متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن ومپایر خون آبی | آیناز فرزند ماه کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aynazmoonchild
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 3,514
  • برچسب‌ها
    bts
  • کاربران تگ شده هیچ

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #31
هوبی الان زندگی کاملا هیجان انگیزی رو کنار دو برادر دیگش میگزروند،درحالی که غافل از این بود که،جین هم برادر واقعیش بود.
اون روز ها رو به انجام کتک کاری،شرخری و مواد فروشی میگزروند؛وقتی هم وقت فرار میشد بایه اشاره میپرید پشت موتور تهیونگ.
وقتی حرف مامعله میشد،اولین نفر نامجون کنارش بود؛که سر شرط‌بندی همیشه برنده بود.
اونا هر روز باهم بیشترین پول های عمرشون رو جیب میزدن.
سویون نمیتونست به دنبال هوبی بره، چون میدونست مانعی برای پیشرفت اونه.
جین فقط دنبال برادراش بود،تا بتونه خودش رو از شر مسئولیت تاج و تخت نفرت انگیز این سرزمین رها کنه.
جیمین درحالی که خودشو توی جنگل پیدا کرد،کاملا عصبانی بود؛از اینکه همه فکر میکردن نامی شاهزاده دورگه این جمع بود،ولی اون کامل بودن خودشو ثابت کرد.
اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #32
نامی کمی در فکر فرو رفت.
-چشمان جیمین از اول هم طعم تلخی داشت؛مثل قهوه.
نامی: هی هوبی،میدونی که این کار خطرناکه نه؟.

هوبی : مکثی کردم - میدونم؛ولی دال بر این نیست که سراغ حقیقت هایی که کشف نکردم و با ترس پشت سرم رهاشون کردم و فرار کردم نرم.

تهیونگ: منطقیه.

-نامی دستی به پیشانی اش کشید .

نامی: پس همه باهم میریم.

هوبی : لبخندی روی لب هایم نشست،که خیلی وقت بود انقدر از ته دل نبود.

نامی: زنگ بزن کوک و بگو پرتال برامون باز کنه،تا نیاز نباشه اون همه راه بریم به دانشکده .

هوبی: قبلا ازش پرسیدم ،نمیشه متاسفانه.

تهیونگ:اهی کشیدم. - بیخیال هیونگ،قرار نیست تا اونجا بریم!.

هوبی: چرا اتفاقا باید بریم.
-اونجامحل دفن خیلی از اسرار ها بود؛مگه نه؟.

تهیونگ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #33
-سویون خودش رو دوان دوان به اتاق کوک رسوند. -کوک درحالی که داشت با یونگی غذا میخورد،از شدت ترسی که توی چشمای سویون بادیدنش موج میزد؛انقدر تعجب کردن که حتی نتونست حرف بزنه.

سویون: کوک! -پسر عمو،لطفا کمکم کن. -جین! .
-جین حالش خیلی بد شده،رنگ خونش قرمز،بوی خونش آلبالویی و چشماش عین یاقوت سرخ شده.
-علتش چیه؟ .

کوک: چی؟! -الان کجاست،دختر عمو؟ .

سویون: توی اتاقشه ،خیلی ترسناک شده بود .

کوک: یونگی بیزحمت جمع و جورش کن؛تا منم بگردم دنبال مورد مشابه .

-یونگی به سرعت اتاق کوک رو ترک کرد و به سمت اتاق جین رفت.
-ولی جین اونجا نبود !.

-کوک بالاخره کتاب مربوطه رو از قفسه های کتاب خونه اتاقش پیدا کرد؛ از نردبون اومد پایین .

کوک: سویون،اینهاش! پیداش کردم.
نوشته وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #34
نامجون به سمت قلعه حرکت کرد.
-شهر متروک شده بود؛هوا کاملا ابری بود.
از شدت رعد و برق و صاعقه شهر میلرزید.
نامجون از پله های قعله بالا رفت؛سراسیمه خودش رو به اتاق جین رسوند.
درو باز کرد؛اتاق تاریک بود.
با دستاش شمع ها رو با یه حرکت روشن کرد.
نفسی کشید و به هر طرف که نگاه میکرد جین رو نمیدید؛مشت هاشو روی میز کوبید.
کوک داخل شد؛نامجون با ترس برگشت و نگاهش کرد.

کوک: سلام داداش نامی.

نامجون: جونگ کوک!.
-به طرفش دویدم.
-ببینم،تو خبر نداری جین کجاست؟

کوک: به طرف جنگل ممنوعه رفته.

نامجون خواست از پنجره بپره که کوک شنلش رو گرفت.

کوک: صبر کن نامجون!.
-اگه بری کشته میشی،خطرناکه.
نامجون بی توجه به حرف کوک،شنلش رو از دست کوک کشید و به خفاش تبدیل شد و از پنجره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aynazmoonchild

Aynazmoonchild

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
137
پسندها
660
امتیازها
3,803
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #35
جین هراسان با دستانی که چنگال های سیاه داشت، نشست رو به روی نامی و با ترس صورتش رو توی دستاش نوازش میکرد.
نامی اشک توی چشماش جمع شده بود؛ زد زیر گریه .
جین سرش رو گرفت توی بغلش.
جین: هیش!،هیچی نیست! ؛ هیچی نیست!.

نامی: مگه نگفتی تو پدرمی؟،پس چرا نگفتی تو برادری هستی که،همه بارهای مسولیت منو هوبی رو به دوش کشیدی!؟.

جین متعجب شد.
نامی رو از توی بغلش اورد عقب و به چشمای گریونش زل زد.

جین: ازکجا فهمیدی؟

نامی: تو باعث شدی ما بیخودی ازت متنفر بشیم.
/گریه بیشتر/

جین: منو ببخش،مجبور بودم!.
- بجم!،مردم و بقیه خانواده در خطرن!.

-جیمین به سمت قلعه رفت؛و با لشکرش به شهر حمله کرد.
یونگی قبلا همه رو به پناهگاه برده بود .

کوک: هی برادر!،حالا چیکار کنیم؟
- ما که نمیتونیم برادر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aynazmoonchild

موضوعات مشابه

عقب
بالا