فال شب یلدا

  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من با تو مجنون شدم | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ARNICA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 55
  • بازدیدها 1,876
  • کاربران تگ شده هیچ

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #41
آقای رمضانی دستی بر روی ریش‌های بزی جو گندمی‌اش می‌کشد. سپس سیاه چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد.
- خوبم، شما خوبی؟ خان خوبه؟
رهام، کراوات شطرنجی‌اش را اندکی می‌کشد تا صاف شود سپس لب می‌زند:
- خوبم مچکرم. خان هم خوبه!
آقای رمضانی، دستش را زیر عینکش می‌برد و گوشه‌ی چشمانش را می‌خاراند.
- الهی شکر، خدا بد نده؟ کسی از نزدیکانت توی بیمارستانه؟
غبار غمی بی‌جلا، گونه‌ی گلگون رهام را می‌آزرد. چنگی به موهای مجعدش می‌زند. آقای رمضانی که متوجه‌ی مکث طولانی او می‌شود ادامه می‌دهد:
- پسرم، خوبی؟ خدایی نکرده نکنه اتفاقی برای خان افتاده؟
رهام، رشته‌‌ی افکارش پاره می‌شود و سیاه چاله‌ی چشمانش را به طرف دو چشمان گرد شده از تعجب و نگرانی آقای رمضانی می‌چرخاند و لب ورمی‌چیند:
- خوبم، خوبم. نه خیالتون راحت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #42
پرستار، رو به دکتر آقای رمضانی پرسید:
- رادمینا راد توی اتاق عمله؟
- بله، ظاهراً توی اتاق عمله‌. خون زیادی از دست داده.
پرستار، از اتاق خارج شد و رو به رهام که چنگی به موهای مشکی مجعدش می‌زد، لب ورچید:
- ظاهراً رادمینا راد توی اتاق عمله. ولی مهتاب توی اتاق روبه‌رویی هست اگر می‌خواین با ایشون صحبت کنین لطفاً بیشتر از ده دقیقه نشه چون بیمار اذیت میشه.
رهام، با تکان دادن سرش اکتفا کرد. به طرف اتاقی که روبه‌رویش قرار داشت خزید. مهتاب، سرش را کج کرد. مردمک چشمانش در اعضای صورت پر از غم بی‌جلای رهام چرخ خورد‌. رهام با صدای دردمند و پر از بغضش لب گشود:
- ببخشید... مهتاب خانوم شمایی؟
مهتاب، تا نامش را از زبان رهام شنید. اندکی بر روی تخت جابه‌جا شد، از شدت درد التهاب و کبودی‌هایش ابروانش در هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #43
پیرمرد، سیاه‌چاله‌ی نگاهش را پایین انداخت. رهام همچنان انتظار می‌کشید. دکتر از اتاق عمل خارج شد رهام سرش را برگرداند با دیدن دکتر، همانند فنر از جای برخاست و با چند خیز خود را به او رساند و با صدایی که پر از بغض بود لب گشود:
- آقای دکتر... راد... رادمینا... راد خوبه؟
آقای دکتر، عینکش را از روی چشمانش برداشت و پلکش را فشرد.
- گرچه خون‌ریزی زیادی داشت ولی... ولی عمل به خوبی انجام شد. تا یک ساعت دیگه از اتاق ریکاوری به اتاق دیگه‌ای می‌فرستیمش.
رهام زبان بر روی لب‌های خشکیده‌اش کشید.
- الان حالش خوبه؟
- بله، ولی باید یه مدت استراحت کنه.
با خیال آسوده نفسی عمیق بیرون فرستاد و زیر لب خدا را شکر کرد. دکتر عینکش را بر روی چشمانش قرار داد و از کنار رهام گذر کرد. بر روی صندلی نشست در حینی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #44
رهام، بی‌تاب و مستأصل بزاق دهانش را قورت داد. گرچه نمی‌توانست خود را جای یک مادر بگذارد اما به خوبی می‌توانست حس و شرایط فعلی او را درک کند. زیرا جگر گوشه‌ای بر روی تخت بیمارستان است و اتفاقی برایشان رخ داده است که از قبل چنین دلشوره‌ای را داشته است. رهام، چند گام نامتعادل به‌سوی بهار خانوم برداشت و گفت:
- لطفاً یکم بشینین.
- نه، دخترم کجاست؟
رهام که نمی‌دانست کدام یکی دخترش است به همین خاطر لب گشود:
- من نمی‌دونم کدوم یکی دخترتونه... اما یکی از دخترها که اسمش مهتاب هست، توی اتاق سیزده‌ست.
بهار خانوم با بلندی سر آستین لباسش اشک‌هایش را پاک کرد و به طرف اتاق سیزده گام نهاد. رهام نمی‌دانست باید کنار پیرمرد بماند یا که نه، پیرمرد را رها کند و کنار بهار خانوم باشد. چنانچه دو به شک بود ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #45
رهام، وارد اتاق می‌شود و رو به بهارخانم لب می‌زند:
- خدمت شما!
کارت و نایلونی که در آن نوشیدنی و مایعات قرار دارد را به طرفش می‌گیرد، بهار خانم نگاهش به طرف کیسه نایلون چرخ می‌خورد. با یک حرکت آن را از زیر دست رهام بیرون می‌کشد و می‌گوید:
- ممنون پسرم، انشاءالله که جبران کنم.
رهام، بر روی صندلی می‌نشیند و سرش را پایین می‌اندازد.
- کاری نکردم، انجام وظیفه‌ست.
بهار خانم، روسری‌اش را بر روی سرش تنظیم می‌کند و انگار که چیزی یادش آمده باشد، می‌گوید:
- این‌قدر شوکه شده بودم که یادم رفت حال و احوالی از خانواده‌ت بگیرم، خانواده خوبه؟ چه‌کارها می‌کنن؟
رهام، چشم از تلفنش می‌گیرد و در اعضای صورت بهار خانم دقیق می‌شود.
- درک می‌کنم. خوبن سلام دارن خدمتتون، پدر و پدربزرگم که درگیر کارهای شرکتن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #46
بهار خانم، چند رشته از موهای بلوندش را پشت گوشش می‌اندازد، وارد اتاق سیزده می‌شود.
- دکتر گفت که تا ربع ساعت دیگه به اتاق سیزده منتقلش می‌کنیم.
رهام، با یک حرکت از سرجایش بلند می‌شود و در حینی که لبخند زیبایی بر روی لبانش طرح می‌بندد. لب می‌زند:
- خداروشکر، الان حالش بهتره؟
مهتاب بر روی تخت می‌نشیند.
- حالش بهتره؟
بهار خانم در حینی که اشک شادی صورت گل‌گونش را خیس می‌کند، هستریک‌وار سرش را به نشانه‌ی «بله» تکان می‌دهد. رهام با دستانش صورت پر از غمش را قاب می‌گیرد و نفسی عمیق می‌کشد.
- وای... خدایا شکرت!
بهار خانم، به طرف رهام پاتند می‌کند و مقابلش می‌ایستد و دست گرم و ظریفش را بر روی دست مردانه‌ی رهام قرار می‌دهد.
- پسرم، بابت لطفی که بهمون کردی از صمیم قلب ازت تشکر می‌کنم. انشالله که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #47
بهار خانم، برای این‌که جو را عوض کند، رو به رهام می‌گوید:
- خواهرت کجاست؟ بالاخره شوهرش رو پیدا کرد؟
رهام، سیاه‌چاله‌ی نگاهش به طرف پیرمرد که وارد اتاق سیزده می‌شود، چرخ می‌خورد سپس سرش را به طرف صورت بهار خانم می‌چرخاند‌.
- توی عمارت پدربزرگم زندگی می‌کنه، نه متأسفانه... طبق خبرهایی که به دستمون رسیده، ظاهراً توسط دشمن‌های پدرش گروگان گرفته شده و کسی نتونسته جونش رو نجات بده و به قتل رسیده.
هین کش‌داری از گلوی بهار خانم خارج می‌شود، ضربه‌ی آرامی بر روی پایش می‌زند و می‌گوید:
- وای چقدر بد، شاید زنده باشه و شایعه‌ سازی می‌کنن؟
رهام، آهی زیر لب می‌کشد و می‌گوید:
- نمی‌دونم، پدربزرگم همچنان درگیر این موضوعه. گفته تا با چشم‌های خودم جنازش رو نبینم باور نمی‌کنم. تا ببینیم چی میشه!
بهار خانم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #48
بهارخانم، دستش را مشت کرد و پارچه‌ی لطیف مانتویش را میان انگشتش فشرد. گرچه هوا بارانی بود و دانه‌های مرواریدی آسمان آبی، زمین را فرش می‌کردند؛ اما دانه‌های عرق‌های سرد از روی پیشانی بهارخانم که چین عمیقی بر روی آن افتاده بود، لیز می‌خورد. با تکه دستمالی که لای انگشتانش مچاله شده بود، رد عرق‌ها را پاک کرد. زمانی که سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد، با دیدن رادمینا که بر روی تخت تاشو خوابیده بود و به وسیله‌ی دو الی سه نفر از پرستارها به آرامی تخت به حرکت در می‌آمد، هر دو گوی زیبای چشمانش درخشش گرفت. دسته‌ی کیفش را بر روی شانه‌اش انداخت و قدم‌های خرامانی به طرف تخت برداشت. رادمینا، هنوز بی‌هوش است و گویی نگاه خاموشش به سوی صورت پر از غم بی‌جلای بهار خانم دوخته شده است. بهار خانم، بغضش می‌شکند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #49
رهام، انگشتش را زیر بینی قلمی‌اش کشید.
- پس با اجازه‌تون من رفع زحمت می‌کنم.
بهار خانم، از شدت درد تمام رگ‌هایش متورم شده بود.
- به‌سلامت، سلام به خانواده‌ت هم خیلی‌خیلی برسون.
رهام، با صدایی بشاش لب زد:
- سلامت باشی.
پس از آنالیز کردن سر تا پای بهار خانم، با عجله از اتاق سیزده خارج شد. زمانی که سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا آورد با ازدحامی از پلیس‌ها روبه‌رو شد. ترس همانند خوره به جانش رخنه زد. سرش را پایین انداخت و از کنار پلیس‌ها گذر کرد. شانه‌اش به طرز عجیب و نامحسوسی می‌لرزید. ترس و استرس همانند خمپاره جانش را آتش می‌زد و کم‌کم به خاکستر تبدیل می‌کرد. از شدت خشم، چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش افتاد. زمانی که به‌سرعت و قدم‌های خرامان خود را به ماشینش رساند، دست مشت شده‌اش را بر روی کاپوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #50
ماشین را جلوی درب پارک کرد، دستش را بر روی بوق ماشین نهاد. یکی از بادیگاردها در حینی که فنجان قهوه‌ای در دست داشت و جرعه‌ای از آن را می‌خورد، تا صدای بوق ماشین رهام را شنید فنجان را زیر درخت کاج گذاشت و قدم‌های خرامانی به طرف رهام برداشت. رهام از ماشین پیاده شد و در حینی که کراوات شطرنجی‌اش را مرتب می‌کرد، رو به بادیگارد گفت:
- من یکم عجله دارم، ماشین رو زیر درخت پارک کن و با ماشینی که همیشه بابابزرگم رو به مقصد می‌رسونی پروژه‌ی کاری رو که بهت میدم به شرکت ببر و به دست مهرداد برسون.
رهام هیستریک‌وار سرش را تکان داد و سپس به ادامه‌ی حرفش افزود:
- تفهیم شد؟
بادیگارد، سری تکان داد و گفت:
- بله، سوئیچ؟
رهام، دستش را داخل جیبش فرو برد. هم‌زمان با سوئیچ، گویی برگه‌ای انگشتش را به بازی گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Heart
واکنش‌ها[ی پسندها] Kallinu

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 2)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا