زمین انداخته بود و قطرات خون، کف آشپزخانه ریخته بود. دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- واقعا بدرد نخوری.
حتی اگر ساعت‌ها به حال خود می‌گذاشتمش، باز عرضه نداشت یک انگشتش را پانسمان کند. جلو رفتم و با خشونت دستش را گرفتم. کشیدمش سمت سینک و دست خون‌آلودش را زیر شیر آب گرفتم. سنگینی نگاهش را روی نیمرخم احساس کردم، اما عکس‌العملی نشان ندادم. قد آنچنان بلندی نداشت و یک سر و گردن از من کوتاه‌تر بود. بطری بتادین را که روی زمین افتاده بود برداشتم و بی‌ملاحظه روی زخم انگشتش ریختم. نسبتا عمیق بریده بود اما بعید می‌دانستم نیازی به بخیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #134
حقیقتی که جبر زمانه مرا با آن رو‌دررو می‌کرد‌ عظیم و ویران کننده بود؛ آن چنان که در نتیجه‌ی این رودررویی، گوش‌هایم سوت می‌کشید و قوه شنواییم درست کار نمی‌کرد. یک سوت ممتد و طولانی، که هوش و حواسم را به قهقرا می‌برد. مغزم کوره‌ی آتش، و چشم‌هایم به دریای خون می‌ماند. حرارت مثل شعله از گوش‌هایم بیرون می‌زد. شگفتا! چطور یک جمله خبری اینگونه آدمی را دگرگون می‌کرد؟ در تمام لحظات نگاه معصوم تکتم جلوی چشم‌هایم بود. نگاهی که اگر دست روی دست می‌گذاشتم، اشکی شدنش انکار ناپذیر بود. نفهمیدم چطور تماس را قطع کردم، چطور لباس پوشیدم، چطور بی‌توجه به «چی شده؟» های تابان از خانه بیرون زدم و چطور تاکسی گرفتم و خودم را به ترمینال رساندم. اصلا حال خودم را نمی‌فهمیدم. در یک چشم برهم زدن گذشت. در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #135
با دست راه را بسته بود. به چشم‌های غریبی که روزی آشنا بود نگاه دوختم. انگار یک آدم جدید می‌دیدم. یکی که هیچ جوره آبمان باهم توی یک جوی نمی‌رفت. گفتم:
- به تو دخلی نداره.
دستش را کنار زدم و وارد حیاط شدم. داخل حیاط، سید مصطفی با پاچه‌های تا زده و شلنگ به دست مشغول شستن ال نود نوک مدادیش بود. لحظه‌ای دست از کار کشید و به من نگاه کرد، اما در کمال تعجب دوباره مشغول شستن ماشینش شد. این صامت بودنش مایه‌ی تعجب بود. احمد از پشت سر گفت:
- یعنی چی؟ فکر کردی اینجا گاو داریه سرتو می‌ندازی میای تو؟
بدون اینکه نیم‌نگاهی خرج این به ظاهر برادرِ نداشته کنم گفتم:
- احمد دست از سرم بردار که حوصله تو یکی رو اصلا ندارم.
«اصلا» را با تشدید ادا کردم و خوشبختانه او دنبالم نیامد. عجله داشتم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #136
زمانی که وارد خانه آقاجون شدم، نفیسه و تکتم روی زمین دراز کشیده و کتاب و دفتر جلویشان باز بود. نفیسه هین کشیده‌ای گفت و سریع حجاب گرفت. نگاه من اما خیره‌ی تکتمی بود که تا پیش از دیدن من، با معصومیتِ تمام پاهایش را بچگانه از پشت تکان می‌داد و مشق می‌نوشت. چطور، با چه استدلالی می‌خواستند او را وارد دنیای کثیف آدم بزرگ‌ها کنند؟ اصلا منطق را بگذاریم کنار، مگر وجدان نداشتند؟
- بازم تو؟ یه یاالله بگو پسره‌ی بی‌حیا. نمی‌بینی نامحرم نشسته؟
نگاه از تکتم گرفتم و به خاتون دادم. نمازش را تازه تمام کرده و هنوز جانماز جلویش پهن بود. وقتی نگاهم را دید، به طرف آشپزخانه یا به قول خودش «مطبخی» نگاه کرد و گفت:
- عطیه؟ عطیه بیا اینو بندازش بیرون. باز اومده اینجا رو نجس کنه.
- عطیه کیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #137
صبرش تمام شد و جوش آورد. صدای خاله طوبی را از پشت شنیدم که چطور ملتمسانه خواهش می‌کرد بی‌خیال شوم تا شر نشود. همه آمده بودند بیرون و تماشا می‌کردند. روی پیاده روی سنگ فرش شده ایستاده بودیم و من مثل همیشه معرکه به پا کرده بودم. تکتم بی‌چاره مثل بید کنارم می‌لرزید. سید مصطفی نزدیک شد و دستش را جلو آورد تا تکتم را بگیرد. خودم را سپر کردم و گفتم:
- دستت بهش نمی‌خوره!
خیلی دوست داشتم هیکل و بدنم آنقدر قوی باشد تا ده‌تا سید مصطفی را یک تنه حریف شوم، اما ضعیف بودم و از پس همان یک نفرش بر نمی‌آمدم. با یک دست کنارم زد و با دست دیگر بازوی تکتم را گرفت. جفتمان دست تکتم را کشیدیم و تکتم مثل یک عروسک خیمه شب بازی بینمان کش آمد. سید مصطفی با غیض خیره صورتم شد و گفت:
- با زبون خوش میگم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #138
چند ثانیه‌ای خیره نگاهم کرد و بعد، دورخیز کرد و با لگد به تخت سینه‌ام کوبید. هر چه زور داشت روی لگد گذاشت و از شدت ضربه برای لحظاتی نفسم گرفت. احمد به این عجز و ناتوانی من پوزخند زد و رفت. از درد مثل کرم روی زمین می‌لولیدم. خون از بینیم راه گرفته و پشت لبم کامل قرمز بود. می‌توانستم شوری خون را حس کنم. احساس تهوع کردم و چندباری عق زدم، اما چیزی بالا نیامد، فقط سینه‌ام درد گرفت. خاله بالای سرم رسید و با گریه و زاری چیزهایی گفت. اشک می‌ریخت و نفرین می‌کرد. دست به زمین گرفتم و خاله کمکم کرد تا بلند شوم. در تمام بدنم احساس کوفتگی داشتم و لباس‌هایم خاکی و کثیف بودند. همه برگشته بودند داخل عمارت و فقط خاله مانده بود. هنوز حرف می‌زد اما چیزی نمی‌فهمیدم. فقط به این فکر می‌کردم تکتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #139
ناامید کننده بود. داشتند دختر خانه که نه، دختر بچه خانه را عروس می‌کردند، دختر و نوه‌ خودشان را. آنوقت موضوع صحبتشان حجره‌های نفرین شده بود. حاج مرتضی نفسش را بیرون داد و گفت:
- تکلیف اون یکی چی میشه؟
نگاه سوالی آقاجون را دید و توضیح داد:
- شما گفتی سه تا از حجره‌ها برای مصطفی، سه تا دیگه برای من. حجره هفتم چی میشه؟
حوصله‌ام از این بحث‌های کلیشه‌ای سر آمد. با ورود من به داخل حجره، سوال حاج مرتضی بی‌جواب ماند. آقاجون از پشت میز بلند شد و هول زده گفت:
- یا حسین! این چه سر و وضعیه؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
در مقابل دو نگاه خیره، لخ لخ کنان به طرف صندلی‌های پشت ویترین رفتم و به آهستگی نشستم. تلاش کردم موقع نشستن آخ نگویم و صورتم درهم نشود. همه بدنم کوفته بود. حرفی نزدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
سطح
12
 
ارسالی‌ها
534
پسندها
4,218
امتیازها
17,273
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #140
این‌ها بهانه بود. این شانه خالی کردن آقاجون، زنگ ناقوس را در سرم به صدا در آورد. تنها امیدم را ناامید کرد. صدایم را بالا بردم و گفتم:
- یعنی چی؟ اصلا می‌فهمید دارید چیکار می‌کنید؟ زندگی یه نفر رو شروع نشده تموم می‌کنید. کی می‌خواد جواب بده؟ این همه‌ام ادعای خدا و پیغمبریتون میشه... .
حاج مرتضی از ترس آبروریزی بلند شد و رو به آقاجون گفت:
- شما اجازه بده، خودم آرومش می‌کنم.

به طرفم آمد و دستم را به طرفی کشید.
- بیا باهات حرف دارم.
عادت داشت مرا به طرفی بکشد و با تهدید و ترسانیدن ساکتم کند! شانه‌ام را کشیدم و گفتم:
- ولم کن، نمی‌ذارم این دفعه‌ام سرم شیره بمالی!
دستم را قشار داد و به گوشه حجره کشید. جوری که صدایش خیلی بلند نشود غرید:
- خفه خون بگیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا