متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خمارعشق | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ARNICA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 2,743
  • کاربران تگ شده هیچ

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
پرهام در حالی که از درد، به دور خود می‌پیچید به طرف پرهان روانه می‌شود و آرام می‌گوید:
- خوش‌به‌حالت، قربون صدقه‌ت میره، ولی ته‌ته ابراز علاقه‌ش به من، یه نیشگون ریز اما پر از درده! میگم ریزه ها، ولی هیچ چیزی درشت‌تر از نیشگونش روی این کره‌ی خاکی پیدا نمی‌کنی!
پرهام گام برمی‌دارد و می‌گوید:
- پرهان، باز این پرهام چی تو گوشت خوند؟ آ بذار حدس بزنم! نکنه حسودیش شد یا گِله و گِلایه کرد؟
پرهان نگاهی به پرهام که چشم و ابرو برایش می‌آید می‌اندازد و دلش به حالش می‌سوزد و رو‌به اسی می‌گوید:
- بیا تو گوشت بگم!
پرهان در حالی که به سوی اسی گام برمی‌دارد پرهام نگاهی به او می‌اندازد و لب‌خونی می‌کند:
- نگو، نه نگو... .
پرهام روی پاهایش می‌زند و در حالی که راه می‌رود زمزمه‌وار می‌گوید:
- آخ، بدبخت شدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
اسی در حینی که صدایِ آهنگ‌ را کم می‌کند. نگاهی مبهم‌ به پرهام می‌اندازد و چشمانش را ریز می‌کند و خطاب به او می‌گوید:
- حالا خیلی شنا هم بلدی ابله!
هر سه ‌هم‌زمان می‌خندند و پرهام همانند مجسمه خشک‌اش زده است و به آن سه نفر با حرص نگاهی می‌اندازد و در حالی که چنگی به موهایِ فر‌ش می‌زند رو‌‌به اسی می‌کند و می‌گوید:
- مثلاً خودت شنا بلدی‌ ازگل؟
همگی خنده‌هایشان را می‌خورند، اسی لبانش را کج می‌کند و به تیکه‌ی پرهام نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- بلدم!
پرهام از موتور پایین می‌آید و دستانش را داخل ماشین می‌آورد و در حالی که زبان بر لبانش می‌کشد، لب می‌گشاید:
- اگر باختی چی؟ شرطی چند؟
اسی کمی فکر می‌کند و می‌گوید:
- هر کی باخت، فردا صبح همه رو توی روستا چلو کباب دعوت می‌کنه؛ چه‌طوره؟
پرهام نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
اسی با سوالی که پرهان از او می‌پرسد، بلندبلند قهقهه‌ای می‌زند و می‌گوید:
- دِ آخه لامصب، این چه سوالیه که از من می‌پرسی؟
پرهان عصبی می‌شود و به چوب فشاری وارد می‌کند و چوب می‌شکند، اسی نگاهی به تکه‌های چوب که جلو پاهایش افتاده است می‌کند و می‌گوید:
- خیله‌خب خودت رو اذیت نکن، جواب سوالت رو میدم!
اسی در حالی که کمی به پرهان نزدیک می‌شود. در دو تیله‌ی آبی رنگ او خیره می‌شود و لب می‌زند:
- عاشق نشدم! اما اگر عشق دو طرفه‌ باشه، قشنگ‌ترین حسِ اما... اما اگر یک طرفه... یک طرفه باشه. خیلی دراماتیکِ و ذره‌ذره می‌سوزونتت... تا... تا... آبت کنه!
در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده است. رویش را به طرفی دیگر برمی‌گرداند تا بیش از این، غرورش نشکند. با گوشه‌ی دستانش، اشک‌هایش را پاک می‌کند و بغضِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #14
پرهان در حالی که ریز‌ریز می‌خندد، گوشه چشمی نازک می‌کند و صدایِ نازک‌اش و به قولِ اسی، دخترانه‌‌اش را به طرز عجیبی کلفت و بَم می‌کند و سینه سپر و کَت و کول وا می‌کند و می‌گوید:
- نه بابا، خودت تنهایی؟ زنگ بزن بگو گنده‌هات بیان!
اسی بلندبلند می‌خندد و در جوابش می‌گوید:
- شیر هم که باشی، با یه کیک می‌خورمت بچه قشنگ؛ بده لیوانت رو بیاد!
پرهان تنها لبخندی در جوابِ سنگینیِ حرف‌ اسی می‌زند و دیگر لال می‌شود.
***
چشمان پرهان گرم خواب است، آن‌قدر خوابش می‌آید که گویی کوه‌ کنده، و تمام کوه‌های جهان را فتح کرده‌ است.
اسی در حالی که کلیدها را بر روی کانتر می‌گذارد صدایش می‌زند:
- پرهان!
بدون آن‌که چشمانش را باز کند می‌گوید:
- هوم؟
اسی دستانش را رویِ صورت پرهان می‌کشد و می‌گوید:
- بلند شو داداشی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
حتی می‌گوید با این‌که سی و پنج سال سن دارد اما تا به حال دلش بند عشق نشده است،‌ آخر‌ مگر آدمی،‌ بدون عشق و محبت زنده می‌ماند؟
پرهان حتی نمی‌داند اسی مادر یا پدری دارد یا خیر. به خوبی می‌تواند اعتراف کند که چیز زیادی از او نمی‌داند. فقط می‌داند که بیست و یک سال است که هوایِ او را دارد. روزی نیست که بی‌ او بگذراند، تمام روزش را با پرهان سپری می‌کند.
اسی دستانش را جلویِ صورت پرهان که در فکرهایش غرق شده است، تکان می‌دهد و لب می‌زند:
- باز رفتی تو فکر اون دختره‌ی بی‌لیاقت؟
این را که می‌گوید، رشته‌ی‌ افکار پرهان پاره می‌شود و افسارش در می‌رود و لقمه را روی میز رها می‌کند و صندلی را عقب می‌کشد و فریاد و بانگ می‌زند:
- صد بار گفتم اسم پروا رو جلوی من نیار، هی باز آوردی، هی لج‌ کردی؛ داداش هدفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
می‌دونستی پدر‌ نیما، اون رو به من سپرده که از جونم بیشتر بخوامش،‌ اما تو هر بار شخصیتِ اون رو زیر سوال بردی. همه چیز رو توی دعوا و جنگ و جدل می‌د‌ونی‌. اما نه داداش... نه،‌ زندگی رو فقط دعوا و جنگ و جدل در برنمی‌گیره. بزرگیت کو؟ اون حرف‌هات که می‌گفتی برای رفقات جونت رو فدا می‌کنی کو؟ ما که جز این‌که حرمت رفیق‌هات رو بشکنی و اون‌ها رو بی‌رحمانه کتک‌‌ بزنی. چیزی ندیدیم!
اسی خشمگین می‌شود و می‌گوید:
- هیچ‌وقت خوبی‌هام رو ندیدی، فقط همین یه بدی رو دیدی؟
پرهان فکر می‌کند که حرف زدن با اسی، هیچ فایده‌ای ندارد. گویی فقط خودش را خسته می‌کند و اوقات فراقت رفیق‌هایش را هم، به کامشان تلخ می‌کند.
لنگه‌ی کفش‌ دیگرش را می‌پوشد و دستانِ نیما را هم می‌گیرد و کمک‌اش می‌کند تا از جای بلند شود. وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
پرهام با چشمانش از پرهان خواهش می‌کند و اسی همچنان خواهش و تمنا‌هایش را به زبان می‌آورد.
***
در حالی که روی کاناپه نشسته‌ است و سریال خارجی تماشا می‌کند، یک پُک از قلیانش می‌گیرد.
پروا از اتاقش خارج می‌شود و کیفی هم روی شانه‌هایش آویزان کرده است.
مادیارخانوم سر تا پاهایش را آنالیز می‌کند و می‌گوید:
- باز کجا داری میری؟ جون تو داداش و بابات رو به جون من ننداز!
پروا دستی روی چتری‌هایِ خرمایی رنگش می‌کشد و به سوی او گام برمی‌دارد و گونه‌اش را بوسه‌ای می‌زند و لب می‌زند:
- شام دعوت دوستمم، مامان‌جون تو از پسش بر میای!
مادیارخانوم نگاهی در چشمانِ زیبایِ پروا می‌اندازد و نمی‌تواند در برابر آن چشم‌ها مقاومت کند و نه بگوید!
نفس عمیقی می‌کشد و لب می‌زند:
- برو، ساعت شش هست قبل از این‌که داداش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
بگویم دخترم گفت می‌خواهد برود مهمانی من هم سراسیمه بدون هیچ پرس و جویی پذیرفتم و گذاشتم که برود؟ آن‌وقت بهادر قطره‌قطره‌ی خونم را در شیشه می‌کند و می‌گوید از کی تا حالا بدون اجازه‌ی من، می‌گذاری پروا از خانه خارج شود؟
نمی‌تواند دست روی دست بگذارد و فنجان قهوه را روی میز قرار می‌دهد و پی‌در‌پی شماره‌ی پروا را می‌گیرد. اما جواب که نمی‌دهد هیچ، حتی تلفن‌اش هم خاموش است.
از شدتِ ترس و دلهره، موهای تنش سیخ شده است و دیگر دل در دل ندارد.
چند دقیقه‌ای را در خانه راه می‌رود تا بلکه خود را از چنگال استرس و ترس، نجات دهد. اما مگر موفق می‌شود؟‌ استرس‌اش کم که نمی‌شود هیچ، بیشتر هم می‌شود.
فکری در ذهنش جرقه می‌زند، باید با برهان در میان بگذارد، شاید او بداند پروا کجاها می‌رود و دوستانش چه کسانی‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
برهان عصبی می‌شود و داد می‌زند:
- مقصرش خودتی، چرا مواظب دخترت نیستی؟ الان هم جای این‌که من رو سوال پیچ کنی، زود لباست رو بپوش تا بیام دنبالت!
برهان زمانی که تماس را روی مادیارخانوم قطع می‌کند. گریه‌هایِ او شدت می‌گیرد. با خود می‌گوید حتی اگر‌ به پایش برسد التماسش می‌کنم دست به دامنش می‌شوم تا پروا را پیدا کند. اگر بهادرخان بفهمد، دمار از روزگارم در می‌آورد.
اشک‌هایش را پاک‌ می‌کند، اما مگر اشک‌هایش تمام می‌شود؟ این اشک را پاک می‌کند اما اشکی دیگر جایگزین آن می‌شود. لباس‌هایش را چنگ می‌زند و آن‌ها را با عجله بر تن می‌کند.
کیف پولی‌ و تلفن‌اش را در دستانش می‌گیرد و از اتاقش خارج می‌شود. دستی بر روی مانتویِ بنفش‌ رنگ کوتاهش می‌کشد تا صاف‌ شود.
نفسش را فوت می‌کند و کلید خانه را از روی کانتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
بعد از این حرف‌اش، بلافاصله سرش را پایین می‌اندازد و رویش را برمی‌گرداند و پلک‌‌های آغشته به اشکش را می‌بندد و ادامه می‌دهد:
- پروا وقتی از حمام بیرون اومد، خیلی به خودش رسیده بود. از من خواست بره مهمونی اما... اما من اجازه ندادم. ولی هی اصرار کرد و من هم قبول کردم، چه می‌دونستم که این‌طور میشه!
برهان پاهایش را روی ترمز می‌گذارد و صدایِ جیغِ لاستیک توی گوش مادیارخانوم می‌پیچد و چند بار مژه‌های آغشته به اشکش را روی هم فشار می‌دهد.
برهان شیشه‌ی ماشین را پایین می‌کشد و یک نخ سیگار از پاکت‌اش بیرون می‌آورد و او را روشن می‌کند و می‌گوید:
- توام باور کردی که می‌خواد بره مهمونی آره؟
یک کام‌ سنگین از سیگارش می‌گیرد و نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- هی زن عمو، خیلی ساده‌ای. اون دختر عزیز دردونه‌ت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا