سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان عطش زنده ماندن | خدای آرتمیس کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع 20-hasti
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 629

20-hasti

ناظر آزمایشی رمان
ناظر ازمایشی
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
108
پسندها
934
امتیازها
4,953
مدال‌ها
6
سن
21
محل سکونت
دنیایی غیر واقعی
نام رمان :
عطش زنده ماندن
نام نویسنده:
خدای آرتمیس
ژانر رمان:
#فانتزی
کد رمان: 5445
ناظر: Kallinu Kallinu

خلاصه: سیاره‌ای از جنس وحشت، فریاد‌های گوش‌خراش و زجه‌‌هایی بی پایان که هیچکس تحمل شنیدن آن‌ها را ندارند. در اینجا فصل‌هایش گاهی چند ساعت است و گاهی صدها سال‌. هر فصلش یک فرمانروای خون‌خوار و ترسناک دارد و موجوداتی که با دیدنشان لرزه به جسم هر جان‌داری می‌اندازد. در اینجا اگر کسی نفس هم بکشد باید مجازات شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
4448207_775237f76b190a238a3357cd57afa8ab.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
مقدمه: از خودت پرسیده‌ای شاید موجوداتی دیگر در سیاره‌ها یا ستاره‌هایی که برایت چشمک می‌زنند، در حال زندگی باشند؟ ممکن است شکلشان برای تو عجیب و دور از تصور باشد، البته برای آن‌ها نیز تو عجیب و وحشتناک بنظر میای. شاید برای همین است که سیارات هزاران سال از هم فاصله دارند تا نتوان به آن‌ها سفر کرد!

(شخصیت اصلی موجودی لاغر و دراز، همچنان بدون مو که تقریبا شبیه به انسان است در سیاره‌ای که پر از موجودات و حیوانات با شکل‌های متفاوت هستند، زندگی می‌کند. در ادامه بیشتر با این شخصیت آشنا می‌شید.)
 
آخرین ویرایش
فصل یک

به دنبال کمی غذا می‌گردم تا این گرسنگی طاقت فرسا تمام شود، اما به جای غذا، دفتری را از زیر آوار‌ها پیدا کردم. چند قطره خون نارنجی رنگ روی آن دیده می‌شود اما باز هم قابل استفاده است، به دنبال قلمی می‌گشتم تا شاید بتوانم با آن چیزی بنویسم. باز هم صدای فریاد‌های مردم تن من را به لرزه انداخت. من هیچوقت نمی‌توانم به این فریاد‌ها عادت کنم.
بالاخره یک مداد پیدا کردم. اما از وسط شکسته بود، چاقویم را بیرون آوردم و نوک مداد را تیز کردم. صدای یکی از آن موجودات ترسناک آمد، سریع خودم را پشت خرابه‌ها قایم کردم. آن موجود با پاهای ۴ متری و باریکش و یک چشم بزرگ سفید، دست‌هایی بلندتر از پاهایش در حال بلعیدن یک موجود کوچک‌تر از خودش بود. به صورت وحشیانه‌ای با دندان‌های تیز و خونی درحال خوردنش بود. باید شکر کرد این فصل تابستان فقط چند روز طول می‌کشد، در غیر این صورت تمامی سیاره در عرض چند ماه نابود می‌شد.
وقتی از دور شدن آن موجود مطمئن شدم سریع از آنجا فرار کردم، اما گرسنگی اجازه نداد خیلی دور شوم. در کنار یک جسد پوسیده که نیمی از بدنش کنده شده بود نشستم و کتاب را باز کردم، خوشبختانه تمامی صفحاتش سفید بود. بالاخره می‌توانم تمامی آن چیزی را که به چشم می‌بینم و حس می‌کنم بنویسم.
امروز تعداد موجودات وحشتناک کمتر شده است. شاید به خاطر این است که چیزی به فصل پاییز نمانده. آن‌‌ها از شیاطینی که در پاییز هستند وحشت دارند. یک تکه از گوشت آن جسد را کندم و شروع به خوردن کردم. درست است مزه‌ی خوبی ندارد ولی بهتر از هیچی است. بالاخره پادشاه پاییز سرو کله‌اش پیدا شد. این پادشاه بسیار قدی کوتاه دارد اما دمی به اندازه همان موجودات ۴ متری را به دنبال می‌کشد. نوکرانش مردم را نمی‌خورند اما جوری شلاق می‌زنند که هزار بار آرزوی مرگ می‌کنند.
من نمی‌دانم این موجودات عجیب از کجا آمده‌اند و چرا همچین شکل و قیافه‌ای دارند. مردمان عادی همه ۴ تا انگشت دارند، گردن بلند و پاهای استخوانی. همچنین به جای یک چشم دو چشم دارند اما بعضی‌ها سه تا نیز دارند.
وقتی سرم را بلند کردم شب شده بود. هر دو ماه‌ در کنار هم قرار گرفته بودند. فکر کنم تنها ماه‌ها در اینجا خوشبخت هستند و هر شب به ناچار مجبور به شاهد این اتفاقات غم‌انگیز‌اند و افسوس به حال این سیاره می‌خورند. کاش من نیز جای ماه بودم تا بتوانم روز‌ها به دور از ترس و وحشت در کنج خودم قایم شوم و فقط شب‌ها به دیدن این مردمان بدبخت بیایم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امروز ساعت‌ها قدم زدم. تا این که به درختی بزرگ اما خشکیده رسیدم. میوه‌های این درخت حیواناتی بودند که هنگام خشک شدن درخت از پیله‌هایشان بیرون می‌آمدند. یکی از میوه‌ها را کندم و روبروی درخت شروع به نوشتن کردم.
دیروز برای اولین بار توانستم از یکی از نوکران پادشاه چیزی بدزدم. یک شمشیر بزرگ که خون‌های خشک شده روی آن دیده می‌شد را با افتخار در کنارم گذاشتم. این دزدی باعث شد آن موجود که به جای پا سم دارد و نصف بدنش انگار سوخته است و گوشتش دارد از استخوانش جدا می‌شود، ساعت‌ها من را دنبال کند. اما من توانستم در چاهی قایم شوم و آن‌ را از خودم دور کنم.
میوه‌ای که از درخت کندم، پیله‌اش را پاره کردم و آن حیوان داخلش را خوردم. مزه‌ای شیرین دارد و من این مزه را خیلی دوست دارم. شمشیر را برداشتم و به راه رفتنم ادامه دادم. به دیواری بزرگ از جنس سنگ رسیدم. پشت این دیوار صداهایی عجیب به گوشم می‌‌رسید، صدایی مانند فریاد... نه انگار کسی از روی شادی فریاد می‌زند!
خواستم از دیوار بالا بروم، اما هرچه تلاش کردم فایده نداشت. حفره‌ای را داخل دیوار دیدم و سریع به آن سمت رفتم. حفره خیلی کوچک بود و نمی‌شد از آن رد شد، اما می‌توانستم آن طرف دیوار را ببینم. موجودی کوچک در حال جست و خیز بود و این طرف و آن طرف می‌دوید. فریاد زدم و گفتم:
- هی، دیوونه شدی؟ ساکت باش الان نوکرای پادشاه صدات رو می‌شنون.
سر جایش ایستاد و خیره نگاهم کرد. کمی جلو آمد و با صدایی خش‌دار گفت:
- تو کی هستی؟
- من نام و نشانی ندارم مثل بیشتر مردم این سیاره.
سرش را کج کرد و با دماغ استخوانی درازش صورتم را بو کرد.
پرسیدم:
- این دیوار برای چی اینجاست؟
- نمیدونم، از وقتی یادمه این جا بوده.
کمی اطراف را نگاه کردم، هیچ فرقی با این طرف دیوار نداشت، حتی می‌شد موجود‌های سم دار را از دور دید.
- تو برای چی شادی میکنی؟
- دلیلی نداره، اما احساس خوبی دارم.
- میدونی اگه اون موجودات صدات رو بشنون می‌کشنت؟
سرش را برگردانند و دور دست را نگاه کرد. به دیوار تکیه داد و با غمی که می‌شد از اعماق وجود حسش کرد گفت:
- حس می‌کنم امروز آخرین روز زندگیمه، میخوام تا می‌تونم شادی کنم تا فقط یک روز از زندگیم با خوشبختی تموم شده باشه.
این را گفت و دوباره شروع به جست و خیز کرد. ناگهان موجوداتی که تا به حال او را ندیده بودند، با سرعت به سمتش دویدند و فریاد می‌زدند. یکی از آن‌ها شلاقی به سرش کوبید و مغزش متلاشی شد. اما هنوز زنده بود و دست و پاهایش تکان می‌خوردند. آن‌ها باز هم فریاد زدند، طوری که حتی دیوار هم به لرزه درآمد. موجود را به حال خودش رها کردند و دور شدند. من تا لحظه‌‌ی آخر نفس‌هایش خیره نگاهش می‌کردم. تا بالاخره خونی سیاه رنگ را بالا آورد و چشمانش بسته شد.
 
آخرین ویرایش
بعد از ۵۶۳ روز هنوز نصفی از پاییز گذشته است. زیر سنگی بزرگ نشسته بودم و دور دست را نگاه می‌کردم، صدای پا آمد و سریع خودم را مخفی کردم. یک موجود ضعیف و استخوانی زیر سنگ نشست. این موجود رنگ پوستش قهوه‌ای تیره بود و سری کوچک و دندان‌های تیز زیادی داشت. انگار زخمی شده بود چون دستش را به پهلویش فشار می‌داد و ناله‌ای ترسناک می‌کرد. کمی منتظر ماندم تا برود اما ضعیف‌تر و درمانده‌تر می‌شد. تصمیم گرفتم تا نفس‌هایش قطع می‌شود نگاهش کنم اما دلم برایش سوخت.
از مخفی‌گاهم بیرون آمدم که چشمش به من افتاد. خواست حمله کند، با تکان شدیدی که خورد خون سیاهش از پهلویش جاری شد و فریاد وحشتناکی کشید. کمی جلو رفتم و گفتم:
- می‌خوام کمکت کنم.
- این جا همه به فکر خودشون هستند. مطمئنم هوس گوشتمو کردی، ولی نمی‌ذارم نزدیکم بشی.
- مطمئن باش اگه من هوس گوشت تو رو می‌کردم تا حالا با چاقوم جونت رو ازت گرفته بودم. درضمن زیاد هوس برانگیز هم نیستی.
جونور کوچکی که کشته بودم تا آن را شب بخورم، برایش پرت کردم و روی سنگی دور ازش نشستم.
- غذاتو حروم نکن به هر حال من تا چند دقیقه‌ی دیگه زنده نیستم.
- میدونم، ولی بهتره گرسنه نمیری!
غذا را برداشت و آرام شروع به خوردنش کرد. صدای نفس‌هایش آنقدر خش‌دار بود که نمی‌شد تشخیص داد دارد نفس می‌کشد یا خرناسه.
- چرا زخمی شدی؟
- نوکران پادشاه.
- چرا بهت حمله کردند؟
- چون در مسیر پادشاه بودم.
- من میتونم بهت رسیدگی کنم تا بهتر بشی.
- نه نمی‌خواد.
شونه‌ای بالا انداختم و پاهامو دراز کردم. انگار می‌خواست تا آخرین نفسش با من حرف بزند.
- تا حالا چیزی درمورد زمین شنیدی؟
با تعحب گفتم:
- زمین؟ این دیگه چیه؟
- اونم یه سیاره‌ست ولی خیلی از این جا فاصله داره.
- درسته در حال مرگی ولی حق گول زدن من رو نداری.
عصبی شد و با صدای خش‌داری گفت:
- به نظرت من چرا باید تو این حالت گولت بزنم؟
ساکت شدم و چیزی نگفتم. به صحبتش ادامه داد.
- خیلی وقت پیش، زمانی که نمیتونی الان تصورش کنی، ما در میان انسان‌ها زندگی می‌کردیم. دور از هیچ پادشاه خون خواری یا موجودات وحشی.
- انسان؟
- به مردم اونجا انسان می‌گفتند.
- تو اینارو از کجا می‌دونی؟
- پدرم قبل مردنش هر روز برام تعریف می‌کرد.
بلند خندیدم و گفتم:
- پدرت فقط داشت برات داستان می‌گفت.
- داستان واقعی رو می‌گفت. من خیلی تلاش کردم تا به اونجا برم، ولی نتیجه نداشت.
- چطور میشه به اونجا رفت؟
- باید چیزی بسازی و با اون پرواز کنی، زمین رو پیدا کنی و در اونجا سقوط کنی.
- تو همچین چیزی ساختی؟
- تقریبا نصفش رو ساختم.
- اون چیز کجاست؟
- زیر آوار‌های خونم، در سمت شرق سرزمین.
- این زمینی که میگی چه شکلیه؟
- پر از مایعی شفاف که به اون آب میگن، سنگ‌ها و صخره‌های بزرگ و کوه‌هایی که از اون مواد مذاب فوران می‌کند.
درمورد زمین بیشتر کنجکاو شدم و می‌خواستم همه چیز را بدانم.
- مردم چه شکلی دارن؟
دیگر توانی در بدنش نمانده بود. بدنش شل شد و مرگی ناراحت کننده به سراغش آمد. جلو رفتم و نصف غذایی که در دستش بود را خوردم. می‌خواستم آن چیزی را که پرواز می‌کند پیدا کنم، اما بعد مسخره به نظرم آمد و سعی کردم این حرف‌های مزخرف را از ذهنم دور کنم.
 
آخرین ویرایش
بالاخره فصل زمستان رسید. موجودات ترسناک و وحشت انگیز زمستان را نمی‌شود نادیده گرفت. اگر کسی در چشم‌های آن‌ها خیره شود از درون متلاشی خواهد شد. آن‌ها اندازه یکسانی ندارند و هر کدامشان به قدری مرگ بارند که هیچ موجود زنده‌ای نمی‌تواند از این شیاطین فرار کند. من در داخل غاری بزرگ مخفی شده‌ام تا این فصل تمام شود. خوشبختانه زمستان تنها ۶۰ روز دارد و خیلی زود تمام خواهد شد. غذایی که برای این مدت آورده بودم تمام شده است و من باید باز هم به شکار بروم. اما همین که از این جا بیرون بروم قطعا کشته خواهم شد.
نور بسیاری کمی به داخل غار می‌خورد و من می‌توانم کمی در کتابم بنویسم. مدت‌هاست که به کتابم دست نزده‌ام و خیلی حرف‌ها برای گفتن دارم.
من مجبور به کشتن یک بچه شدم، چند روز بود غذا نخوردم و اگر آن را نمی‌کشتم از گرسنگی می‌مردم. قطعا باز هم اگر لازم باشد همچین کاری را انجام می‌دهم.
من توانستم با شمشیرم یکی از آن جانور‌های سم دار را بکشم، چون شلاقی به پام زده بود و اگر تلاشی برای جان خودم نمی‌کردم الان جز چند تکه گوشت از بدنم باقی نمی‌ماند. مچ پام به شدت زخمی شده است و می‌توان استخوان پام را دید. فعلا آن را به حال خودش رها کرده‌ام چون هیچ چیزی ندارم تا آن را ببندم. بعضی وقت‌ها حواسم پرت می‌شود و با تکان دادن آن فریادی از روی درد می‌کشم. به قدری درد آن زیاد است و عفونت کرده است که ناچارم استخوان پایم را بشکنم و آن را قطع کنم چون اگر اینطور پیش برود عفونت کل بدنم را می‌گیرد. هرچند فکر نکنم جرئت انجام همچین کاری را داشته باشم.
در بیرون غار صدا‌های ناله و نعره‌های هولناکی به گوشم می‌رسد. تنها امید من به این است که یک موجود وارد غار شود و من او را بکشم چون از شدت ضعف نمی‌توانم حتی تکان بخورم. بالاخره یک موجود بسیار کوچک با ترس وارد غار شد و خودش را پشت سنگ کوچکی قایم کرد. من از پشت با شمشیرم گردنش را زدم و سریع آن را خوردم. این کار خیلی بی رحمانه است اما برای زنده ماندن نباید دلت برای کسی به رحم بیاید.
 
آخرین ویرایش
روز‌ها گذشته است و پام به شدت خونریزی می‌کند. بوی خون ممکن است جانور‌های دیگر را به این جا بکشاند. مجبورم کاری را که جرئتش را نداشتم، انجام دهم. دو دل بودم و می‌دانستم بعد پشیمان می‌شوم اما مجبور به انجامش بودم. شمشیرم را برداشتم و با دسته‌اش چند ضربه محکم به استخوان پام زدم. قطعا فریاد‌هایی که می‌کشیدم همه موجودات وحشی را به این جا می‌کشاند. بعد از دو ضربه دیگر استخوان پام کاملا خرد شد، چند نفس عمیش کشیدم و با طرف تیز شمشیر، گوشتی که به آن آویزان شده بود را زدم. خیلی ضعیف شده بودم، جوری که دیگر نتوانستم حتی صدایی از خودم بیرون دهم. شمشیری که آغشته به خونم بود را کنارم گذاشتم و سعی کردم خودم را آرام کنم. کمی به پشت تکیه دادم و پایم را دراز کردم. قدری ناتوان شده بودم که حتی نفس کشیدن هم داشت یادم می‌رفت. نعره‌های زیادی در نزدیکی غار میامد اما من نمی‌توانستم خودم را تکان بدهم یا پشت صخره‌ای قایم شوم. خون زیادی از پایم میامد و به دلیل خونی زیادی که ازم رفته بود کم کم تاریکی مطلق جلوی چشمانم را گرفت و هیچ صدایی جز سکوت را نمی‌تواتستم بشنوم.
****
نمی‌دانم چند ساعت یا چند روز گذشته است. من به هوش آمدم و پام دیگر خونریزی نمی‌کند. کمی بهتر شده‌ام و در کمال تعجب هنوز زندم، باید تا به حال یا از شدت ضعف مرده بودم یا توسط موجودات دیگر خورده می‌شدم. واقعا شانس زیادی دارم که الان دارم نفس می‌کشم. شمشیر را به عنوان عصا زیر شانه‌ام گذاشتم و از جام بلند شدم. پشت سنگی نشستم و بیرون را نگاه کردم. بنظر آرام میامد بلند شدم و لنگ لنگان دنبال غذایی می‌گشتم و موفق هم شدم. سریع به داخل غار برگشتم و بعد از این که مطئن شدم سیر شدم وسایلم را برداشتم و بیرون رفتم. باید تا می‌توانستم دور شوم اما با این پا چند قدم بیشتر دور نشدم. زیر درختی نشستم و فقط مراقب اطراف بودم. خالی از هر موجود خون خوار و ترسناک بود و این جای تعجب داشت. حتما همه نزد پادشاهشان رفته‌اند و من به شانسم بیشتر ایمان آوردم. در زیر این درخت می‌توانم کمی استراحت کنم و سپس به راهم ادامه دهم.
 
آخرین ویرایش
فریادی در نزدیکی‌ام باعث شد از خواب بپرم. سریع بلند شدم و بدون آن که بدانم صدا از که بود فرار کردم. روز‌ها صدای نعره و فریاد و شب‌ها صدای ناله و گریه میاید. ساعت‌ها راه آمده‌ام، همه‌جا غرق در خون و جنازه‌های فاسد شده‌ست. بوی خیلی بدی میاید و من مجبورم تمام مدت دستم را جلوی دهان و بینی‌ام بگیرم. با یک نصفه پا و شمشیری سنگین و بوی بد نمی‌توانم دیگر راه بروم. یه گوشه نشستم و همچنان دستم جلوی دهانم بود.
این فصل کذایی رو به اتمام بود و چیزی به بهار نمانده. موجودات فصل بهار چهار دست و پا هستند و دو بال بسیار بزرگ را روی زمین می‌کشند. رنگشان سفید و مشکی است و نسبت به تمام موجودات وحشی و ترسناک که وجود دارند، می‌توان کمی رحم در وجودشان دید. در بهار مردم به مدت چند روز خوشبخت هستند و کمی رنگ آرامش را می‌بینند. من تا به حال این جانور‌های بال‌دار را ندیده‌ام، چون هرگز خودشان را نشان نمی‌دهند و با آن که بال دارند اما از زیر زمین جابه‌جا می‌شوند و کمتر کس آن‌ها را دیده‌اند.
بلند شدم و به راه رفتن ادامه دادم، صدای دویدن چیزی را شنیدم و به پشت سر نگاه کردم. سریع شمشیرم را بلند کردم تا از خودم دفاع کنم اما با یک ضربه‌ی محکم به سرم به عقب پرت شدم‌‌. حس کردم یکی از چشمام ترکید و ازش خون می‌آمد، وقت این نبود که از درد ناله کنم، سریع بلند شدم و یک دو پای دراز که بدنی لاغر و صورتی پر از زخم و خون داشت به طرفم می‌آمد. این موجود از من خیلی بلندتر بود و هیچ راهی برای دفاع از خود نداشتم. تند نفس می‌کشیدم و از ترس فقط پا به فرار گذاشتم. اما نتوانستم زیاد دور شوم و باز هم به من رسید، نعره‌ای کشید و بالا سرم ایستاد. روی زمین افتادم و با تمام وجودم شمشیرم را بالا آوردم و داخل شکمش فرو کردم، اما هنوز دست بردار نبود و همچنان نعره می‌کشید. با سنگی نوک تیز به سرش زدم، روی زمین افتاد و سنگ در سرش فرو رفت.
بلند شدم و شمشیر را از شکمش بیرون آوردم. دستم را روی چشمم گذاشتم و از آن جا دور شدم، یه چشمم را از دست داده بودم و با آن یکی هم درست نمی‌دیدم. وقتی کاملا از آن موجود دور شدم روی زمین نشستم و ناله می‌‌کردم، با این زخم‌ها چیزی طول نمی‌کشد که جانم را از دست بدهم باید محتاط باشم، همین الان هم زیادی زخمی شدم.
 
آخرین ویرایش
بعد از اتفاق آن روز، روز‌ها و شب‌ها در کنار سنگی بزرگ نشستم تا انرژی باقی مانده خود را تمام نکنم. چشم راستم کاملا متلاشی شده و جز حفره‌ای قرمز رنگ چیزی وجود ندارد، بینایی چشم چپم نیز کمتر شده اما هنوز می‌توانم به نوشتن ادامه دهم. احساس می‌کنم بدنم بسیار ضعیف شده و اگر فقط یک بار دیگر مورد حمله‌ی هر موجودی قرار بگیرم، قطعا راهی برای زنده ماندن نخواهم داشت.
از قبل خیلی بیشتر محتاط شده‌ام و حتی بعضی شب‌ها هم نمی‌خوابم، البته حالا که فصل بهار رسیده‌ ترسم کمتر شده است. کمتر صدای فریاد و جیغ می‌آید، فقط بعضی اوقات اگر موجودی برای زنده ماندن موجود دیگر را بکشد، صدای جیغ خفیفی را می‌توان شنید.
بلند شدم و تصمیم گرفتم که چیزی برای خوردن پیدا کنم، اما فایده نداشت و هرچه می‌رفتم بیشتر اطرافم ساکت‌تر می‌شد. شمشیر خیلی برایم سنگینی می‌کرد و همچنان سرعتم را کمتر، اما این شمشیر تنها سلاح من است و نمی‌توانم آن را بیاندازم.
یک دفعه زیر پایم به لرزش درآمد و نتوانستم تعادل خودم را حفظ کنم و روی زمین افتادم. در این چند روز این دومین باری است که زمین می‌لرزد، هر موقع که آن موجودات بال‌دار جابه‌جا می‌شوند این لرزش‌ها به وجود می‌آید.
چند قدم جلوتر، صدای ناله‌ای خفیف و نازک آمد‌. با احتیاط قدم برداشتم و جلو رفتم، موجودی لاغر و کوچک روی زمین افتاده بود و از درد به خودش می‌پیچید، بالاخره غذایم را پیدا کردم بهترین موقع است که جانش را بگیرم‌. شمشیرم را بالا آوردم اما من را دید و سنگی به طرف چشمم پرت کرد که باعث شد شمشیر از دستم بیوفتد و داخل دستش فرو رود. فریاد بلندی کشید و با چشمانی که می‌شد ترس را درونش احساس کرد، به من خیره شد. جلو رفتم که شمشیر را بردارم اما ناله کنان گفت:
- خواهش می‌کنم، منو نکش. از من فاصله بگیر.
به حرفش توجه نکردم و شمشیر را از دستش بیرون کشیدم، کمی عقب رفت و دوباره به التماس افتاد‌.
- لطفا، من بهت می‌گم از کجا می‌تونی غذا پیدا کنی.
- همین الانشم پیدا کردم.
- نه اونجا پر از غذاست باور کن، من فقط می‌تونم چند ساعت سیر نگهت دارم.
- من مطمئنم فقط داری برای نجات جونت این رو میگی.
- من خودم داشتم می‌رفتم اونجا.
بلند شد و ازم دور شد. خواست فرار کند اما ناتوان‌تر از آن چیزی بود که بتواند بدود، چند قدم جلو رفتم و شمشیرم را در سرش فرو کردم، دهانش در همان حالت جیغ زدن خشک شد و روی زمین افتاد. یک گوشه نشستم و غذایم را خوردم، دیگر شب شده بود و سکوتی غیر قابل تحمل همه جا را در بر گرفت. هما‌ن جا پایم را دراز کردم و شمشیر را کنارم گذاشتم. چون شب‌های زیادی بود که استراحت نکرده بودم، همین که چشمم را بستم به خوابی چند ساعته فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا