• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رباینده | خدای آرتمیس کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ☆هیرو☆
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 1,964
  • کاربران تگ شده هیچ

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
1,407
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رباینده
نام نویسنده:
خدای آرتمیس
ژانر رمان:
#فانتزی #عاشقانه
کد رمان: 5445
ناظر: Kallinu Kallinu

خلاصه: وقتی نفس می‌کشد انگار به هزاران موجود در دنیا امید زندگی می‌بخشد. وقتی گریه می‌کند تمام جهان عزادار او می‌شوند و هنگام خندیدن دل میلیون‌ها عاشق را عاشق‌تر می‌کند. این توانایی او برای همه کار ساز است جز من، منی که بارها و بارها در تلاش بودم که او را مهربان و زیبا ببینم! باور کنم که واقعا موجود خوبی‌ست، وجود دارد... ارزش دارد! اما نشد، خودش نگذاشت که بشود... .
یا بهتر بگویم... آشوب و مرگ نگذاشت که بشود... .
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

Mobina.yahyazade

مدیر آزمایشی ادبیات + ناظر رمان
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
14/5/20
ارسالی‌ها
797
پسندها
3,697
امتیازها
17,773
مدال‌ها
13
سن
21
سطح
12
 
  • مدیر
  • #2
4448207_775237f76b190a238a3357cd57afa8ab.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mobina.yahyazade

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
1,407
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
آغاز‌ها معمولاً ترسناک و پایان‌ها غمناک هستند. ولی هرچیزی که در این بین اتفاق می‌افتد، زندگی را ارزشمند می‌کند.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
1,407
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
طبق معمول در پشت‌بام خانه‌ی کوچکم دراز کشیده‌ام و به ستاره‌هایی که با چشمک زدن و روشن و خاموش شدن حضور خودشان را اعلام می‌کنند، چشم دوخته‌ام. آوازی را که تمامی مردم هر روز آن را با صدای بلند و آرام می‌خوانند، زیر لب زمزمه می‌کنم. از این آواز خوشم نمیاید، اما اگر چیزی در ذهنم فرو رود و همانجا گیر کند، دیگر رهایی از آن دشوار خواهد بود.
تلاش کردم ستاره‌ی خودم را که چند هفته پیش انتخابش کرده بودم پیدا کنم؛ اما انگار ستاره کوچک من میان این همه ستاره بزرگ و عظیم گم شده است. شاید هم از بس کوچک و ضعیف است که از خجالت خودش را زیر یکی از این ابر‌ها پنهان کرده تا بقیه به او نخندند، یا ادعای قلدری برایش نکنند. ستاره‌یم مثل من خودش را از هم‌نوعانش مخفی می‌کند تا کسی راز زندگی او را نداند.
گوشه‌ی لبم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
1,407
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با هیجان سرتا پایم را برانداز کرد و گفت:
- سلام زونیشا.
در دل به گستاخیش ناسزا گفتم و تا جایی که سعی کردم ادبم حفظ شود گفتم:
- سلام قربان، با من امری داشتید؟
- قربان؟ مگه من کیم که بهم میگی قربان؟
به تازگی با نفوذترین مرد اینجا یا بهتر بگویم نزدیک‌ترین فرد به پادشاه، هادیان را دست راست خود اعلام کرده است و به همه اخطار داده که اگر به او بی احترامی شود و در شاُن یک مرد بزرگ و متشخص با او سخن نگویند، باید به مدت یک ماه به زندان برود. آن چیزی هم که از زندان اینجا شنیده‌ام، جز شکنجه‌ چیز دیگری به خوردت نمی‌دهند.
سرش را به منظور اینکه می‌خواهد وارد شود به داخل کشاند و گفت:
- خانم زونیشا منو به صرف یک نوشیدنی گرم دعوت نمی‌کنید بیام داخل؟
زبانم بند آمد، در ذهم دنبال یک دروغ می‌گشتم که بگویم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
1,407
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
لبخندی گوشه‌ی لبش نشست و ظرف را روی میز روبه‌رویش گذاشت. به سمت در رفت و دست سفید و صافش را به سمت سینش برد، با لبخند گفت:
- انقد این نوشیدنی رو بهم دادی که هر شب از درد اینجام خواب ندارم.
- ولی من تنها همین رو دارم.
چشمانش را ریز کرد و گفت:
- دفعه بعد خودم نوشیدنی میارم.
اخمی کردم و نفسم را محکم بیرون دادم. نمیدانم چرا نمی‌رفت، هربار که به اینجا می‌آمد بیشتر کلافه‌ام می‌کرد. درک نمی‌کنم چرا همه برای او می‌میرند! بین این همه مردم چرا باید فقط من از دست او عذاب بکشم؟! وقتی از کسی خوشم نیاید حتی اگر مهربان‌ترین و زیبا‌ترین موجود روی زمین هم باشد، نمی‌توانم در دلم برایش جایی باز کنم. نمی‌دانم این اخلاقم به کی رفته ولی به هر حال هادیان کسی نیست که بتوانم راحت با او صمیمی شوم.
بالاخره با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
1,407
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
چشمم را از جمعیت برداشتم، از کنارشان رد شدم و به سمت دشتی که پشت خانه‌ام بود به راه افتادم. دیگر هوا روشن شده بود و خبری از تاریکی نبود. نفس عمیقی کشیدم و هرچه توانستنم هوا را به داخل سینه‌ام کشاندم. لبخندی از روی آرامش و رضایت زدم و به طرف درخت‌هایی که حدس می‌زدم میوه‌ی مورد علاقه‌ام در آنجا سبز شده باشند رفتم.
پرنده‌های بزرگ و کوچکی در آسمان مشغول پرواز کردن بودند، هرچند پرنده‌های بزرگ قصد شکار کوچک‌تر‌های خودشان را داشتند، ولی این صحنه که در آسمان جنب جوش و سرو‌صدا برپا کردند برایم زیبا و دلنشین بود.
شنل سیاه رنگم هنگام قدم زدن در هوا تکان می‌خورد و به رقص در آمده بود. اگر چند دقیقه قبل را در نظر نگیرم، امروز همه چی داشت خوب پیش می‌رفت و آرامش خاصی به بدنم وارد شده بود. لبخندی زدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
1,407
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
آرام زمزمه کرد:
- واقعا باعث تاسفه!
رفتارش باعث عصبانیتم شد و اخم غلیظی کردم.
طلبکارانه گفتم:
- میشه یکم درمورد این دشمنی که می‌گید توضبح بدید؟!
- خیلی وقته باهامون دشمنی دارن.
- خب؟
از گوشه‌ی چشم نگاهم کرد و ادامه داد:
- سرزمینمون رو تهدید کرده بودند که به خواسته‌هاشون عمل کنیم، چند‌بار پیش پادشاه رفتند و نتیجه‌ای نگرفتند. می‌خواستند که زیر‌دست‌های پادشاه رو بخرند اما بازم موفق نشدند... .
لبخندی به نشانه‌ی تمسخر زدم. مرد دیوانه من را ساده گیر آورده بود. تمام حرف‌هایش دور از باور بود، آخر چطور ممکن است من از دشمن خودم خبر نداشته باشم... یا این همه اتفاق افتاده و من تازه الان فهمیدم؟! واقعا خنده‌دار و مسخره بود.
اگر هم همچین چیزی واقعیت داشت از مردم می‌شنیدم، یا لااقل هادیان می‌گفت. من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
1,407
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
یک بار دیگر و برای آخرین بار به صحنه‌ی رو‌به‌رویم نگاه کردم و آهی از ته دل کشیدم. حیف این دشت که این بلا سرش آمده. هنوز هم درست نمیدانم چطور همچین بلایی سر این طبیعت زیبا آمده است. باید از یکی بپرسم و سعی کنم اجازه ندهم دیگر کسی من را اینطوری گول بزند و به حال و روزم بخندد.
راهیِ خانه شدم. در طول مسیر تمام فکر و ذهنم حرف‌های پیرمرد بود، همه‌ی حرف‌هایش دوباره و دوباره و برای بار‌ها در ذهنم مرور میشد. حتی اگر یک درصد هم حرف‌هایش حقیقت داشته باشد، قطعا بدبختی بزرگی در انتظارمان است. این اتفاق واقعاً ذوق، آرامش و شادی امروزم را بدجور از من گرفت و الآن جز دلی گرفته و ناامید چیزی در من نمانده است و دارم دست از پا دراز‌تر برمی‌گردم.
نزدیک خانه‌ام که شدم، با چشم دنبال هادیان می‌گشتم تا بیاید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
132
پسندها
1,407
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
نمی‌دانم چه مدت گذشته است ولی با صدای بلندی که از بیرون آمد از خواب بیدار شدم. اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد. آنقدر روی صندلی نشسته بودم که موقع بلند شدن، احساس کردم تمام استخوان‌های کمرم دارند می‌شکنند و با هر تکان، درد در تمام بدنم پخش می‌شد و حتی روحم نیز درد می‌کشید.
به زور خودم را از خانه بیرون کشاندم تا دلیل آن صدای بلند را بفهمم. به دیوار تکیه دادم بلکه کمی دردم ساکت شود. درست در کنار خانه‌ام آتش‌سوزی بزرگی شده بود، اما بهت‌زده بودم که مردم دورش جمع شده بودند، و تلاشی برای خاموش کردن آتش نمی‌کردند. بهتر بگویم، حتی بعضی‌هایشان نیز شاد بودند و از اینجا صدای خنده‌هایشان شنیده میشد. کمی که دقت کردم بیشتر نزدیک به یک آتش بازی بزرگ بود نه آتش‌سوزی. انگار مردم چوب‌های زیادی روی هم انداخته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا