نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان من با تو مجنون شدم | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ARNICA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 56
  • بازدیدها 2,018
  • کاربران تگ شده هیچ

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #31
رادمینا وارد سالن غذاخوری می‌شود و گلدانی که در آن گل مصنوعی است و بر روی میز غذاخوری قرار دارد را اندکی جابه‌جا می‌کند و بشقاب‌ها را بر روی میز می‌گذارد سپس می‌گوید:
- خب دورهاش رو می‌زنه باز بر می‌گرده سر پله‌ی اول، همه چیز که پول نیست... مهتاب هیچ‌وقت با دارایی‌هام و پول پدریم مغرور نشدم. می‌دونی؟ پول اومد و نیومد داره همه چیز پول نیست. گاهی پول داری ولی آسایش و قرار نداری. گاهی نه، آسایش و قرار داری ولی پول نداری. پول رو میشه از هر راهی که درست باشه در بیاری پول چرک کف دسته از این طرف میاد از اون طرف میره ولی وقتی ذات شخصی کثیف و پلیده به‌نظرت پول می‌تونه ذاتش رو تغییر بده؟ نه! ذات یه شخصیت درونیه که خدا از همون روز اول یا به بعضی بنده‌هاش داده یا نداده. به اونی که داده تا ابد و یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #32
سپس رادمینا کاسه‌ها را بر روی میز قرار می‌دهد و مشغول ریختن سالاد شیرازی در کاسه‌ها می‌شود بهار خانوم به حرکات دستان رادمینا خیره می‌شود و لب می‌زند:
- دخترم از عمه‌هات خبر نداری؟
حرکات دستان رادمینا متوقف می‌شود و قاشق را در ظرف سالاد می‌گذارد و کاسه را در دست راستش می‌گیرد سپس سرش را بالا می‌آورد:
- عمه‌ی بزرگم که یک الی دو سالی میشه با پدر و مادرم قهره و رفت و آمد خونوادگی ندارن... ولی عمه‌ی کوچیکم که دختر آخر خونواده هست اون خیلی رفت و آمد داشت؛ اما یک سال و نیمی میشه ازشون بی‌خبرم شاید اون هم برای این‌که خونوادم رو ترک کردم و مستقل شدم از دستم دل‌خوره که دیگه ارتباطش رو باهام قطع کرده!
بهارخانوم یک تای ابروانش بالا می‌پرد و سپس آهی زیر لب می‌کشد و لب می‌گشاید:
- طفلی خاله‌ت هم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #33
بهار خانوم چند رشته از موهای بلوندش را پشت گوشش می‌اندازد سپس می‌گوید:
- فکر کنم می‌خواست ظرف‌ها رو جابه‌جا کنه چیزی شکست. بیشتر اوقات استرس داره از این اتفاق‌ها زیاد می‌افته... نگران نشو!
رادمینا سرش را پایین می‌اندازد.
- چی بگم خاله جون، گرچه استرس خوب نیست ولی باید کنترلش کنه وگرنه آسیب‌ بدی بهش می‌زنه.
بهار خانوم آهی زیر لب می‌کشد و پایش را صاف می‌کند.
- دخترم، دست خودش نیست. زمانی که کارهای ماهان یادش میاد چنگال استرس به جونش میفته‌!
مهتاب با سبد و ظرفی که پر از خورشت سبزی است از پله‌ها پایین می‌آید. بهار خانوم سرش را بالا می‌آورد و رو به مهتاب لب می‌زند:
- دخترم چی شد؟ خوبی؟
مهتاب قهقهه‌ای مستانه سر می‌دهد:
- اومدم استکان‌های شیشه‌ای رو توی کابینت بذارم از دستم افتاد دو تاش شکست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #34
بهارخانوم از شدت عصبانیت چین عمیقی بر روی پیشانی‌اش میفتد با صدایی لرزان و نسبتاً آرام زیر لب زمزمه می‌کند:
- یه مدت پیش آزادخان دربه‌در دنبال یه خدمه می‌گشت یه خدمه که هم زرنگ و هم دست‌پختش خوب باشه دختری که بتونه بهش اعتماد کنه و در خونه‌اش رو به روش باز کنه!
با فکری که در سر بهارخانوم جرقه می‌زند سیاه چاله‌ی چشمانش می‌درخشد و با یک‌ حرکت و همانند بمب انرژی‌ای از جای بر می‌خیزد. رادمینا تا می‌آید پشت سر مهتاب اولین گامش را بر روی پله بردارد با صدای بهار خانوم سرجایش میخ‌کوب و حرکات پاهایش متوقف می‌شود:
- دخترم وایسا!
سپس سرش را برمی‌گرداند و چانه‌ی منقبضش را اندکی ماساژ می‌دهد:
- جانم خاله؟
بهار خانوم در حینی که خنده‌ای زیبا مزین لبان باریکش می‌شود سرش را کج می‌کند و با ذوق و شوق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #35
لبخندی ملیح مزین لبان خشکیده‌اش می‌شود از پله‌ها یکی دو تا بالا می‌رود. دمپایی خرگوشی صورتی رنگ را می‌پوشد ذهنش درگیر حرف‌های بهار خانوم است در حینی که سبد را بر روی کانتر می‌گذارد با صدای بلندی مهتاب را صدا می‌زند مهتاب به سرعت از اتاقش خارج می‌شود و در حینی که چنگی به موهایش می‌زند لب می‌گشاید:
- جانم؟
رادمینا آفتاب صداقت در چشمانش موج می‌زند و نرمخند لبانش کش می‌آید.
- برو لباس بپوش چند دقیقه دیگه حرکت کنیم بریم دستبندها رو بفروشیم.
مهتاب صورتش از غم بی‌جلا می‌شود و هر دو دستانش را بر روی صورتش می‌کشد و سپس می‌گوید:
- پس مابقی مهره‌ها چی میشن؟
رادمینا شانه‌اش را بالا می‌اندازد و در حینی که ظروف‌ها را در سینک قرار می‌دهد لب می‌زند:
- زیاد وقت نداریم... باید بریم سمت چمران تا دوازده شب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #36
با این حرف، صورت مهتاب جمع می‌شود. برای رادمینا اعتراف کردن دردهایش گلوسوز و زجرآور است آرنجش را بر روی پهلویش قرار می‌دهد مهتاب برای این‌که جو را عوض کند دستش را بر روی دکمه‌ی ضبط ماشین می‌فشرد و اولین آهنگ را پلی می‌کند:
ای جان من
هر کس به تمنای کسی غرق نیاز است
هر کس به سوی قبله‌ی خود رو به نماز است
هر کس به زبان دل خود زمزمه ساز است
با عشق در آمیخته در راز و نیاز است
ای جان من تو، جانان من تو
در مذهب عشق ایمان من تو
هیهات که کوتاه شود با رفتن جانم
این دست تمنا که به سوی تو دراز است
هر کس به زبان دل خود زمزمه‌ساز است
با عشق در آمیخته در راز و نیاز است
هر که در عشق تو گم شد از تو پیدا می‌شود
قطره‌ی ناقابل دل از تو دریا می‌شود
دستی که به درگاه خدا بسته پل عشق
کوتاه نبینید که این قصه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #37
در حینی که دستبندها را بر روی میز کوچک می‌چیند زنی جوان همراه دختر خود دست در دست هم به طرف دستبندهایی که در برابر اشعه‌های ریز و درشت خورشید می‌درخشند می‌آیند. آن زن شال چروکیده‌اش را بر روی موهای ژولیده و مشکی رنگش تنظیم می‌کند سپس رو به رادمینا که در حال چیدن دستبندها در دل هم است می‌گوید:
- سلام خانم خسته نباشی!
سپس انگشت اشاره‌اش را به طرف دستبندی که حروف انگلیسی «R» بر روی آن حکاکی شده است می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- این دستبند قیمتش چنده؟
رادمینا سیاه‌چاله‌ی نگاهش را بالا می‌آورد.
- سلام... قابلتون رو نداره. سی و پنج!
یک تای ابروان نازک و کوتاه زن بالا می‌پرد سپس کیف پولش را میان دستانش رد و بدل می‌کند و می‌گوید:
- چه‌قدر قیمت‌هاشون مناسبه! چند روز پیش همین مدلی برای برادر زاده‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #38
مهتاب کارت را بر روی کارت‌خوان می‌کشد سپس سیصد و پنجاه هزار تومان از کارت می‌کشد و کارت و رسید را به طرف طناز می‌گیرد و لب می‌زند:
- از هر کدوم دستبندها هفت هزار تومن تخفیف دادیم تعداد دستبندها هم بیست تا بود. شد سیصد و پنجاه هزار تومن. ممنون که از ما خرید کردین!
موجی از سرما چند رشته از موهای شرابی‌ طناز را به رقصی زیبا در می‌آورد دستان ظریفش را بر روی موهای مجعدش می‌گذارد و سپس با یک حرکت آن را زیر شال چروکیده‌اش پنهان می‌کند و می‌گوید:
- ممنون... مجدد خسته نباشین!
رادمینا بر روی صندلی می‌نشیند آن طرف‌تر از جایی که بساط دستبند فروشی رادمینا بر پا است مردی قوطی‌ رانی‌ای را در جوی آب می‌اندازد صدای تق مانند آن طنین‌انداز می‌شود. سپس بر روی سنگ ریزه‌ها گام بر می‌دارد زمانی که کفش‌هایش بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #39
در همین حین که رادمینا جرعه‌ای از شیر نسکافه را می‌نوشد با دیدن صاحب هتل و بادیگاردهایش که پشت سر او گام بر می‌دارند. شیر نسکافه در گلویش می‌پرد. مهتاب دل‌نگران با یک حرکت از روی صندلی بر می‌خیزد و پشت شانه‌ی او را ماساژ می‌دهد و می‌گوید:
- چی شد؟ پرید گلوت؟
رادمینا نفس‌های کوتاه می‌کشد تا درد و سوزش گلویش بیشتر نشود. دانه‌ای عرق سردی از روی پیشانی‌اش لیز می‌خورد با سر آستین لباسش رد دانه‌ی عرق را از روی پیشانی‌اش پاک می‌کند و با صدایی لرزان اما آرام رو به مهتاب لب می‌گشاید:
- اون... اون... مرد... صا... صاحب... هتل!
مهتاب گیج و مات و مبهوت مانده با چشمانی گرد شده به لب و لوچه و چانه‌ی لرزان و منقبض رادمینا خیره می‌شود و می‌گوید:
- صاحب هتل چی؟
انگار زبان رادمینا به سقف دهانش چسبیده است و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
432
پسندها
1,147
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #40
صدای آژیر پلیس، سیاه‌‌چاله‌ی نگاه پسر را بالا می‌‌آورد. نرمخند لبانش کش می‌آید و با صدایی بشاش رو به مردم لب می‌گشاید:
- برین کنار... لطفاً راه رو باز کنین!
زمانی که سرش را بر می‌گرداند و با زاغ چشمان قیر گونه‌اش اطراف را آنالیز می‌کند با ازدحام جمعیتی که در حال تکاپو هستند روبه‌رو می‌شود. سنگینی چشمان و نگاهش بر روی جسم بی‌جان رادمینا و مهتاب با بی‌قراری می‌لغزد. دانه‌های عرق سرد، از پیشانی‌اش لیز می‌خورد و راه انتهایی آن به گردنش می‌رسد به سر آستین لباسش. رد عرق‌ها را از روی پیشانی چین خورده‌اش پاک می‌کند و به طرف رادمینا و مهتابی که توسط نیروهای کمکی به وسیله‌ی تخت تاشو در اورژانس فرستاده می‌شوند. گام بر می‌دارد آن‌قدر به آن دو فکر می‌کند که به اغمای عمیقی فرو می‌رود و زیر لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا