متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خمارعشق | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ARNICA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 2,743
  • کاربران تگ شده هیچ

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #21
از روی پله‌ بلند می‌شود و دستی بر روی لباسِ سفید رنگش می‌کشد و او را می‌تکاند و در حالی که به سوی ماشین گام برمی‌دارد لب می‌زند:
- سوار شو بریم!
مادیار سرش را از روی زانوهایش بلند می‌کند با چشمانی که از شدت تعجب اندازه دو توپ تنیس شده است لب می‌زند:
- کجا؟
برهان در حالی که در ماشین را باز می‌کند و سوار می‌شود، می‌گوید:
- هر جا، بهتر از این نیست که دست روی دست بذاریم یا زانوی غم بغل بگیریم؟ معجزه که نمی‌شه زن عمو!
راست می‌گوید، با گوشه‌ای کز کردن و گوشه‌ای نشستن و اشک ریختن و غصه خوردن چیزی که درست نمی‌شود هیچ، حتی اوضاع بدتر هم می‌شود، اما اگر دست بجنبانند و کاری انجام دهند. به این اوضاع فلاکت‌وار می‌توانند سر و سامان دهند.
از روی پله‌ بلند می‌شود و نگاهی به در خانه‌ی پرهان می‌اندازد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #22
برهان وارد جمع آن‌ها می‌شود و با آن‌ها هم‌کلام می‌شود اما صدایش اصلاً نمی‌آید و مادیار هم که در لب‌خوانی کردن، به شدت ضعیف‌ و ناتوان است.
از ترس و استرس، با انگشتانش بازی می‌کند.
نمی‌داند باید چه‌کار کند، هر چند ثانیه یک‌بار به ساعت مچی‌اش خیره می‌شود.
باز با خود فکر می‌کند، ای کاش بهادرخان همانند شب‌های قبل، دیر به خانه برسد. ای کاش دخترم حالش خوب باشد و اتفاقی برایش نیفتاده باشد.
آیه‌ی قرآنی آیت الکرسی را زیر لب می‌خواند. چشمانش غرق از اشک شده است.
صدای رعد و برق، ترسش را دو چندان می‌کند.
خط‌های آخر آیت الکرسی که می‌آید بخواند، برهان در ماشین را باز می‌کند و می‌گوید:
- از دوست‌هاش پرسیدم، میگن با اسی و نیما و پرهام رفتن روستا، و نمی‌دونن کی برمی‌گردن.
خط‌های آخر آیت‌الکرسی را می‌خواند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #23
چند ساعتی می‌گذرد که با پروا تماس نگرفته‌ است. شماره تماس‌اش را می‌گیرد و به امید این‌که تلفن‌اش را روشن کرده باشد و خیالش را آسوده کند. اما باز خاموش است. بارها شماره‌اش را می‌گیرد و جز این‌که می‌گوید خاموش است چیزی نصیبش نمی‌شود.
برهان ماشین را جلوی باغی نگه می‌دارد.
جاده‌اش خاکی است و بسیار تاریک و وحشتناک است،
مادیار زیر لب زمزمه می‌کند:
این‌جا دیگر‌ کجاست؟ یعنی پروا این‌جا را به خانه ویلایی ما ترجیح داده است؟
از شدت حرص، گوشه‌ی لبانش را گاز کوچکی می‌گیرد و از ماشین پیاده می‌شود.
برهان چماقی را از صندوق عقب ماشین‌اش بیرون آورده است و رو‌به مادیار می‌گوید:
- بذار اول من برم زن عمو!
مادیار به اطرافش نگاهی می‌اندازد و می‌گوید:
- چه جای پرتی هست، پسرم‌ این چماق دیگه چیه توی دستت؟ مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #24
در حالی که روی کاناپه کنار اسی می‌نشیند لب می‌زند:
- نه عمو، من صدای جیغ یه زن شنیدم. میای با هم بریم ببینیم چی‌شده؟
اسی هدفون‌اش را روی گردن‌اش می‌گذارد و یک جرعه دیگر از قهوه‌اش را می‌خورد و می‌گوید:
- تو جون بخواه داداشی، مگه میشه من به فرمون‌های تو جواب رد بدم؟
پرهان دستانش را دور گردن‌ اسی حلقه می‌کند و دمپایی‌هایِ آدیداس‌‌شان را می‌پوشند و پرهان در را باز می‌کند.
با دیدنِ زنی که برایش چندان آشنا نیست و سر زانوهایش پاره و زخم شده و موهایش، صورت‌اش را پوشانده است، و پسری که برایش دم چشمش چندان آشنا نمی‌آید، نگاهی به اسی می‌کند و لب می‌زند:
- فکر کنم صدای جیغ این زن بود، اما این زن کیه؟
اسی که انگار هم زن و هم پسر را می‌شناسد. لب‌ از لب باز می‌کند و در گوش پرهان زمزمه‌وار می‌گوید:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #25
اما پرهان چند گام عقب‌گرد می‌کند و رو‌به مادیار‌خانوم سرش را می‌چرخاند و می‌گوید:
- چه اتفاقی برای پروای من افتاده؟
آن پسری که گوشه‌ای ایستاده است و دستانش را مشت کرده است به طرف پرهان هجوم می‌آورد و مُشتی در صورتش می‌زند و فریاد می‌زند:
- هنوز داری نقش بازی می‌کنی؟ بگو ببینم نامزد من کجاست و با اون چی‌کار کردی؟
خون جلوی چشمان پرهان را می‌گیرد، چه‌طور جرئت می‌کند به پروای او چشم داشته باشد و او را نامزد‌ش خطاب کند؟ طوری صدایش را خفه می‌کند که تا عمر دارد فراموش نکند و این صحنه هر لحظه جلوی چشمانش رژه برود.
به طرفش می‌رود و یقه‌اش را می‌گیرد و مشتی نثارش می‌کند و لب می‌زند:
- چه‌طور جرئت می‌کنی اسم پروا رو به دهن کثیفت بیاری؟ اون دختر که تو فکر می‌کنی من دزدیدمش، اون دختر همه چیز منِ. اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #26
نمی‌داند در برابر سوال‌های این مادر چه بگوید آخر مگر با بحث کردن، چیزی از میان برداشته می‌شود؟
با مادیار خانوم فقط چشم در چشم می‌شود و حتی یک کلمه هم از دهانش بیرون نمی‌آید.
اسی برایش چشم و ابرو می‌آید و به کاناپه اشاره می‌کند که بنشیند، روی کاناپه‌ی تک نفره می‌نشیند و به جوراب و دمپاییِ مارکِ آدیداسش خیره می‌شود.
مادیارخانوم با هق‌هق لب می‌زند:
- وقتی داشتم سریال تماشا می‌کردم، دخترم... دخترم پروا از اتاقش بیرون اومد و ازم خواهش کرد که بذارم به مهمونی بره، اما من به‌خاطر این‌که بهادرخان و پسرم به شدت با بیرون و مهمونی رفتن پروا مشکل دارن، اجازه ندادم اما اون‌قدر اصرار کرد که دلم نیومد اجازه ندم. بعد از دو الی سه ساعت شماره‌ش رو گرفتم که بگم پدرت نیم‌ ساعت دیگه می‌رسه، ولی تو قبل از پدرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #27
اسی در حالی که جوراب‌هایش را از پاهایش بیرون می‌آورد، لب می‌زند:
- البته، اتاق سمت چپ و رو‌به‌رویی خالیه، می‌تونید اون‌جا استراحت کنین من و پرهان هم توی اتاق سمت راست می‌خوابیم!
مادیارخانوم از جای بلند می‌شود و به سوی حیاط می‌رود، از پنجره‌ی بزرگ خانه باغی نگاهی به بیرون می‌اندازد، برهان در حال سیگار کشیدن است.
صدای پارس‌های سگ، بغض و سکوتِ سنگین محله را می‌شکند. مادیارخانوم در را باز می‌کند و به آرامی برهان را صدا می‌زند.
اسی دستانش را روی شانه‌ی لرزان پرهان قلاب می‌کند و لب می‌زند:
- بلندشو داداشم، غصه نخور قول میدم پروا رو صحیح و سالم تحویلت بدم!
دلِ پرهان تاب نمی‌آورد، در چنین شرایطی چه‌طور می‌تواند غصه نخورد و سر روی بالینش بگذارد؟ آهی زیر لب می‌کشد و تلخندی می‌زند و می‌گوید:
- اگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #28
به این دنده و آن دنده می‌شود، اما مگر خوابش می‌برد؟ کاسه‌ی چه‌ کنم چه کنم در دست گرفته‌ است و حس درونش همانند خوره به جانش رخنه کرده است و نمی‌گذارد اندکی آرام بگیرد. قلبش به شدت درد می‌کند و سنگینی‌اش را روی سینه‌اش حس می‌کند.
انگار کسی سخت گلویش را می‌فشارد. آخر این بغض از جانش چه می‌خواهد؟ ای کاش این بغض و قلب درد، ریشه کن شود.
دلش می‌خواهد در کنار کسی که دوستش دارد بنشیند تا لختی به سخنانش گوش دهد. و بی‌آن‌که کلامی به زبان آورد فقط و فقط یک تن به سخن‌های او، گوش بسپارد. در طنین صدایش، نیرویی نهفته است که حتی گل‌های پژمرده را شاداب می‌کند.
بسان نیروی برقی است که دل پرهان را به لرزه در می‌آورد. به‌طوری که از خود بی‌خود می‌شود. گاهی فکر می‌کند روحش در عالم دیگری و در فضای بیکران شناور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #29
ساعت شش است و پرهان در این ساعت باید به خواب عمیقی فرو رفته باشد. اما در چنین شرایطی خواب که خوب است، حتی خوراک هم ندارد.
وارد آشپزخانه می‌شود، در فنجان‌ها قهوه می‌ریزد و از آشپزخانه بیرون می‌آید.
در حالی که سینی را روی میز قرار می‌دهد مادیارخانوم صورتش را میان دستانش پنهان می‌کند و آرام‌آرام می‌گریستد. حق دارد او یک مادر است و حال دلش هزار راه می‌رود.
پرهان در حالی که یک فنجان قهوه برمی‌دارد به سوی مادیار خانوم می‌رود و لب می‌زند:
- لطفاً یک فنجون قهوه بخورین!
مادیارخانوم دستانش را از روی صورتش برمی‌دارد و نیم نگاهی به صورت پرهان می‌اندازد و زیر لب «ممنونی» می‌گوید.
تلفن مادیارخانوم به صدا در می‌آید و همه‌ی سرها به سوی مادیارخانوم می‌چرخد. در حالی که فنجان قهوه را به دست برهان می‌دهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #30
مادیارخانوم با عصبانیت تلفن را روی کاناپه می‌اندازد و می‌گوید:
- وای بدبخت شدم، بی‌کَس شدم رفت. حالا باید چه خاکی تو سرم بریزم؟ اگر پروا تا امروز و فردا پیدا نشه چی؟ خدایا خودت به دادم برس!
اسی جرعه‌ای از قهوه‌اش را می‌خورد و پای سمت راستش را روی پای سمت چپش می‌گذارد و می‌گوید:
- این‌قدر خودخوری نکن،‌ الان زنگ بچه‌ها می‌زنم ببینم کدوم‌شون آخرین بار پروا رو دیدن!
مادیارخانوم که کمی آرام شده است فنجان قهوه را در دستانش می‌گیرد و جرعه‌ای از آن را می‌نوشد و لب می‌زند:
- ممنونم پسرم، خدا ازت راضی باشه!
پرهان اولین بار است که می‌بیند اسی ان‌قدر ابروانش از شدت خشم در هم گره خورده است و حتی نمی‌تواند نگاهی به میز صبحانه بیندازد چه برسد که بخواهد لقمه‌ای را در دهان خود بگذارد. نیما ملحفه را کنار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا