• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رباینده | خدای آرتمیس کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ☆هیرو☆
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 20
  • بازدیدها 1,879
  • کاربران تگ شده هیچ

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
131
پسندها
1,381
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
دستم را زیر سرم گذاشتم و چشمانم را بستم. گوشم را تیز کرده بودم تا بتوانم از سرو‌صدای بیرون چیزی بفهمم؛ ولی صدایشان خیلی ضعیف می‌آمد و فهمیدنش سخت بود.
هوا دیگر کاملا تاریک شده بود و کم‌کم صدا‌های بیرون دورتر و دورتر می‌شدند تا اینکه دیگر همه جا ساکت شد. فکر کردم که دیگر هادیان نتواند به اینجا بیاید، به همین دلیل بلند شدم تا امشب هم را روی پشت‌بام بگذرانم؛ اما همین که یک قدم برداشتم چند ضربه‌ی آرام به در مانع حرکتم شد. هنوز کمرم درد داشت، و این درد داشت کم‌کم به پایم نیز سرایت می‌کرد.
به سمت در رفتم و قبل از اینکه بازش کنم دستی به موهای نقره‌ای رنگم کشیدم تا مرتب شود. بعد از شنیدن دو ضربه‌ی دیگر در را باز کردم و هادیان را با یک نوشیدنی بزرگ که شیشه‌اش به رنگ طلایی بود، در روبه‌رو‌ام دیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
131
پسندها
1,381
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
بعد از اینکه ظرف‌ها را از نوشیدنی لبریز کرد، شیشه را کنار گذاشت و ظرفش را بلند کرد و به من نیز اشاره کرد که آن را بنوشم.
از این فاصله که بویش خیلی خوب و دلپذیر بود و رنگ نارنجی‌اش من را وسوسه می‌کرد که هرچه سریع‌تر آن را بخورم. ظرف را بلند کردم و آن را به نزدیکی لب‌هایم آوردم، کمی از آن را که خوردم انگار وارد دنیایی دیگر شدم. تا به حال در عمرم همچین مزه‌ای را امتحان نکرده بودم، ترکیبی از تمام مزه‌ها طوری که واقعا بی‌نظیر شده بود وارد بدنم شد. خوشمزه‌ترین نوشیدنی بود که خورده‌ بودم.
می‌خواستم همه‌اش را یک نفس سر بکشم، ولی این کار ناپسندی بود و نمی‌شد در حضور او این کار را کرد. یک قلب کوچک دیگر از آن خوردم و ظرف را روی میز گذاشتم، هرچند نمی‌خواستم این مزه‌ی بهشتی از من دور شود ولی مجبور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
131
پسندها
1,381
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
با تردید در را بست و چند قدم به سمتم برداشت.
هنوز نگاهش می‌کردم و در دلم هی می‌گفتم:
- خودتو جمع کن زونیشا این چه رفتاریه!
- زونیشا! حالت خوبه؟
به خودم آمدم و لبم را تر کردم:
- آ... آره آره خوبم.
- چرا امشب انقد مضطربی!
سرم را بلند کردم و در چشمانش آسمان شب و تمام ستاره‌ها را دیدم. خیلی خوب میشد فهمید که واقعا نگرانم است و منتظر است تا من جوابی به او بدهم، بلکه این نگرانی‌اش تمام شود.
- بفرمایید بشینید، شاید بحثمون طول بکشه.
صندلی‌‌ای که روی آن نشسته بود بلند کرد و روبه‌رویم گذاشت. طوری رویش نشست و بالا تنه‌اش را تا حد ممکن به من نزدیک کرد که گفتم هر لحظه امکان دارد صدای ناله‌ی کمرش بلند شود. داشتم طرز نشستنش را خیره نگاه می‌کردم و به شدت نگران کمرش بودم، طوری که درد کمر خودم را فراموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
131
پسندها
1,381
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
- لابد درست گشت نمی‌زنید که همچین چیز واضحی رو ندیدید!
اخم غلیظی کرد، نباید همچین حرفی را می‌زدم. به سمت در رفت و چند لحظه دستش روی دستگیره‌‌ی در ماند. نفسش را محکم بیرون داد و با لبخندی که به زور گوشه‌ی لبش نشانده بود گفت:
- خیلی‌خب نشونم بده.
- الان؟ بیرون خیلی تاریکه.
کمی سر چرخاند و فانوسی که گوشه‌ی اتاق بود و تقریبا نور نصف خانه را تامین می‌کرد در دستش گرفت و با سر به آن اشاره کرد.
- اینم از روشنایی. نشونم بده تا بعد سریع با پادشاه در موردش حرف بزنم.
چیزی نگفتم، فقط شنلم را برداشتم و روی شانه‌ام انداختم. بعد از بستن در خانه، پشت سرش شروع به حرکت کردم. نمی‌دانم چطور آنقدر به پادشاه نزدیک است که به راحتی می‌تواند با او حرف بزند. البته من می‌دانم که خیلی چیز‌ها را به من نگفته است. حتما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
131
پسندها
1,381
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
متوجه هادیان که شانه‌ام را گرفته بود و صدایم می‌کرد نشده بودم. فقط روبه‌رویم را نگاه می‌کردم دنبال جوابی برای سوالاتم بودم؛ اما نه تنها جوابی پیدا نمی‌کردم بلکه بیشتر سوال در ذهنم نقش می‌بست.
- زونیشا حالت خوبه چرا جواب نمیدی دختر؟
کم کم داشت تنفس برایم سخت میشد، آرام سرم را برگرداندم و نصف صورتش که نور به آن می‌خورد را نگاه کردم. زیر شانه‌ام را گرفت و سعی کرد تا بلندم کند. فانوس را در دست دیگرش گرفت و منتطر ماند تا من چیزی بگویم:
- ببین هادیان... من دروغ نگفتم همه چیزو با چشم خودم دیدم باور... .
- باشه بذار برگردیم خونه درموردش حرف می‌زنیم.
لحنش خیلی خونسرد و آرام به نظر میامد. دستم را کشیدم و به سمت جنازه حیوان رفتم.
- ببین حتی من امروز صبح این حیوون رو اینجا دیدم... باور کن دارم راست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
131
پسندها
1,381
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
چند بار نفس عمیق کشیدم و بعد از اینکه حالم بهتر شد، ملتمس نگاهش کردم. قبل از اینکه بخواهم حرفی بزنم گفت:
- می‌تونی برام قشنگ توضیح بدی که امروز چی دیدی؟
- من که گفتم بهت.
- می‌دونم با جزئیات کامل بگو.
تمام چیز‌هایی که دیدم، حتی از پرنده‌ها تا جزئیات صورت پیرمرد و وضع جسد حیوان برایش گفتم. تمام حرف‌هایی که بین من و پیرمرد گذشت را برایش بازگو کردم، او هم با دقت و کمی چین که بین ابرو‌هایش انداخته بود به من گوش می‌داد و تا تمام شدن حرف‌هایم حتی یک تکان ریزی هم نخورد.
بعد از چند لحظه کمی صدایش را صاف کرد و گفت:
- همه چیو گفتی؟
آرام سری تکی دادم و منتطر ماندم تا چیزی بگوید.
- ببین من الان مطمئن نیستم که چی باید بگم فقط یه حدس‌هایی می‌زنم... ولی فکر نکنم درست باشه.
- چه حدس‌هایی؟
دستی به موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
131
پسندها
1,381
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
وقتی چشمم را باز کردم خودم را وسط آتشی بزرگ دیدم. با هول از جایم بلند شدم، گیج و با ترس اطرافم را نگاه می‌کردم. نفسم بالا نمی‌آمد و هر لحظه آتش بیشتر و بیشتر می‌شد. دنبال راه فراری بودم، ولی انگار هرچه قدر تلاش می‌کردم بیشتر به خودم آسیب می‌رساندم. گرمم شده بود و داشتم از حال می‌رفتم، تمام زورم را جمع کردم و داد زدم:
- کمک!
هیچ جوابی نشنیدم. این‌بار گریه هم بدتر من را ضعیف‌تر کرده بود. از ترس زنده زنده سوختن در آتش به هق‌هق افتاده بودم. روی زانو‌هایم افتادم و داشتم فکر می‌کردم که این آتش از کجا آمده. گلویم را فشار می‌دادم تا کمی راحت بتوانم نفس بکشم. دوباره درخواست کمک کردم، ولی این‌بار خیلی آرام‌تر و ناتوان‌تر. دیگر امیدم را از دست دادم، تا این‌که صدای آشنایی من را به خودم آورد و باعث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Kallinu

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
131
پسندها
1,381
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
می‌خواستم آرام شوم ولی ممکن نبود. من از پدرم تنفر داشتم، چون وقتی خیلی کوچک بودم من را رها کرد. نه این‌که بگویم برایم پدری نکرده بود و من را دوست نداشت... نه، تا وقتی که کنارم بود هر آنچه که در توان داشت برایم گذاشت و من از هیچ چیزی کم نداشتم. اما نمی‌دانم چرا بعد از مرگ مادرم رفتارش عوض شد. به کل من را فراموش کرد، گرچه کنارش بودم، ولی همیشه تظاهر می‌کرد که من وجود ندارم.
تا این‌که یک روز کلاً ناپدید شد و من را تنها گذاشت، و من ماندم و این خانه و یک دنیا غم و ناراحتی و تنهایی.
البته تا دو سال زندگی برایم سخت بود، اما بعدش خودم را جمع کردم و سعی کردم روی پای خودم بایستم. چون فهمیدم تا بی‌کس‌تر و بدبخت‌تر باشی، همه بدتر از تو سوءاستفاده می‌کنند.
از به یاد آوردن صورت آن مرد حالم بد می‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
131
پسندها
1,381
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
می‌خواستم زیر آفتاب بروم تا موهایم خشک شود، تا در این اوضاع سردرد هم حالم را گرفته‌تر نکند. اما همین‌که در را باز کردم دو نگهبان با یونیفورم‌های بنفش رنگ در چهارچوب در ظاهر شدند. یک آن از ترس نفسم در سینه حبص شد. دستم را روی قلبم گذاشتم و در دلم لعنت‌شان کردم و صاف ایستادم.
نگهبانی که در سمت چپ ایستاده بود، سرتا پایم را نگاه کرد و بعد از صاف کردن گلویش آرام سرش را به نشانه‌ی احترام پایین آورد.
ابرویم را بالا انداختم و همچنان منتظر ماندم تا حرفی بزنند. اما انگار این دو خیال حرف زدن نداشتند. نفسم را بیرون دادم، چرا نمی‌شد یک ساعت کمی در آرامش باشم‌. لبخند کجی زدم و بعد از چند ثانیه، جواب احترامش را مثل خودش دادم.
- اتفاقی افتاده جناب؟
- پادشاه می‌خواهند شما رو ببینند.
یک لحظه پاهایم سست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

☆هیرو☆

ناظر رمان
ناظر رمان
تاریخ ثبت‌نام
1/8/23
ارسالی‌ها
131
پسندها
1,381
امتیازها
9,703
مدال‌ها
8
سن
22
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
نزدیک کاخ که شدیم، دهن من باز ماند. واقعاً با‌شکوه بود. دیوار‌های سفید رنگ که در آن نقش‌های برجسته دیده می‌شد، بسیار زیبا بود. همچنین نگهبانان زیادی در اطراف کاخ وجود داشتند. پرچم‌های بزرگی که در آن یک طاووس طلایی رنگ که بال‌هایش را باز کرده بود، را دیدم. این نشان سرزمینمان است. بیرون کاخ درست شبیه تصوراتم بود، در عجبم چرا پادشاه در این شهر کوچک باید باشد! البته تمام ثروتمندان و بزرگان در این شهر بودند، پس تعجبی هم ندارد که "ماتگاه" مرکز تجارت و قدرت در این سرزمین باشد‌.
وقتی وارد سالن بزرگ کاخ شدیم، نور کور کننده‌ای به چشمانم برخورد کرد. اما سریع بعد از چند ثانیه چشمانم عادت کردند و من مات و مبهوت و با دهنی باز اطراف را نگاه می‌کردم.
نقاشی‌های که روی سقف و دیوار‌ها کشیده شده بودند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ☆هیرو☆

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا