- تاریخ ثبتنام
- 8/10/18
- ارسالیها
- 2,033
- پسندها
- 21,301
- امتیازها
- 46,373
- مدالها
- 21
سطح
29
- نویسنده موضوع
- #11
- تینا!
فلیشا به محض شناسایی نیمکتی که قبلتر روش نشسته بود، به تنها دوستش پناه برد و با نفس نفس روی نیمکت نشست.
- تینا... من... اونو...
- من از اینجا دید کافی داشتم فل. چرا الکی خودتو تو دردسر میندازی؟
فلیشا خنده بلندی سر داد و نفس راحتی کشید.
- تینا، این ممکنه آخرین مکالمهمون اینجا باشه، من دارم یه آرزوی دیرینهم میرسم.
- فل... تو مطمئنی؟
- شک نکن. من واسه زندگیم کلی آرزو دارم.
ولنتینا از قبل آگاه بود که فلیشا نمیخواست توی این مدرسه باشد. با این که امیدوار بود هیچوقت این روز نرسه ، اون بهقدری فلیشا رو دوست داشت که درک میکرد فل حتی با داشتن همچین دوستی عمیقی، هنوز هم داشت تو این مدرسه عذاب میکشید.
ولنتینا آهی کشید و با ناراحتی به دوستش نگاه کرد.
- حتی با این که سال آخره بازم...
فلیشا به محض شناسایی نیمکتی که قبلتر روش نشسته بود، به تنها دوستش پناه برد و با نفس نفس روی نیمکت نشست.
- تینا... من... اونو...
- من از اینجا دید کافی داشتم فل. چرا الکی خودتو تو دردسر میندازی؟
فلیشا خنده بلندی سر داد و نفس راحتی کشید.
- تینا، این ممکنه آخرین مکالمهمون اینجا باشه، من دارم یه آرزوی دیرینهم میرسم.
- فل... تو مطمئنی؟
- شک نکن. من واسه زندگیم کلی آرزو دارم.
ولنتینا از قبل آگاه بود که فلیشا نمیخواست توی این مدرسه باشد. با این که امیدوار بود هیچوقت این روز نرسه ، اون بهقدری فلیشا رو دوست داشت که درک میکرد فل حتی با داشتن همچین دوستی عمیقی، هنوز هم داشت تو این مدرسه عذاب میکشید.
ولنتینا آهی کشید و با ناراحتی به دوستش نگاه کرد.
- حتی با این که سال آخره بازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش