• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان باید کاری کنی | المیرا مرادی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ELMIRA.MORADI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 27
  • بازدیدها 1,332
  • کاربران تگ شده هیچ

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
445
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
باید کاری کنی
نام نویسنده:
المیرا مرادی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد: 5440
ناظر:
Sara_D Sara_D



12.jpg

خلاصه:
همه چی از یک پیشنهاد شروع میشه... شاید اگر دوست صمیمی بهار قصه ما اون پیشنهاد رو نمی‌داد این داستان رقم نمی‌خورد. داستانی که باعث بزرگ شدن بهار میشه. باعث شادی، خنده، غم، گریه و صد البته عشقی جنون آمیز... .
شاهد زندگی بهار باشین. دختری از تبار صبر و وفاداری که با تمام سختیا می‌جنگه و سرپا می‌مونه.
 
آخرین ویرایش

Ghasedak.

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
1,011
پسندها
2,846
امتیازها
16,473
مدال‌ها
14
سطح
12
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Sara_D

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
445
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
همه در دنیا یک نفر را دارند؛ خسرو شیرین را، لیلی مجنون را، ویس رامین عزیزش را، پدربزرگ‌ها مادربزرگ‌ها را... .
تو او را و من فقط یاد و عشق تو را!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
445
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
به نام خدا
فصل اول

«بهار»
شام ترکیبی از غذاهای رنگارنگ و مناسب هر سلیقه‌ای بود. در پایان مراسم الهام کیک را برید و جشن بعد از باز شدن هدیه‌ها به خوبی به پایان رسید. بی‌اندازه خسته بودم. پاهام به خاطر اینکه ساعت‌ها کفش پاشنه بلند پوشیده بودم به شدت درد می‌کرد. به سختی به سمت طبقه بالا جایی که در یکی از اتاق‌ها لباس‌هام رو عوض کرده بودم رفتم و بر روی لباس مجلسی بلندم مانتوام را پوشیدم و شال را آزادانه روی سرم گذاشتم. پس از برداشتن کیفم از اتاق بیرون اومدم. به سمت الهام رفتم چند نفر از دوستانش به دورش جمع شده بودند. صداش زدم؛ سرش را برگرداند و با لبخند از جایش بلند شد و سمتم اومد و گفت:
- خیلی ممنون که اومدین خانوم دکتر... خیلی خوشحال شدم.
اخم تصنعی کردم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
445
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با صدای در زدن با کلافگی سرم را از رو میز بلند کردم و اجازه ورود دادم. الهام سینی به دست با لبخند وارد شد. بوی خوش چایی دارچین مورد علاقم کل فضای اتاقم را در برگرفت. سینی را روی میز گذاشت و گفت:
- اول چایی بخورین و کمی استراحت کنید چند دقیقه بعد بیمار بعدی رو می‌فرستم.
هنوز اثرات سردرد دیشب پا برجا بود. سری تکان دادم و همان طور که کم‌کم چای مورد علاقم را مزه مزه می‌کردم گفتم:
- روز سمینار مشخص شد؟
الهام تبسمی کرد و گفت:
- بله همین امروز مشخص شد. چهارشنبه همین هفته تاریخ سمینار شده.
اخم کمرنگی بین ابروهایم افتاد. کمی در فکر فرو رفتم و سپس لب باز کردم و گفتم:
- بسیار خب برای همون چهارشنبه قبل سمینار پرواز رزرو کن.
الهام گفت:
- چک کردم قبل سمینار پرواز به تهران نداره؛ برای سه شنبه شب رزرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
445
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بالاخره روز موعود رسید و من الان برای بار سوم دوباره سوار هواپیما به مقصد تهران شدم. استرس و دلهره تمام وجودمو در برگرفت. هربار که به این شهر پرخاطره می‌روم حالم اینگونه می‌شود. کار آسانی نیست؛ شهری که زادگاهت، کودکیت در آن گذشته بود و در آن سرنوشتت رقم خورد و آن را با تمام دلشکستگی‌هایت یازده سال پیش ترک کردی؛در آن پا بگذاری. هرچند بسته به شغلم مجبور شدم در این یازده سال که آن را ترک کردم دوبار قدم در آن شهر بگذارم. این شهری که برایم روزی دستاورد خاطرات ناب و شیرین بود الان جز حال بد و دلشکستگی و ترس برایم چیزی به جا نگذاشته بود. ترس از زیر و رو شدن خاطرات قدیم... ترس از هجوم آن احساسات... ترس از هر گونه ارتباط با افراد گذشته‌ام... ترس از دیدن او... .
هواپیما پرید و من فقط در این مسیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
445
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
با صدای آلارم تلفنم از خواب پریدم. نگاهی به ساعت کردم. کش و قوسی به تن خستم دادم و سریع حوله‌ام را برداشتم و به سمت حمام رفتم. بعد از گرفتن دوش مختصری از حمام بیرون اومدم. به سمت چمدانم رفتم و کیف لواز آرایشی‌ را برداشتم و به سمت میز آرایشی کوچکی که در اتاق قرار داشت رفتم. از همون قدیم زمانی که نوجوان بودم علاقه شدیدی به آرایش کردن داشتم و حتی به خاطر این علاقه قید درس و دانشگاه را زده بودم. بعدها به خودم اومدم و به سمت رشته پزشکی و تخصص پوست رفتم. به صورت آرایش کرده‌ام نگاه کردم. چشمان مشکیم با آن حجم سایه و خط چشم و ریمل در صورتم بسیار به چشم می‌آمد. ابروهای نه چندان نازکم که به کمک لوازم آرایش آن‌ها رو بسیار مرتب و زیبا به نمایش گذاشته بودم.بینی‌ام که چندین سال پیش به علت تصادف و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
445
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سری تکان دادم و به سمت داخل رفتم. با راهنمایی راهنما، جایگاه و صندلی خود را پیدا کردم.‌چند دقیقه از شروع سمینار گذشته بود. دلشوره باز به سراغم آمد و پشت بند آن بو‌ی عطری آشنا... . دستانم شروع به لرزیدن کرد. هرگاه این بو‌ی لعنتی به مشامم می‌‌رسید دستانم به لرزه می‌افتاد و اعصابم را متشنج می‌کرد. این بو باعث زنده شدن بخشی از خاطرات قدیم می‌شود. چندتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم با خود کنار بیام و تحمل کنم با خود گفتم:
- آروم باش بهار... خیلی آروم باش... بار اولت نیست که دوباره این بو به مشامت می‌خوره. این سمینار مهمه تمرکزت رو از دست نده.
سعی کردم تمرکزم و حواسم را معطوف سمینار کنم. هرچند از لرزش دستانم فقط تا حدودی کم شد. تا پایان سمینار تمام حواسم را به مطالب و روش‌ها‌ی جدید و محصولات جدید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
445
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
از سردی کلامم نگاهش رنگ غم گرفت. با کلافگی دست در موهایش برد. نزدیک آمد. باز داشتم شروع به لرزیدن می‌کردم. داشتم اذیت می‌شدم. با صدای آرام و لحنی که دلخوری در آن بیداد می‌کرد گفت:
- الان شدم کیانمهر بی معرفت؟ کجا بودی تو این همه سال؟
نگاهش کردم اما سریع سرم را پایین انداختم و گفتم:
- لطفا فاصله‌تون رو رعایت کنید آقای کیانمهر
با حرصی که در کلامش پیدا بود گفت:
- بسه بهار... بعد یازده سال پیدات شده که اینجور رفتار بکنی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ بیا بریم بیرون صحبت کنیم.
همین یک کارم مانده بود که با او بیرون بروم و صحبت کنم. خودم را می‌شناختم. نمی‌توانستم این کار را انجام دهم. توان این را نداشتم. کم کم توان تحلیل رفته‌ام داشت برمی‌گشت و از همین فرصت استفاده کردم و به سرعت بدون هیچ گونه حرفی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ELMIRA.MORADI

کاربر فعال موسیقی
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
18/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
445
امتیازها
2,803
مدال‌ها
5
سن
24
سطح
5
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
یک ساعتی از آمدنم گذشته بود و هوا تاریک شده بود؛ ولی قصد بلند شدن از آنجا را نداشتم. جایی که تا سالیان پیش پاتوقم به جای آن بالکن لعنتی در شهر شرجی بندرعباس بود. اینجا شاهد عشقم بود. شاهد خلوت‌های عاشقانه و دلنشین ما بود. صدای ماشین آمد و بوق متعدد پشت سرهم... برگشتم اما چراغ نور بالای ماشین باعث شد چشمانم را ریز کنم و دستم را حائل صورت کنم. نمی‌دانستم کیست و چه می‌خواهد. اصلا حوصله مزاحمت‌های پسران علاف و بیکار را نداشتم. راننده از ماشین پیاده شد. با به مشام رسیدن همان بوی آشنا و سپس دیدن سایه اون شخص به راحتی تشخیص دادم کیست. چقدر خوش خیال بودم که تصور می‌کردم دیگر بیخیال شده و پیگیر نمی‌شود. عصبی شدم. پوفی کشیدم و با عصبانیت از جایم بلند شدم و به سمت صاحب ماشین رفتم. صدایم را بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا