- تاریخ ثبتنام
- 1/8/23
- ارسالیها
- 131
- پسندها
- 1,381
- امتیازها
- 9,703
- مدالها
- 8
- سن
- 22
سطح
8
- نویسنده موضوع
- #21
بالاخره بعد از چند دقیقهی طاقتفرسا، یک نگهبان از همان اتاقی که در روبهرویم قرار داشت بیرون آمد.
- بفرمایید پادشاه منتطرند.
یکی از ابروهام را بالا دادم و آرام پشت سر نگهبان وارد شدم. اتاق تاریک و بزرگ بود، فقط چند شمع نیمه سوخته اطراف را روشن کرده بودند. چند نفری که پشتشان به من بود را در تزدیک میزی کوچک دیدم. چون روشنایی کافی وجود نداشت نمیتوانستم از پشت تشخیصشان دهم.
کمی جلوتر که رفتم مردی با موهای قهوهای رنگ که چند رگهی باریک سفید در آن دیده میشد، پشت میز نشسته بود و با شمعی که هر آن ممکن بود خاموش شود، مشغول نوشتن کلمات روی کاغد بود.
چون سرش پایین بود، صورتش را نتوانستم ببینم؛ اما حدس زدم که پادشاه باشد. در دو متری میز ایستادم طوری خم شدم و ادای احترام کردم که صدای نالهی...
- بفرمایید پادشاه منتطرند.
یکی از ابروهام را بالا دادم و آرام پشت سر نگهبان وارد شدم. اتاق تاریک و بزرگ بود، فقط چند شمع نیمه سوخته اطراف را روشن کرده بودند. چند نفری که پشتشان به من بود را در تزدیک میزی کوچک دیدم. چون روشنایی کافی وجود نداشت نمیتوانستم از پشت تشخیصشان دهم.
کمی جلوتر که رفتم مردی با موهای قهوهای رنگ که چند رگهی باریک سفید در آن دیده میشد، پشت میز نشسته بود و با شمعی که هر آن ممکن بود خاموش شود، مشغول نوشتن کلمات روی کاغد بود.
چون سرش پایین بود، صورتش را نتوانستم ببینم؛ اما حدس زدم که پادشاه باشد. در دو متری میز ایستادم طوری خم شدم و ادای احترام کردم که صدای نالهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.