• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان ماچه سگ | میم.شبان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع میم. شبان
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 243
  • بازدیدها 8,995
  • کاربران تگ شده هیچ

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #211
- بلند شو پسر جون، وقت هوا خوریه!
از خواب پریدم و پیرمرد دست گذاشت روی شونه‌ام.
- آروم باش، چرا هراسونی؟ بلند شو روپوشت رو تنت کن. بدون یونیفرم نمیشه بری بیرون.
صورتم خیس عرق و احتمالا چشم‌هام زده بود بیرون. چهره‌ی ناآشناش گیجم می‌کرد و حرف‌هاش گیج‌تر. ریش‌های سفید و نسبتا بلندی داشت، با چندتا لک و پیس روی گونه‌هاش. پیشونیشم بلند بود و پر از چین و چروک. لبه تخت نشستم. نفس عمیقی کشیدم و روی صورتم دست کشیدم.
- چرا خودت یونیفرم تنت نیست؟
از سوالم تعجب کرد. فکر می‌کرد منم مثل بقیه‌ام؟ قبل از اینکه چیزی بگه گفتم:
- چرا من باید لباس تنم کنم و تو نه؟
متوجه سوالم شد. تبسمی کرد و گفت:
- حتی گاوداری قواعد خودش رو داره. اینجا که زندونه!
نمی‌فهمیدم چی میگه. پوشیدن یونیفرم چه ربطی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #212
وقتی متوجه شدم نگاهش مستقیم من رو هدف گرفته، مطمئن شدم که نه، واقعا با من کار داره! نگاه متعجبی به پیرمرد انداختم و رو به مرد گفتم:
- با منی؟
- به جز توی بچه سال کی اینجا تازه وارده؟
- کجا بیام؟
- دست بوسی اتابک خان!
این رو گفت و به سمتی اشاره کرد. رد نگاهش رو که گرفتم، چشمم به یه مرد کاملا طاس با چشم‌های ترسناک افتاد که توسط چندتا زندونی دیگه احاطه‌ شده بود. همون ثانیه‌ی اول شناختمش. مگه میشد اون هاله‌ی قرمز رو فراموش کرد؟ چشم‌هاش مثل چشم‌های گربه تو تاریکی، یه نوع شرارت خاص ازشون ساطع میشد. خطاب به مرد پیام رسون که هنوز بالای سرم ایستاده بود گفتم:
- و چرا باید برم دست بوسی آدمی که نمی‌شناسم؟
- پاشو برو جوون. یه دست بوسی که این حرفا رو نداره.
با حیرت به پیرمرد نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #213
گفتم و لبخندم مثل برگ‌های پاییزی که پای درخت میریزن، آروم و آهسته از بین رفت. بدون اینکه به پیرمرد نگاه کنم پرسیدم:
- سیگار داری پیری؟
چیزی نگفت، به جاش از جیب شلوارش یه پاکت کهنه و پر چین و چروک بیرون آورد. برند اردیبهشت! هرچند غنیمت بود. همون لنگه کفش تو بیابون! سیگار رو ازش گرفتم و وقتی چوب کبریت روشن رو به طرف صورتم نزدیک کرد، با کج خلقی چوب کبریت رو از دستش قاپیدم.
- دست دارم خودم!
صبوری بخرج داد و دم نزد. به جاش یه سیگار برای خودش روشن کرد. به ده ثانیه نکشید که سیگار رو تا نصفه خاکستر کردم. نگاهی به محوطه‌ی باز و خاکستری مقابلم انداختم و گفتم:
- میگم پیری...تو که هفت تا پیرهن بیشتر پاره کردی و محسانت تو زندون سفید شده...به نظرت حبس کشیدن سخته؟
- از الان جا زدی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #214
بعد از ایستادن تو یه صف طولانی و گرفتن غذا تو یه ظرف استیل درب و داغون که سطحش پر بود از جای قُر‌ی‌های ریز و درشت، نگاهی کلی به سالن غذاخوری انداختم و یه جای خلوت برای نشستن پیدا کردم. میزها رو به صورت طولی چیده بودن و اونقدر سالن بزرگ بود که بخوام یه جا تنها بشینم. دنبال دردسر نبودم، پس سرم رو انداختم پایین و بدون اینکه به کسی نگاه کنم، یه گوشه پشت میز نشستم. یه کف دست نون و یه ملاقه پوره‌ی سیب زمینی! اصلا باب میل نبود، اما مادامی که اینجا بودم، باب میل نبودن غذا باید تبدیل به آخرین نگرانیم میشد. با بی‌میلی مشغول شدم و به این فکر کردم که کاش یه نفر بود تا حداقل باهم حرف بزنیم. اسد رفته بود درمونگاه. اون پسر لاغره رو با خودش برده بود تا به قول خودش تلف نشه! پسر تپله‌ام که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #215
حالا می‌فهمیدم چی به چیه. من دنبال دردسر نبودم درست، ولی قرار نبود به کسی باج بدم. حداقل نه به این درب و داغونا! تکونی به خودم دادم و گفتم:
- چرا دست از سرم بر نمی‌دارین؟ دست بوسی چی کشک چی؟ مگه قرون وسطی‌ست؟ ولم کن بابا اُسکل!
ولم نکرد که هیچ، من رو سفت‌تر گرفت. با دست خالی لقمه‌ی دیگه‌ای برای خودش گرفت و گفت:
- میز رو به رویی نه، میز بعدیش. هفت‌تا صندلی از چپ بشمار.
به سمتی که گفته بود نگاه کردم. به صندلی هفتم که رسیدم، با یه جفت چشم، چشم تو چشم شدم. بدون ابرو، بدون مژه، بدون حس! با یه هاله‌ی قرمز. نگاهش نفوذ کرد به اعماق مغزم. مثل یه گلوله. انگار بهم مسلط شد. تموم مدت داشت من رو نگاه می‌کرد و من حالا فهمیدم. ترس وجودم رو فرا گرفت. ضربان تند قلبم متوقف شد و تنم به عرق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #216
گره خورده لابلای رشته‌های نازک فکر و خیال، صدای اسد رو از پشت پلک‌های سیاهم شنیدم:
- بلند شو پسر جون. بلند شو بریم کارگاه نجاری یاد بگیر. یکم کار کن از این وضعیت در بیای. آدمیزاد تنها باشه بالا خونه رو میده اجاره.
رد صداش رو که با گوشام می‌گرفتم، احتمالا جلوی کمدش ایستاده بود. محکم گفتم:
- نمیام!
حرف بدی نمیزد. سکوت و تنهایی داشت خُلم می‌کرد ولی با این وجود من دوست نداشتم پام رو از سلول بیرون بذارم. این چند روز حتی جرعت نمی‌کردم برم سالن غذاخوری. اسد اصرار کرد:
- پس پاشو برو تو محوطه یه هوایی بخوره به کله‌ات. سه روزه خودت رو حبس کردی تو این چاردیواری که چی؟ امداد غیبی برسه؟
نمی‌خواستم به هیچ احدالناسی بگم که چی شده و چی شنیدم. غرورم نمیذاشت این ننگ رو با بقیه در میون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #217
از راهروی اصلی وارد قسمت اداری شدیم. حنیف که به نظر زیاد اهل حرف زدن نبود، برگشت و من پنج دقیقه‌ای منتظر موندم تا اجازه دادن وارد دفتر روشن بشم. یه اتاق بزرگ که برخلاف سلول‌های دلمره‌ی زندان، تم سبز و سفید داشت و چندتا گلدون روی یه جا گلدونی بزرگ فلزی رو به روی در اتاق جلوه خوبی به اتاق داده بود. مرد جا افتاده‌ای پشت میز نشسته بود و ته اتاق یه پنجره‌ی آهنی و یه در دیگه قرار داشت. از موهای بور و صورت لوزی شکل مرد احساس بدی نگرفتم. پیرهن راه راه به تن داشت که آستین‌هاش رو بالا زده بود و کت همرنگ شلوارش رو جالباسی پشت سرش آویزون بود. سلامم رو جواب داد و با دست به ردیف صندلی‌ها اشاره کرد.
- سرپا نایست. بنشین لطفا.
فکر نمی‌کردم به من زندانی تعارف نشستن بزنه. نشستم و پرسید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #218
فقط سر تکون دادم. دیگه حتی پوزخندم نمی‌زدم. به صورت لوزی شکلش خیره شدم. پَسِ ذهنم فکر می‌کردم روشن آدم خوبیه. هنوزم تو شناخت آدم‌ها افتضاح بودم.
- شاید شما خودت رو جای خدا قرار ندی، ولی بالایی‌هایی که داری براشون کار می‌کنی جور دیگه‌ای فکر می‌کنن!
حرفی برای گفتن نداشت. منم اگه جای اون بودم حرفی نداشتم. از پشت میزش بلند شد و شروع کرد به راه رفتن. فکر می‌کردم بهش برخورده و می‌خواد محترمانه پرتم کنه بیرون، اما به جای در خروج، در انتهای اتاق رو باز کرد و گفت:
- ملاقاتی داری. یه نفر می‌خواد ببینتت.
بیشتر از اینکه تعجب کنم، خوشحال شدم. اصلا مهم نبود کی اومده ملاقاتیم. تو دلِ غریبه‌ها، دلم لک زده بود برای یه چهره‌ی آشنا. حتی اگه اون شخص سید مصطفی بود، بازم راضی بودم! در این حد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #219
دوباره به پرونده چشم دوختم. خط به خطش مثل پتک تو سرم می‌خورد. با عصبانیت پرونده رو پرت کردم روی میز.
- بدون دادگاه؟ بدون قاضی؟ بندازش سطل زباله علیاری!
نمیدونم چرا خندید! خنده‌اش عصبانیتم رو به تعجب تبدیل کرد. از روی صندلی بلند شد و دست‌هاش رو روی کمر جمع کرد. شروع کرد به راه رفتن و گفت:
- حکمت به شکل غیابی صادر شد. هم دادگاه تشکیل شد، هم اینکه قاضی در حضور وکیلت به صراحت حکم رو اعلام کرد. اسنادش موجوده. تو پرونده اسم دادگاه و شخص قاضی قید شده. تنها کسی که اونجا غایب بود تو بودی نورایی!
احساس می‌کردم فشارم افتاده. چنگ زدم به صندلی و نشستم.
- آره بشین تا پاهات خسته نشن. زیاد کار داریم باهم!
- همه‌اش دروغه. من اصلا وکیل نگرفتم. بذارین زنگ بزنم خانواده‌ام. آقاجونم بهترین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

میم. شبان

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
31/10/20
ارسالی‌ها
599
پسندها
4,950
امتیازها
21,973
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #220
بازم بلف میزد. نباید خودم رو می‌باختم.
- چقدر باید حبس بکشم؟
دست دراز کرد و خاکستر سیگارش رو توی جاسیگاری وسط میز خالی کرد. لب‌هاش رو بیرون داد و گفت:
- همونطور که بهت گفتم، اگه باهامون راه بیای و قاضی مهربون باشه، میتونم بگم با تخفیف...پونزده تا بیست سال!
احساس کردم صاعقه از وسط بدنم عبور کرد. من تو این چند روز قد چند سال پیر شدم، چطور باید بیست سال آزگار رو تو این حلفدونی سر می‌کردم؟ قیافه مبهوتم رو دید و گوشه‌ی لبش کش اومد.
- حالا فهمیدی! خب...حرف بزن تا حکمت سبک شه. سازمانی که باهاش در ارتباطی از کدوم کشوره؟
علیاری اومده بود تا ذهنم رو بهم بریزه و الحق که استاد بود. صورتم رو با دست‌هام پوشوندم تا خودم رو پیدا کنم. روی سوالی که پرسیده بود تمرکز کردم و گفتم:
- من با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : میم. شبان

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا