متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه خمارعشق | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ARNICA
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 77
  • بازدیدها 2,748
  • کاربران تگ شده هیچ

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #41
پرهان در حالی که سلانه‌سلانه گام برمی‌دارد پرهام رو‌به آن دو می‌گوید:
- خب چی‌کار کنیم؟ نقشتون چیه؟
اسی در حالی که نقشه‌ای در سر می‌پروراند و تکه‌تکه‌ی نقشه‌اش را همانند پازل کنار هم می‌چیند لب می‌زند:
- خب تموم شد!
پرهان و پرهام هر دو سرشان را به سوی اسی می‌چرخانند و هم‌زمان با هم می‌گویند:
- چی تموم شد؟
اسی در حالی که بر روی صندلی می‌نشیند و پای سمت راستش را بر روی پای سمت چپش می‌اندازد دستی بر روی ته ریش‌هایش می‌کشد و با حالت خاصی می‌گوید:
- دو تاتون روی صندلی بشینین تا بگم‌!
پرهام سمت راست و پرهان سمت چپ اسی می‌نشیند و پرهان با کنجکاوی می‌گوید:
- بگو داداش!
اسی در حالی که گوشه‌ی لبانش را گاز کوچکی می‌گیرد، پای سمت راستش را از روی پای سمت چپش برمی‌دارد و ادامه می‌دهد:
- زنگ یکی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #42
پرهان رو‌به اسی زیر لب می‌گوید:
- داداش باهاش خوب حرف بزن، اون صدات هم یکم بیار پایین‌تر حس می‌کنم زیر پاهام داره می‌لرزه و زلزله داره میاد!
اسی لگدی به پاهایِ پرهان می‌زند و گوشی را کمی از گوشش فاصله می‌دهد و آرام لب‌خوانی می‌کند:
- چی میگی تو؟
پرهان در حالی که از دردِ پاهایش رژه می‌رود و مدام آخ‌آخ می‌کند اسی نگران به سویش می‌رود و دست بر روی شانه‌هایش می‌گذارد و ادامه می‌دهد:
- چی‌شدی بچه؟
نیما یک‌ریز حرف می‌زند و اسی هم فقط یک تیکه ها می‌گوید و یک کلمه از حرف نیما را هم متوجه نمی‌شود.
اسی که دیگر خسته‌اش شده است، میان حرف نیما می‌پرد و می‌گوید:
- باشه داداش، مواظب خودت باش. انشالله بلا از رفیقت هم دور باشه!
نیما تشکر، و اسی هم خداحافظی گرم و نرمی می‌کند و به تماس پایان می‌دهد.
اسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #43
اسی با لب و لوچه‌ای آویزان، ادای پرهام را بیرون می‌آورد و لب می‌زند:
- وای که تو چه‌قدر باهوشی، چرا فیلسوف نشدی؟ داداشِ من، ما هم محلیِ بهادرخان هستیم. کم‌ِ کم روزی یکی دو بار از کنار هم توی محله گذر می‌کنیم، اگر منِ نوعی یا تو یا پرهان لباس دکتری بپوشیم. به‌نظرت زیاد مسخره نیست؟ بهادرخان این‌قدرها هم که فکر می‌کنی هالو و روی سرش دو تا گوش مخملی نیست!
پرهام که به این طرف قضیه فکر‌ نکرده است. با حالت ضایع کننده‌ای جواب می‌دهد:
- باشه داداش، اصلاً من خفه میشم خوبه؟
اسی در حالی که از درخت فاصله می‌گیرد و نیم نگاهی به اطراف می‌اندازد و کشیک‌ می‌دهد که ببیند بهادرخان رفته است یا نه، لب می‌زند:
- اگر دهن صاحب مرده‌ت رو ببندی،‌ همه یه نفس راحتی می‌کشن. مثل سم می‌مونی پسر!
پرهان نفسش را فوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #44
پرهان چپ‌چپ نگاهی به اسی کرد و از جای برخاست و گفت:
- چرا؟ من قهوه نمی‌خورم‌ ها!
اسی در حالی که آخرین نخ سیگارش را از پک بیرون می‌آورد و روی لبانش قرار می‌داد لب زد:
- معلومه شب تا صبح پلک روی هم نذاشتی و چشم‌هات شده کاسه‌ی خون، حداقل این قهوه رو بخور که مثل الان یهو پلک‌هات نره رو هم!
پرهان صفحه‌ی گوشی‌اش را روشن‌ کرد و دوربین عادی گوشی‌اش را جلوی صورتش گرفت و زمانی که خود را دید، مات و مبهوت مانده گفت:
- وای داداش، راست میگی‌ ها! چه‌قدر چشم‌هام ورم کرده و قرمز شده!
اسی در حالی که یک کام سنگین از سیگارش می‌گرفت، رو‌به پرهان کرد و گفت:
- اشکال نداره، از این به بعد درس عبرت می‌گیری که شب‌ها تا کله‌ی صحری بیدار نمونی و به اون چشم‌های خمار و خوش رنگت یکم استراحت بدی، نه که اون‌قدر به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #45
اسی در حالی که آخرین کام را از سیگارش می‌گرفت و ته مانده‌ی آن را زیر پاهایش له می‌کرد گفت:
- عیب نداره، بزرگ میشی یادت میره! آماده‌ای برای ماموریت؟
پرهان بلندبلند قهقهه زد و گفت:
- ماموریتی که قراره پوز بهادرخان رو کف آسفالت بمالیم؟
اسی نگاهی به مهرداد انداخت و هر سه نفر خندیدند.
پرهام در حالی که فنجان قهوه را در یکی از دستانش و بطری بزرگِ آب معدنی و چند سیگار در پاکت را در دست دیگرش قرار داده بود گفت:
- عه باز هم من دیر رسیدم و خوش و بش‌هاتون رو کردین و سکوت حکم‌فرماش به من رسید؟
اسی در حالی که از شدت عصبانیت ابروانش در هم گره می‌خورد گفت:
- علیک سلام بچه، بهت یاد ندادن اول سلام کنی بعد فکت تکون بخوره؟
پرهام در حالی که فنجان قهوه را به دست پرهان می‌داد اسی گوشه‌ی لباس‌ پرهام را گرفت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #46
مادرش و پسر عموش همون بچه‌ ماچ کردنی، اومده بودن روستا، اما وقتی آمار گرفتیم و از این طرف و اون طرف محله پرسیدیم فهمیدیم تصادف کرده، الان چون خانواده‌ش اون تو هستن ما نمی‌تونیم بریم چون یه شر و الم شنگه که به پا میشه هیچ، حتی نمی‌تونیم بدونیم‌ پروا چه مشکلی براش پیش اومده!
پرهان صورتش را برگرداند و دور از چشم رفیق‌هایش،‌ اشک‌هایش را پاک کرد.
مهرداد از اول تا آخرین کلمه‌ی‌ حرفِ اسی تماماً سکوت کرده بود و فقط سرش را تکان می‌داد و گاه سرش را پایین می‌انداخت.
مهرداد زمانی که متوجه شد صحبت‌های اسی به پایان رسیده است، چوبی که در دستانش بود را روی زمین کشید و گفت:
- چه کاری از من ساخته‌ست داداش؟
اسی نگاهی گذرا به صورت پرهان انداخت و گفت:
- چیزی برام جز حال داداشم پرهان مهم نیست. می‌خوام یکم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #47
مهرداد کیفش را روی شانه‌اش آویزان می‌کند و می‌رود، پرهان در حالی که چشمانش را در حدقه می‌چرخاند لب می‌زند:
- داداش چرا قصه‌قصه می‌کنی؟ مگه من و پروا بچه دو ساله هستیم و با هم تو کوچه پس کوچه‌ها قایم‌باشک بازی می‌کنیم که هر جا می‌شینی میگی قصه‌ی پرهان و پروا؟ عجب!
پرهان در حالی که صورتش را حرص در بر گرفته است، اسی کمی به او نزدیک می‌شود و دستانش را دور گردن پرهان حلقه می‌کند و بوسه‌ای بر روی گونه‌های او می‌زند و با حالت خاصی می‌گوید:
- داداش قشنگ من، باید مهرداد همه چیز رو بدونه یا نه؟ اگر ندونه که هیچ قدمی برامون برنمی‌داره!
پرهان در حالی که سگرمه‌هایش در هم است صدایش را بالا می‌برد و در جواب اسی می‌گوید:
- واسه تو زشته که بخوای از یه مرد شکم گنده که هیچی بارش نیست بترسی، مثلاً می‌خواد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #48
لعنت را کمی با داد و فریاد گفت، اسی سرش را در تلفن‌اش فرو برد و چند بار صفحه‌ی گوشی‌اش را بالا و پایین کرد. حسابی کلافه شده بود و دلش می‌خواست سرش را به دیوار بکوبد.
از طرفی حال روحی بدِ پرهان، از طرفی نگرانی‌هایی که برای پروا و مشکلات شخصی‌ای که در زندگی‌اش داشت، همه دست به دست هم داده‌اند تا اسی را دیوانه کنند. اگر اسی دیوانه شود کل اهالی محله هم که جمع شوند نمی‌توانند جلوی او را بگیرند.
پرهام هندزفری را در گوش‌هایش فرو می‌کند و آهنگ مازندارنی‌ای را پلی می‌کند و به آهنگ گوش می‌سپارد، پرهام طبق عادت‌اش سعی می‌کند زمانی که اسی و پرهان با هم‌دیگر بحث و خصومت دارند، حتی به آن دو نگاه هم نیندازد و وارد باغ شود و برای خود نهایت لذت را ببرد. زیرا اگر دهان باز کند و چیزی بگوید. اسی دهانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #49
مهرداد پس از گذشت یک دقیقه جواب داد:
- بهادرخان و پارسیان و برهان از بیمارستان رفتن و فکر می‌کنم توی حیاط باشن، می‌تونین بیاین.
بعد از گذشت یک دقیقه دیگر، مهرداد نوشت:
- مادیارخانوم خوابِ، می‌تونین بیاین!
پرهان در حالی که از جای برمی‌خاست لباس آغشته به خاکش را تکاند و یک لگد آرامی به مچِ پاهایِ پرهام زد و گفت:
- بلند شو بریم!
اسی در حالی که پاکت سیگار را در جیبش قرار می‌داد لب زد:
- داداش بلند شو!
پرهام هندزفری را از گوش‌هایش بیرون آورد و گفت:
- چی‌شده؟‌ کجا می‌رین؟
اسی رو‌به پرهان کرد و گفت:
- این اصلاً این‌جا نیست، تو عالم هپروته!
بعد از این حرفش، رویش را به طرف پرهام چرخاند و ادامه داد:
- بلند شو عروسی تمومه، می‌خوایم بریم داخل!
هر سه با هم خندیدند و وارد بیمارستان شدند.
پرهان از شدت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ARNICA

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
426
پسندها
1,135
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #50
پس از این حرف‌اش، به سرعت خود را به اسی که پرهان را در آغوش گرفته است و فریاد می‌زند می‌‌رساند و می‌گوید:
- چی‌شد؟ سابقه‌ی تشنج داشته؟
اسی در حالی که پرهان را سخت در آغوشش می‌فشرد با لبانی لرزان لب می‌گشاید:
- ن... نه، لطفاً... لطفاً یه کاری کنین، داداشم... داداشم حالش... حالش بد... بد شد!
پرهام به سرعت اولین تخت را می‌کشد و اسی با یک حرکت پرهان را از جای بلند می‌کند و او را روی تخت می‌گذارد. به همراه دکتر و تختی که توسط آن کشیده می‌شود می‌رود.
پرهام دسته‌ی دومین تخت را می‌گیرد و می‌‌کشد و رو‌به مردی که بر روی صندلی نشسته است می‌گوید:
- آقا کمک می‌کنی این بیمار رو روی تخت بذاریم؟
مرد نگاهی گذرا به پرهام می‌اندازد و در حالی که سر تا پاهایِ مادیار خانوم را آنالیز می‌کند سری به نشانه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Asalr.zn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا