متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم اجتماعی رمان توأمان | حنانه بامیری نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Hana.BanU ☯
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 345
  • بازدیدها 11,867
  • کاربران تگ شده هیچ

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,884
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
توأمان
نام نویسنده:
حنانه بامیری
ژانر رمان:
#اجتماعی #تراژدی
کد رمان: 5430
ناظر: Łacrîmosã AMARGURA

تگ: ویژه، رتبه سوم اجتماعی

642534

خلاصه:
میانِ شقاوت و شرافت اختلاف چندانی نیست، اما بین‌شان تفاوت‌هاست... .
دو همزاد کاملاً متضاد که قدرتِ عشق و غرور ثروت بین‌شان جدایی انداخته بود، دست سرنوشت بار دیگر آن‌ها را به هم می‌رساند. اما این ملاقات و این تجدیدِ دیدار برای هیچ کدام خوش یُمن نیست.
با اتفاق تلخی که برای یکی از همزادها رخ می‌دهد، آن‌هارا مجبور می‌کند تا کمی سازش کنند. غافل از اینکه تقدیر برای آن‌ها دوری را رقم زده بود و این سازش چیزی جز بختِ بد و نحسی به ارمغان نداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Hana.BanU ☯

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,219
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,884
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
گر نشیند فرشته ای با دیو
وحشت آموزد و خ**یا*نت و ریو
از بدان نیکویی نیاموزی
نکند گرگ پوستین دوزی
(سعدی)


توأمان نام دیگر برج جُوزاست. جوزا یکی از بروج دوازده‌گانۀ فلکی، به معنای دو قلو و دوپیکر، مطابق با سومّین ماه سال، خرداد می‌باشد.
شروع در تاریخ: 1402/5/16
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,884
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #4
«آلودۀ این زندگیِ زشت و سختم.»
روی صندلی مقابلش که فرو افتادم، هیبت چشمان سیاهش لرزه بر جانم انداخت.
خوب می‌دانستم چرا! یا حداقل تظاهر می‌کردم به دانستن تا شاید کمی از بار سنگین ترس بکاهم.
آخرین مهرۀ سبز عقیق را بر رشتۀ باریک تسبیح انداخت و شمارش از سر گرفت.
بی‌وقفه خودکار بیکش را روی کاغذ چرخاند و نگاهش، کوتاه اما ترسناک، روی صورتم به حرکت در آمد.
- شما اخراجید.
می‌دانستم؛ می‌دانستم و باز هم تحکّم فرمانش میخکوبم کرد.
تلاش کردم خودم را نبازم اما استیصال نگاهم من را محکوم به باخت می‌کرد.
- اما...آخه... .
نادیده‌ام گرفت؛ گویا مَنی در آن اتاق نبود، اگر هم بود او از دیدن شکستش لذّت می‌برد.
برگۀ مهر و موم شده را مقابل هالۀ اشک چشمانم رقصاند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,884
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #5
تهدید نگاهش، زبان را بر دهانم دوخت.
چه «خفه‌خون بگیر»هایی که در همان نگاهش پرسه زد و بر لبانش نچرخید.
- برگۀ تسویه حساب رو بردارید و فقط برید.
برای چه دست‌وپا می‌زدم، چه چیز را توجیه می‌کردم؟ نمی‌دانستم. تنها گمان می‌کردم شاید در لابلای عجز و لابه‌هایم، کمی دلش به رحم بیاید و اندکی توجیه شود.
- وجدانم اجازه نداد موضوع به این مهمی رو ندید بگیرم.
صدای پوزخند بی‌صدایش بارها در گوشم پژواک یافت و چون آوار یک ساختمان نیمه‌خراب بر سرم فرو ریخت.
- چطور وجدانت اجازه داد این همه آدم از نون خوردن بیفتن؟
- از شما بعید بود که ظرفیت یه انتقاد ساده رو هم نداشته باشید.
لبخند زدم؛ تلخ و مملو از درد.
- شما فکر بقیه نیستید، فکر اعتبار خودتونید که با چهارتا جمله خدشه‌دار نشه.
از روی صندلی بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,884
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
«دلم تنگ است از عالم، از این تقدیر بی‌سامان.»
صداها در مغزم می‌پیچید و پژواک آزار دهنده‌اش بارها تکرار می‌شد.
چند ثانیه، چند دقیقه، چند ساعت از آن مشاجرۀ مضحک می‌گذشت، نمی‌دانستم. تنها چیزی که می‌دانستم تک‌تک کلمات شکری بی‌همه چیز بود که هر آنچه خود سزاوارش بود نثار من می‌کرد.
کلمات و الفاظ رکیکش در گوشم زنگ می‌خورد و در میان بوق خودروهای مانده در ترافیک کم می‌شد، اما محو نه.
- چند دقیقۀ دیگه می‌رسیم؟
رانندۀ اسنپ نگاه کوتاهی به صورت برافروخته‌ام انداخت و شانه رقصاند.
- ترافیک سنگینیه. اگه همینطوری طول بکشه نیم ساعت- چهل دقیقۀ دیگه.
نفسم را عصبی بیرون فرستادم و چشم از منظرۀ کسالت‌بار خودروهای بی‌رنگ و بی‌روح گرفتم.
- چه وقت ترافیکه ساعت ده صبح؟
اگرچه به خود و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,884
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #7
دویست و شش دودی که به نخستین کوچۀ خیابان رسید، نگاهم روی تابلوی شَهرابی خشک شد.
مردمک چشمانم سمت انتهای خیابان چرخید و آه از نهادم برخاست. رسیدیم؛ به همین سرعت!
چهل دقیقۀ کسالت‌باری که راننده گلایه‌اش را می‌کرد به سرعت چند دَم و بازدم نفس گذشته بود.
نسیم از میان شیشۀ باز سومین طبقۀ آپارتمان عبور می‌کرد و پردۀ کرم اتاق خواب را می‌رقصاند.
نفسم را با حجم عظیمی از حرص بیرون فرستادم و دستم سمت دستگیرۀ در چرخید.
- آنلاین پرداخت کردم.
دیگر نماندم تا تشکرش را بشنوم؛ اصلاً تشکر کردن یا نکردنِ راننده چه فرقی در تغییر حال من داشت؟ تمام حواس من پرتِ آن پراید سفیدش بود که بر تن من لرزه می‌انداخت.
پس در خانه بود... .
خوب می‌دانستم چه واقعه‌ای انتظارم را می‌کشد. بحث، جدل، طعنه و زخم زبان؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,884
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #8
نرجس خانم را دوست داشتم؛ اما تحمّل چانۀ گرمش را در آن وضعیت وخیم روحی نه.
تشویش، در نگاهم موج می‌زد؛ می‌فهمیدمش و امیدوار بودم او هم بفهمد.
سرم سمتِ در شکلاتیِ خانه‌ام چرخید.
- بی‌خطر بره و برگرده.
از کلام و از رفتارم گویا فهمید خرابیِ حالم را؛ که سخن برید و با تمام تلخ‌رویی من لبخند بر لب نشاند.
- با دعای خیرت ترانه جان.
دیگر نماند و سپاسگزارش بودم که نایستاد تا تعارف نثار هم کنیم. انگار دیگر من را شناخته بود یا در آستانۀ آن بود.
با گام‌های سنگین پله‌های پایین آمده را بازگشتم و در انبوه وسایل نامرتب کیفم به دنبال کلید خانه گشتم.
صدای مجری اخبار تا آخرین حدّ ممکن زیاد شده بود و کلمات نامفهوم زن هرازگاهی تا پای راهرو می‌رسید.
کاش مانند همیشه که صدای بودنش را می‌شنیدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,884
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #9
نفسم را در هُجوم اضطراب، آسوده بیرون فرستادم.
نه، قرار نبود بفهمد. همان فؤاد همیشگی بود که کم پیش می‌آمد در صورتت خیره شود و غمت را بفهمد؛ اما وقتی خیره می‌شد... .
پشت به او کردم و لباس‌های بیرون آورده از تنم را سمت اتاق خواب بردم. روی گرداندم تا آن روی دیگرش به سمتم نتازد.
روی برگرداندم تا نگاهش خیرۀ نگاهم نشود.
- رفیقات رو فراموش کردم.
به سمت تلویزیون بازگشت و چه خوب که بازگشت.
دستش روی دکمۀ کنترل لغزید و همزمان با سیاه شدن صفحۀ تلویزیون پرسید:
- نگفتی چرا زود برگشتی؟
ماتم برد؛ پایم بین زمین و آسمان معلّق ماند و گلویم در حجم عظیمی از بغض و ترس محاصره شد.
چه باید می‌گفتم؟ چطور واژۀ تلخ «اخراج» را به زبان می‌آوردم تا مؤاخذه‌ام نکند.
انگار از تک‌تک کلمات و از ذره‌ذره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Hana.BanU ☯

Hana.BanU ☯

نویسنده افتخاری
سطح
16
 
ارسالی‌ها
1,050
پسندها
7,884
امتیازها
23,703
مدال‌ها
27
سن
25
  • نویسنده موضوع
  • #10
نگاهش رنگ دیگر گرفت.جایگزین حس شوخ‌طبعی چشمانش، عشقی بود که زیر مردمک‌های قهوه‌ای‌اش خزید.
از روی مبل برخاست و چند قدم بین‌مان را با گام‌های سریع از بین برد.
سر پایین انداختم.
نفهمد...نفهمد...نفهمد... .
دو انگشتش را حایل چانه‌ام کرد و سرم را بالا گرفت.
چه ثانیه‌ها نفس‌گیر طی می‌شد.
- ترانه جان، عزیز دلم. قربون اون اقیانوسی چشمات بشم که هر وقت نگاه‌شون می‌کنم غرق می‌شم.
دیگر هیچ نفهمیدم؛ لبخند بر لبم نشست. ظاهر بی‌تفاوتش قلب عاشقش را پنهان می‌کرد و افسوس که پشتِ مسخره‌بازی‌هایش عشق، نهان بود.
- منم به اندازۀ تو دغدغه‌هات رو می‌فهمم. می‌دونم چطور صبح تا شب در تلاشی تا یکم از مشکلات بی‌شمار ورزش کم کنی. اما بعضی وقتا باید خودت رو بزنی به ندیدن تا زندگی موفقی داشته باشی.
دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Hana.BanU ☯

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا