متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

شعر مجموعه شعر مثل بامدادی که گذشت | زری کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع itszari
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 404
  • کاربران تگ شده هیچ

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
عنوان شعر: مثل بامدادی که گذشت
نام شاعر: زری
ژانر: تراژدی
قالب: سپید
مقدمه:
باغ، به صد خاطره‌‌های تلخ خندید
عطر صد گل میخک پیچید
ساعتی بر ل*ب ساحل نشستم
من هم‌چنان محو تماشای ماه
نور ماه فرو ریخته در آب
چون کبوتر بر روی بام نشستم
قطره اشکی از چشم شاخه فرو ریخت
کبوتر تلخندی زد و بگریخت
اشک در چشم برگ لرزید
ماه به حال من خندید
پایم را در دامنِ غم کشیدم
بی‌تو اما، مثل بامدادی که گذشت!
 

Samira-M

هنرمند انجمن
سطح
24
 
ارسالی‌ها
920
پسندها
15,334
امتیازها
37,073
مدال‌ها
18
  • #2
•| بسم رب العشق |•

1000008543.jpg

ضمن عرض سلام و خوش آمد خدمت شما شاعر محترم؛ لطفاً قبل از شروع تایپ مجموعه اشعار خود، قوانین بخش را مطالعه کنید.

"قوانین بخش اشعار کاربران"
***
پس از ارسال بیست پست در دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست نقد بدهید و از دیدگاه دیگر کاربران درباره اشعارتان، آگاه شوید.

"تاپیك درخواست نقد و بررسی اشعار"
***
پس از گذشت بیست پست از دفتر شعرتان، می‌توانید درخواست تگ دهید و از کیفیت اشعار خود آگاه شوید.
...​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
در سیاهیِ آسمان
یک ماه زیبا، خودنمایی می‌کرد
و قطره‌های ریز باران
از لمبرهای ابرهای کوچک
پایین می‌آمدند
و آفتاب با گیسوبان طلایی رنگش
که از رویاهای جگن‌های باران
خیس بود
بر روی گیاهان می‌تابید
شهر به دور غم‌هایم پیچ خورد
و غم، مرا تنگ‌تر از قبل فشرد
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
صدایم طنین دل‌نوازی‌ست
که کلمه به کلمه‌ی غم‌هایم در آن می‌نشیند
و قاصدی که غم‌هایم را به گوش همگان می‌رساند
و در سکوت حزن‌آلود و حکم‌فرمای دنیا
دردهایم بی‌داد می‌کند
و دنیا دردهایم را فریاد می‌زند
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
این دنیا
همانند سیاه چاله‌ایست
که با زخم‌زبان‌هایش
آتش به جانم می‌زند
و مرا به درون خود می‌کشد
مرا آشفته می‌کند
مرا تمام می‌کند
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
دردهایم را
در چاله گونه‌ام پنهان می‌کنم
تا بزرگ‌ترین رازهایم
در چال گونه‌هایم پنهان شود
تا دردهایم، به لبخند تلخی تبدیل شود
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
همانند آفتاب خواهی درخشید
به جویباری که در من جاری‌ست
به ابرها که در آسمان می‌رقصند
از شاخه‌های تنومند و رقصان درختان
گذر خواهی کرد
دسته‌های کلاغان پر مشکی و زیبا
که در شبانه‌های غم پرواز می‌کنند
عطر تن‌شان را به من هدیه می‌دهند
به موهای سپیدم که در آینه نمایان شده است
و اشعه‌های ریز و درشت خورشید که آن‌ها را
همانند مرواریدی زیبا، درخشان می‌کند
بنگر و ببین دنیا با این زن چها کرده است؟
با گیسوبان مشکی رنگم خاک باران خورده را
با اعماق وجود جمع خواهم کرد.
و به مشامم خواهم فرستاد
و با چشمان آغشته به اشکم تجربه‌های غلیظ دنیا را
با گل‌های رازقی که چیده‌ام، مرور خواهم کرد
آستانه، سرشار از غمِ بزرگ و کوچک می‌شود
و من در متقابل کیهان می‌ایستم و با لبخندی بی‌جان
دردهایم را فریاد می‌زنم، اما این زن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
پاییز فرا رسیده است
من راز صدف‌ها را می‌دانم
آن‌ها در دل دریا که گورمانندی بیش نیست خفته‌اند.
و شن‌ و ماسه‌های کنار دریا، آرامش دل پر از غم آن‌هاست
و باران آواز غم‌انگیز اما دل‌نشینی سر داد
و صدایش در آسمان پیچید.
باد دست نوازش را بر روی برگ‌های زرد و خشک می‌کشد
و بوی عود و گل‌های یاس و یاسمن در کوچه‌ها می‌پیچد
به آغاز فصل سرد، به قطرات ریز و درشت بارانِ همچو مروارید
و ویرانه‌ی ایوانِ قدیمی و خانه‌های کاه‌گلی
ایمان خواهم آورد!
و بر روی پوست لطیفِ دانه‌های ریز و درشت باران
دستانم را خواهم کشید و آن‌ها را با حسی لطافت‌گونه
نوازش خواهم کرد!
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
تگرگ و باران، پشت پنجره اتاقم می‌لرزند
و زمین گویی از غم بسیار، از چرخش باز مانده است
و دستان زمخت و لرزان نامحسوسش را
پشت پنجره‌ی اتاقم گذاشته است و می‌گرید
و غم، دستان زمختش را میان دستانم می‌گذارد
و لبانش را چون حس گرم‌مانندی باز می‌کند
و از دردهایش می‌گوید و رازهای نهفته در قلبش را
بازگو می‌کند و خنده‌ای تلخ ل*ب‌های سرخ‌ مانندش را
قاب می‌گیرد و ناامیدی کل تن‌ِ خسته‌اش را فرا می‌گیرد.
و گویی من، به نوازش دستانِ او نیازمندم
و ای کاش باد، دردهای ما را با خود ببرد
و ای کاش باران دستی در شعرهایم ببرد
و دردهایم را از قلب من بشوید و پاک کند
ای کاش باد دست نوازش گونه‌اش را
بر روی موهای مشکی رنگِ ژولیده‌ام بکشد
 

itszari

کاربر انجمن
سطح
9
 
ارسالی‌ها
419
پسندها
1,121
امتیازها
7,283
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
از پوچی‌های دنیا بی‌زارم
از دردها و خنجرهای پی‌در‌پی‌اش لبریزم
نه به فکر آن‌ام که کسی مرهم دردهایم شود
نه به فکر آن‌ام که کسی نمک بر روی زخم‌‌هایم بپاشد
همه‌ی تیکه‌تیکه شدنِ قلب من، و روح خاکی‌ام
در دستان این شعر، همچو آتش خواهد سوخت
گل‌های تازه جوانه زده، با هزاران امید و آرزو می‌خوانند
بوته‌ی نسترن و نیلوفر، رقصان‌رقصان با غم می‌رقصند
و با هر نسیم خنکی که در باغ می‌وزد، لبانشان می‌خندد
من امیدِ نو و تازه را، در خواب‌های رویایی‌ام دیدم
و در دستان زمخت دنیا و سرشار از غم‌اش، سخت کاویدم
پُر شدم از زیبایی‌های اندر پوچ دنیا، اما در مُشت دنیا رنجیدم
پُر شدم سرشار از آوازهای سیاه و سفید، زیر لگد دنیا آویختم
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا