متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خمارعشق | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ARNICA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 2,743
  • کاربران تگ شده هیچ

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #31
برهان از جای برمی‌خاستد و در چشمان پرهان زل می‌زند و می‌گوید:
- باز هم خوبه که یه خبری ازش شده، پس زنده‌ست!
ابروان پرهان در هم گره می‌خورد و به سوی برهان گام برمی‌دارد و به او حمله می‌کند و یقه‌اش را می‌گیرد و دندان قروچه‌ای می‌کند و لب می‌زند:
- ببین بچه، یه بار دیگه اسم پروای من رو آوردی. نگاه نمی‌کنم پسر عموشی ها! می‌زنم دنده‌هات رو خورد می‌کنم و یه جوری... .
اسی از روی کاناپه بلند می‌شود و بازوان پرهان را می‌گیرد و عقب می‌کشد و در حرفش می‌پرد و می‌گوید:
- پرهان داداشی، کافیه!
در حالی که چپ‌چپ نگاه برهان می‌کند انگشت اشاره‌اش را رو‌به او می‌گیرد و ادامه می‌دهد:
- فقط به‌خاطر گل روی داشم ولت کردم، وگرنه همین‌جا دمار از روزگارت در می‌آوردم.
مادیارخانوم در حالی که کفش‌هایش را می‌پوشد لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #32
مادیارخانوم و برهان سوار ماشین می‌شوند پرهام هم سوار موتور می‌شود و اسی روبه پرهان می‌کند و آرام بر روی شانه‌ی لرزان او می‌زند و می‌گوید:
- داداش بلند شو، زیاد تو فکرش نرو! قول دادم که تا عصر پیداش می‌کنم‌. بلند شو قربونت برم!
دستان پرهان را می‌گیرد و پرهان از جای برمی‌خاستد و هر دو سوار ماشین می‌شوند.
نیما در حالی که آخرین گاز را از نان سنگک می‌زند با دهان پُر می‌گوید:
- داداش نیما، اومدم‌اومدم!
اسی این‌بار عصبی می‌شود و از شیشه سرش را بیرون می‌آورد و لب می‌زند:
- باز اون دهن لامصبت که پر از خورده‌های نونِ رو باز کردی؟ خدا خفه‌ت کنه نیما!
نیما تک خنده‌ای می‌کند و سوار موتور می‌شود و دستانش را روی شانه‌های پرهام می‌گذارد و می‌گوید:
- داداش، رانندگی بلدی که؟
اسی باری دیگر سرش را از شیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #33
پرنا لباس‌ها را روی تخت رها می‌کند و گوشه‌ای از تخت می‌نشیند و در حالی که چند رشته از موهای طلایی رنگش را میان انگشت اشاره‌اش می‌پیچد، می‌گوید:
- توی محله‌مون یه پسر به اسم پرهان می‌شناسم، از بچه‌گی با اون بزرگ شدم. خیلی بهش علاقه دارم اما اون... .
ادامه‌ی حرفش را نمی‌زند و با چهره‌ای در هم رفته سرش را پایین می‌اندازد و پروانه از روی صندلی راک برمی‌خاستد و به سوی پرنا می‌رود و گوشه‌ای از تخت کنار او می‌نشیند و با انگشت اشاره‌اش صورتِ پر از غم پرنا را بالا می‌آورد و در چشمان آبی رنگش خیره می‌شود و لب می‌زند:
- اما اون چی؟
پرنا لبخند ملیحی می‌زند و در حالی که دستی در موهایش فرو می‌برد نفسش را فوت می‌کند و می‌گوید:
- اما اون عاشقِ پرواست!
پروانه صورتش را به طرفی دیگر سوق می‌دهد و لب می‌زند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #34
اسی در حالی که تماس را جواب می‌دهد آرام حرفش را تکرار می‌کند و لب می‌زند:
- آرمان‌ِ، باورت میشه؟
اسی در حالی که گوشی را همراه با شانه‌اش می‌گیرد و دنده را عوض می‌کند جواب می‌دهد:
- اوه ببین کی زنگ زده؟ آرمان خان!
- ... .
- چی؟ دروغ میگی؟ امکان نداره!
در حالی که پاهایش را روی ترمز می‌گذارد نیم نگاهی گذرا به پرهان می‌اندازد و می‌گوید:
- باشه‌باشه، بیا پیش قهوه خونه می‌بینمت!
پرهان که نگرانی‌اش چندین برابر شده است نیم نگاهی به اسی می‌اندازد و لب می‌زند:
- چی‌شده؟ اتفاقی برای داداش آرمان افتاده؟
اسی در حالی که می‌خواهد این خبر را از پرهان پنهان کند، خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- نه بابا، گفت بابای باران قبول نکرده که من باهاش ازدواج کنم، بعدش گفت شوخی کردم بیا ببینمت، من هم گفتم بیاد قهوه خونه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #35
مادیار خانوم کمی از ماشین فاصله می‌گیرد، پرهان اخم‌هایش در هم گره می‌خورد و فریاد می‌زند:
- چرا حقیقت‌ها رو بهش نمی‌گی؟ داداش چرا نمی‌گی که بلند شیم بریم بیمارستان؟ پروای من اون‌جا روی تخت بیمارستان تنهاست، اون به من نیاز... .
مادیار خانوم با صدایی که همراه با بغض و هق‌هق است لب می‌زند:
- پروای من... دختر نازنینم بیمارستانه؟ چرا... چرا به من..‌. به من نگفتین؟ چرا... چرا از من... از من پنهون... پنهونش کردین؟ باورم نمی‌شه... شما دیگه چه‌جور آدم... آدم‌هایی هستین!
مادیار خانوم از ماشین فاصله‌ی اندکی می‌گیرد و با صدایی رسا جوری که برهان بشنود ادامه می‌دهد:
- حرکت کن! می‌ریم بیمارستان!
پرهان تا آمد از ماشین پیاده شود، اسی با عصبانیت و حرص بازوان پرهان را می‌گیرد و می‌گوید:
- کجا میری؟ می‌خوای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #36
پرهان جرعه‌ای از آب را می‌خورد و گردنبندی را که عکس پروا بر روی آن است را از تی‌شرت‌اش بیرون می‌آورد و نگاهی به صورت خندان پروا می‌اندازد و می‌گوید:
- آخه چه‌طور می‌تونم آروم بگیرم؟ آرامش جونم توی بیمارستانه معلوم نیست تو چه حالیه، اون‌وقت من دست روی دست بذارم و بی‌خیال باشم؟ نمی‌شه داداش. عشق به این سادگی‌ها که میگی نیست قربون برم!
اسی نیشخندی می‌زند و به حرفِ پرهان دهن کجی می‌کند و زیر لب زمزمه می‌کند:
- این بچه می‌خواد به من درس زندگی و عشق بده، لامصب ما توی این زندگی و عشق، دودمانمون به باد فنا رفت! اون‌وقت جوری از عشق برای من حرف می‌زنه خیال می‌کنه من عشق رو تجربه نکردم!
اسی یک نخ سیگار از پاکتش بیرون می‌آورد و بر روی لبان لرزانش قرار می‌دهد و فندک را زیر آن می‌گیرد، در حالی که وارد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #37
آرمان در حالی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد نگاهی به اطراف محله می‌اندازد و تا ماشین اسی را از دورادور می‌بیند، از پله‌های قهوه خانه پایین می‌آید و دستی بر روی پیراهن‌اش می‌کشد تا کمی صاف‌تر و مرتب‌تر شود. اسی دستانش را بر روی بوق می‌گذارد، پرهان لای چشمانش را باز می‌کند و با ترسی که همانند خوره به جانش افتاده است لب می‌زند:
- اسی چه‌خبره؟ تصادف کردیم؟
اسی که حواسش نبود پرهان خواب است و حال ترسیده است، گوشه‌ی لبانش را می‌گزد و هینی زیر لب می‌گوید و پشت‌بندش تک خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:
- ببخشید داداشی، نمی‌دونستم خوابی. نه تصادف نکردیم اومدم در قهوه خونه که آرمان سوار بشه.
آرمان دسته‌ی در ماشین را می‌گیرد و در حالی که جرعه‌ای از قهوه را می‌نوشد، لب می‌زند:
- سلام اسی، مشتی خان خوبی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #38
آرمان تا می‌آید لب از لب باز کند و چیزی بگوید، اسی در آینه نگاهی به او می‌اندازد و برایش چشم و ابرو می‌آید و همین کار اسی باعث می‌شود تا آرمان سکوت کند و چیزی نگوید.
اما پرهان ادامه می‌دهد:
- آدرس رو بده، از ماشین پیاده شو. خاک تو سر من که تو رو مثل داداشم می‌دونستم! بعد هم گورت رو گم کن و برو!
اشک در چشمان آرمان حلقه زده است. بغض راه گلویش را سد کرده و دستانش همچنان می‌لرزد.
چند بار بزاق دهانش را قورت می‌دهد و چشمانش را می‌بندد و بعد از چند ثانیه باز می‌کند و می‌گوید:
- چمران، بیمارستان رجایی!
نگاهی به اسی می‌اندازد و با بغض ادامه می‌دهد:
- داداش شرمنده، اما بزن کنار پیاده میشم!
اما اسی اعتنایی نمی‌کند و سرعتش را زیادتر می‌کند و میان ماشین‌ها لایی می‌کشد.
اما پرهان لج‌بازی می‌کند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #39
پرهان که به‌شدت بی‌حوصله بود و دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و می‌گوید:
- حله چشم‌هاتِ.
پرهان از ماشین پیاده می‌شود. اسی در حالی که ماشین را گوشه‌ای در زیر سایه‌ی درخت پارک‌ می‌کند سرش را از شیشه‌ی ماشین بیرون می‌آورد و یک سوتی می‌زند و می‌گوید:
- کاکو، بذار آرمان بره یه کشیک بده. که اگر پارسیان و بهادرخان نبودن. ما بریم!
پرهان سری به نشانه‌ی تایید تکان می‌دهد و روی صندلی می‌نشیند و سرش را هم پایین می‌اندازد و به دو جفت کفش مشکی رنگش خیره می‌شود.
اشک در چشمانش حلقه زده است حتی در چنین شرایطی هم حق دیدنِ پروایش را ندارد. چرا؟ چون بهادرخان خیال می‌کند چون قلدر است زورش به همه می‌رسد و اگر متوجه شود که پرهان عاشقِ پرواست و از عشقِ او به بیمارستان آمده است،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #40
شانه‌های پرهان بر اثر گریه می‌لرزد، ضربان قلبش بالاتر و قفسه‌ی سینه‌اش به بالا و پایین می‌رود. اسی دستانش را در موهایِ پرهان فرو می‌برد و ادامه می‌دهد:
- همه دارن به ما نگاه می‌کنن، اشک‌هات رو پاک کن تا بریم داخل!
پرهان آرام سرش را بالا می‌آورد و با پشتِ دستانش، صورت آغشته به اشکش را پاک می‌کند و رو‌ به اسی می‌گوید:
- داداش، من بدون پروا یه لحظه هم زنده نمی‌مونم. خواهش می‌کنم یه کاری بکن!
اسی در حالی که اطراف را آنالیز می‌کند رویش را برمی‌گرداند و رو‌به آرمان می‌گوید:
- اون بطری رو بیار، تا یه آبی به دست و صورتش بزنه!
پرهان بر روی صندلی می‌نشیند و زانوی غم بغل می‌گیرد و سرش را روی زانوهایش قرار می‌دهد.
پرهام به سرعت باد می‌دود و بطری آب را به‌ دست اسی می‌رساند و در حالی که نفس‌نفس می‌زند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا