نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من با تو مجنون شدم | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ARNICA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 56
  • بازدیدها 2,018
  • کاربران تگ شده هیچ

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #51
رهام، کلافه پلک سنگینش را بست و نفسش را در سینه حبس کرد. دست مشت شده‌اش را بر روی میز بزرگ کوبید. آزاده خانم زیر ضربه‌ی سهمگین و پر از خشم رهام که عصبانیتش بر روی میز خلاصه شد، لرزید. چند گام عقب‌گرد کرد، اما از عصبانیت رهام کاسته نشد و بلکه افزوده شد. این ری‌اکشن‌های رهام در برابر چنین مسائلی از چشمان آزاده خانم دور نماند. دست لرزیده‌اش را بر روی گوشه‌ی شالش نهاد و به سختی شالش را بر روی سرش تنظیم کرد و با صدای ضعیف و دردمندش لب زد:
- الان زمانی نیست که من و تو با هم در مورد همچین مسائلی صحبت کنیم. تو هم خسته‌ای برو توی اتاقت استراحت کن. زمانی که آروم شدی با هم قهوه می‌خوریم و صحبت می‌کنیم!
رهام، نگاه سراپا تمسخرش را به آزاده خانم داد و از لای دندان‌هایی که بر روی هم می‌سایید لب از لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #52
آزاده خانم، دستش را زیر عینکش برد و چشمانش را فشار داد. در حینی که نرمخند لبانش کش می‌آمد، چند گام به طرف رهام برداشت و دست ظریفش را بر روی دست مردانه‌ی او گذاشت و گفت:
- پسر عزیزم، میشه یکم به من فرصت بدی تا زمان موعود که فرا رسید همه چیز رو برات توضیح بدم؟
رهام، صورتش از شدت غم کدر شد. ابروانش از شدت خشم در هم فرو رفت. چشمانش مماس هر دو چشمان خشن و بی‌رحم مادربزرگش قرار گرفت. سپس گفت:
- کی زمان موعود فرا می‌رسه؟
آزاده خانم، دستش را بلند کرد و به آرامی پشت دست رهام کوبید و با لبخند پررنگ‌تری که بر روی لبانش شکل می‌گرفت در جواب به سؤال او پاسخ داد:
- زمانی که ببینم انتقاممون رو گرفتی و حق اون دختره و خونوادش رو کف دستشون گذاشتی!
رهام، پوزخند تلخی زد و قولنج انگشتانش را شکست و لب زد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #53
پوزخند بر روی لبان گوشتی رهام، پررنگ‌تر شد. زمانی که مکث و تعلل مادربزرگش را دید مجبور شد نگاهش را بالا بکشد و از پله‌های عمارت دوتا یکی پایین رفت. آزاده خانم چند رشته از موهای جوگندمی‌اش را از روی شانه‌اش کنار زد و یک نخ سیگار از پک بیرون کشید و میان لبانش گذاشت. کام سنگینی از آن گرفت و به دود سیگار که از لابه‌لای انگشتان زنانه‌اش در حرکت بود و به هوا برمی‌خاست چشم دوخت. بازدمش را با عصبانیت از پره‌های بینی‌اش بیرون فرستاد و خاکستر سیگارش را در زیر سیگاری تکاند‌؛ سپس لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و پوست نازک لبش را جوید. رهام از پله‌های عمارت بالا آمد و در حینی که آستین لباسش را بالا می‌کشید، آزاده خانم عصایش را بر روی پارکت‌ها کوبید و ته مانده‌ی سیگارش را در زیر سیگاری له کرد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #54
با وارد شدن آن‌ها به سالن، رهام انگشت سبابه‌اش را پایین آورد و دستانش را مشت کرد و وارد اتاقش شد. دسته‌ی هلالی شکل درب سفید رنگ اتاقش را گرفت و آن را به‌هم کوبید. آزاده خانم با شنیدن صدای درب، بالا پرید و با یک حرکت از روی کاناپه برخاست و گفت:
- خیلی خوش‌اومدین.
رهام چمدانش را از بالای کمد سفید رنگش پایین آورد و به طرف تختش پرتاب کرد. لباس‌هایش را از کمد بیرون آورد و آن‌ها را چنگ زد و در چمدانش نهاد. مدارک‌هایی که مربوط به شرکت و کارهای فردا بود را در چمدان گذاشت و زیپ آن را بست، سپس نگاهش حول فضای به‌هم ریخته‌ی اتاقش چرخید‌. زمانی که متوجه شد چیزی از قلم نیفتاده است، دسته‌ی هلالی شکل درب را گرفت و به طرف خود کشید. با گشوده شدن درب و دیدن چمدانی که در دست رهام بود تمامی چشم‌ها از شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #55
لبان گوشتی‌اش را به داخل دهانش کشید و گفت:
- کدوم اشتباه به حالم می‌خنده؟ اشتباه‌های تو که یه روز خوش برامون نذاشته؟
مات و مبهوت مانده چشمانش را در اعضای صورت رهام چرخاند و کمان ابروانش را درهم کشید.
- از کدوم اشتباه‌های من حرف می‌زنی؟ به‌قدری خودخواهی که حتی زیر بار اشتباهاتت هم نمیری.
دست مشت شده‌اش را بر روی میز کوبید و فریاد نه چندان بلندی زد.
- فکر می‌کنم فقط من الان درست‌ترین کار ممکن رو دارم انجام میدم.
سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد و نیشخندی زد‌.
- درست‌ترین کار اینه‌که پشتوانه‌ی من باشی نه از اون دختر طرفداری کنی.
دانه‌های عرق‌های سرد که از پیشانی‌اش سر می‌خورد، به وسیله‌ی سر آستین لباسش پاک کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- باید چه کاری انجام بدم؟
سیاه‌چاله‌ی چشمانش درخشش گرفت. بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #56
کف عصایش که در هوا معلق مانده بود را بر روی پارکت‌ کوبید و زیر چشمی نیم‌نگاهی گذرا به حاج علی انداخت.
- رادمینا راد.
با شنیدن نام رادمینا، دهان حاج علی از شدت تعجب تا بناگوش باز ماند و صورتش وا رفت.
شقیقه‌اش را ماساژ داد و زیر لب زمزمه کرد:
- خدا خودش به‌خیر بگذرونه، نکنه که آزاده خانم... .
به این‌جای حرفش که رسید، چند مرتبه سرش را به نشانه‌ی « نه، امکان نداره» تکان داد و سپس خطاب به آزاده خانم گفت:
- میشه چند دقیقه داخل اتاق شخصی صحبت کنیم؟
پوزخندی مزین لبان رهام شد. دستانش را مشت کرد و پارچه‌ی لطیف پیراهنش را بین انگشتانش فشرد و از لای دندان‌های کلید شده‌اش غرید:
- آره چرا نشه؟ برین به نقشه‌های شومتون برسین که چطور بی‌رحمانه با زندگی مردم بازی کنین. باید برای این‌که تا این حد توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #57
گلی گوشه‌ای نشسته و به گل‌های افرا خیره مانده بود. ناخودآگاه دانه مرواریدی اشکی از گوشه چشمانش چکید. با صدای اسما خانم، به وسیله سرآستین لباسش با لجاجت رد اشک‌های مزاحم را از روی صورتش پاک کرد و با صدای تحلیل رفته‌ای لب زد:
- بل... بله... اس... اسما... خا... خانم؟
ناخودآگاه یک تای ابروان هشتی و مشکی‌رنگش بالا پرید و بدنش شروع به لرزیدن کرد. با یک حرکت از جای برخاست و دستان لرزیده‌اش را بر روی صورت خیس از اشکش گذاشت و زیر لب زمزمه کرد:
- گلی، آروم... آروم... باش!
پی‌در‌پی سرش را تکان داد و لبان باریک و صورتی‌رنگش را به داخل دهانش کشید و به ادامه حرفش افزود:
- آره... آروم، آروم باش! همه چیز... همه چیز... حل... حل و فصل می... میشه.
اسما خانم از میان درختان تنومند گذر کرد و تا گلی را دید، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا