متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن ومپایر خون آبی | آیناز فرزند ماه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aynazmoonchild
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 3,514
  • برچسب‌ها
    bts
  • کاربران تگ شده هیچ

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #21
کوک: یا هیونگ خودت رو جمع کن... .
جین: توی ذهن خودم همه‌چیز رو مرور کردم. اون پسر منه؟ چطور؟ مادرش گفت هیچ‌وقت نمی‌ذاره وارد دنیای ومپایرها بشه... .
هرکسی می‌تونه خون سلطنتی رو داشته باشه مثل سویون؛ حتی اگه زاده پدر و مادرِ هر دو انسان باشه ولی این با عقل جور درنمی‌ومد. قدرتش خیلی زیاده، دقیقا عین خودم. یاد حرف‌های اون روز یونگی افتادم که بهم گفت خیلی شبیه به هم رفتار می‌کنید! شاید حس توجه و دلسوزی من بهش خونمون بوده که کشیده می‌شده؟!
امکان نداره! نباید بیدارش می‌کردم. اگه مادرش بفهمه دوباره ازم می‌گیرتش. با صدای داد جیمین به خودش اومد:
جیمین: یا جین هیونگ؟ بوسون‌سوریا؟ چی گفت این الان؟ تو کی هستی؟ تو دروغ به ما گفتی؟ ۱۲۰ سال عمر کردی ولی به ما نگفتی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #22
خبر به مادر هوبی از طرف جاسوس‌ها رسید.
مادرش اونقدر ترسید که حتی با اینکه‌ نمی‌تونست خونه شوهر ثروتمند خودش رو ترک کنه براش دعا کرد.
هوبی از راهروهای تاریک کاخ رد میشد و به عکس‌های عجیب روی تابلوها نگاه می‌کرد.
راهرویی که فقط با نور چند شمع کوچیک و بزرگ روشن شده بود؛ انتهای راهرو نامعلوم بود. ومپایرهای زیادی که انگار سرباز بودن دوره‌اش کرده بودن و همراهش راه میومدن.
هوبی حس خوبی نداشت.... تازه به حالت آروم برگشته بود و نمی‌تونست درک کنه چجوری سر از اینجا درآورده بود و هیچی از اتفاقات مراسم رو به یاد نداشت. در بزرگی روبه‌روش قرار گرفت. نگهبان در زد و وارد شد، پشت سرش داخل رفت.
نگاهی عجیب به همه چیز انداخت... یه جوری بود؛ قدیمی یا... .به آینه روبه‌روش خیره شد، چشم‌های آبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #23
جین دست هایش رو محکم مشت کرد سکوت رو شکست و گفت:
- میخوام ازت بخوام خونسردی خودت رو حفظ کنی جی هوپ.
هوبی: چی؟
- مگه چیشده؟
جین: تو... .
سرمو انداختم پایین و لب هامو گزیدم، دوباره سرم رو بالا آوردم، سعی کردم همه ی شهامت رو درون خودم جمع کنم. اشک توی چشمام رو داشتم کنترل میکردم:
- هوبی تو... تو... .
هوبی: اشک توی چشمام جمع شده بود.
از قیافه ناراحتش قلبم به درد میومد؛ نکنه من کاری کردم؟ نگاهم به گردنش افتاد... جای دست های من بود؟
- هیونگ من چی؟ بهم بگو.
جین: من پدرتم جیهوپ.
اشکای جین ریخت؛ هوبی هنگ کرد و رفت عقب. جین زد زیر گریه، اشکای هوبی یکی یکی افتاد روی زمین.
جین: میانه جی هوپ ؛ متاسفم پسرم.
هوبی نمیدونست خوشحال باشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #24
- ما از یک مادر هستیم؛ جیمین و تهیونگ هم برادرهای کوچیک تر ما هستن. هی خودتو جمع کن من و تو از همه بزرگ تریم پس باید تکیه گاه اونا شیم.
خم شدم و نگاهی به چشمای آبی سرخ‌شده‌اش کردم و اشک هاشو پاک کردم.
- حالا فهمیدم دلیل علاقه بیش از حد تو و تهیونگ و جیمین به من چی بوده، خون هامون کشیده می‌شده. ولی تو خیلی وقته که بیدار بودی.
- برای همین بوی خونت قابل حس بود؛ فقط خاطراتت از بین رفته بود نه؟
هوبی به نشانه تایید سری تکون داد. دستش رو به نامجون داد. بلند شد و بغلش‌کرد‌.
هوبی: هیونگ‌ خوشحالم.
نامجون: درکت میکنم. منم اندازه تو سختی کشیدم.
- مخصوصا الان که فهمیدم مادرمون، منو به مردی که خون‌آشام بود داد تا منو بزرگ کنه و آسیب نبینم.
- ولی تو رو پیش خودش بزرگ کرد، تا شوهرش بفهمه و از تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #25
- توی خونه که همیشه باهم بودین؛ عاشقش بودی و همه‌جا بهش می‌چسبیدی. به همه حرفاش گوش می‌کردی و از همه ما با اون راحت تر بودی.
هوبی: آهی کشیدم و نگاهی به ماه بزرگ و کامل کردم و بعد چاله آبی که زیر پام بود رو نگاه کردم. قیافه خودم رو توش دیدم.
- ولی من هنوز به این وضع عادت نکردم.
حس میکنم مادرم و اون مرد ومپایر و اون‌کسی که از طرف مادر ، از تهیونگ محافظت می‌کرده مارو به اینجا فرستادن تا بتونیم برگردیم پیشش... پیش جین.
نامجون: صدایی رو شنیدم... نشنیدی؟
هوبی: نه چه صدایی؟
نامجون: بوی آلفا میاد... .
سربازهای جین یهو برخوردن به هوبی و نامی و اونا رو با خودش بردن به کاخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #26
نامجون: خنجر ماه رو از من گرفت و سرت داد زد؛ که جین رو زمین بزاری.
هوبی: یعنی میخواست منو بکشه؟ [با قیافه متعجب]
نامجون سری به نشانه تایید نشون داد.
هوبی: عوضی [با قیافه منزجر شده و عصبی]
جین روی میزش ولو شده بود و حداقل موش دویدن‌های نامجون رو،ربین هوبی و جیمین نگاه می‌کرد.
حالت خسته و کلافه به صورتش گرفته بود.
با کسلی داد زد:
- چِبَل...لطفا
نامجون، جیمین و هوبی میخ کوب به جین ولو شده روی میز نگاه کردن.
جین: دو یو اسپیک اینگلیش؟ پلیز پلیز .
لطفا بس کنید؛ گایز خیر سرتون برادر هستید.
هوبی: پوزخندی زدم و زیر لبی گفتم:
- برادرِ چی؟
پاهام رو روی هم انداختم و به در نگاه کردم.
جین: کِمانه...(بسه).
نامجون: چرا بس کنه؟ راست میگه دیگه.
توی پر قو بزرگش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #27
تمام راه رو دویدن و سعی کردن خودشون روی توی تایم مشخص به مقصد برسونن.
هوبی: هیونگ زمان داره میگذره؛ ساعت دهه.
نامجون: ما میتونیم رد شیم... هوبی ما نمی‌تونیم اینجا بمونیم. اینجا دنیای ما نیست. ادامه بده هوبی به هیونگت اطمینان کن... .
به دروازه رسیدن. هوبی از طلسم دستش برای باز کردن دروازه‌ استفاده کرد.
هوبی: بجنب هیونگ رد شو!
نامجون از دروازه خارج شد.
نامجون: یااا چرا نمیای؟
ساعت داشت دوازده میشد... سه ثانیه.
هوبی: با لبخند باهاش بای بای کردم.
- تو برو منم میایم زودی پیشتون.

یه‌نفر رو اینجا جاگذاشتم، باید برم پیش اون.
نامجون: ای کره خر هی.
دروازه بسته شد و دنیای ومپایرها کلا برای نامجون در خارج محو شد. دیگه جز جنگل چیزی براش وجود نداشت.
نامجون: تهیونگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #28
سویون هوبی رو به اونجا برد.
سویون: اینجا بمون.
قرارمون ۸ شب باشه، میام بدرقه‌ات کنم. منتظرم بمون، مدیونی اگه بدون خداحافظی بری جی هوپ.
هوبی سری به نشانه اینکه خیالت راحت باشه تکون داد.
سویون رفت و زمان همینجوری تیک تاک وارانه می‌گذشت.
نامجون درحالی که تهیونگ رو تیمار می‌کرد منتظر هوبی بود. می‌دونست که برمیگرده، اون بهش قول داده بود. تهیونگ تب کرده بود و نامجون هرکاری میکرد تبش پایین نمیومد. نامجون نگران بود که نکنه دوباره همون اتفاق براش افتاده باشه!
ترسی که چندسال پیش، موقع کتک خوردن از قلدرهای مدرسه‌ش تجربه کرد و حمله عصبی بهش دست داد و سه روز بیهوش شد و مثل همین الان تب کرده بود.
نامجون: کجایی جیهوپا؟
هوبی از اسطبل خارج شد؛ ساعت تقریبا ۷:۳۰ بود. منتظر بود و سرک می‌کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #29
هوبی: عاه راستی،هیونگ تهیونگ چطوره؟
نامجون: بیا ببینش .
هوبی به اتاق تهیونگ رفت.
تهیونگ درحالی که لباس بالا تنه اش رو درآورده بودن و پاهاش رو تا زانو بالازده بودن و توی آب گذاشته بودن؛ با وجود کولر و دستمال های خیس روی صورت و بدنش بازم داشت تو تب میسوخت.
نامجون: حالش اصلا خوب نیست.
اینجوری پیش بره،اتفاق چندسال پیش براش تکرار میشه و من اینو نمیخوام ... .
هوبی: هیونگ باید ببریمش دکتر .
نامجون: دکتری که مطمئن باشه سراغ داری؟ تو کلی پول داری نه؟ خانوادت هنوز نمیدونن که واقعیت رو فهمیدی نه؟ جز مادر مگه نه؟.
هوبی: هیونگ باید بیخیال مادر بشیم.
اون بدون ما تو آرامش عه و اون مرده اذیتش نمیکنه.
فقط بیا سعی کنیم؛خودمون هویت خودمون رو مخفی نگه داریم.
اگه مردم بفهمن ما خون‌آشام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #30
جیمین دردی داشت،که هیچکس ازش خبر نداشت.
راز اون و این کاخ چی بود؟
راز سکوت کوک یونگی و سویون چی بود؟
سویون توی تاریکی سیاه چاله،روی زمین نشسته بود؛ناگهان در باز شد و نوری به صورتش تابید؛با دست سعی کرد،سایه بان برای چشمانش درست کند،شاید صورت مرد قد بلند را ببیند .
جین بود!.
سویون با تعجب گفت : جین؟!
جین: سویون شی،چرا جلوی برادرم رو نگرفتی؟
سویون: بس کن جین.
اون همین الانم سرگشته شده.
من حتی بخاطر کمک به تو مجبور شدم خودمو خواهر یونگی جا بزنم و بگم خواهرزاده ات هستم. من خواهر زاده تو ام ؟
من عمو زاده شماها هستم.
شما ها پسر عمو های من هستید.
یونگی برادر توعه،کوک بردار توعه،جیمین برادر توعه،جیهوپ،نامجون و تهیونگ؛برادر تو هستن.
کار بدی کردی که از دونستن این حقیقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aynazmoonchild

موضوعات مشابه

عقب
بالا