• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

فن فیکشن فن فیکشن Se habla de Bruno | محیا دشتی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ~Deku
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 12
  • بازدیدها 219
  • برچسب‌ها
    encanto افسون
  • کاربران تگ شده هیچ

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,033
پسندها
21,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
- تینا!
فلیشا به محض شناسایی نیمکتی که قبل‌تر روش نشسته بود، به تنها دوستش پناه برد و با نفس نفس روی نیمکت نشست.
- تینا... من... اونو...
- من از اینجا دید کافی داشتم فل. چرا الکی خودتو تو دردسر می‌ندازی؟
فلیشا خنده بلندی سر داد و نفس راحتی کشید.
- تینا، این ممکنه آخرین مکالمه‌مون اینجا باشه، من دارم یه آرزوی دیرینه‌م می‌رسم.
- فل... تو مطمئنی؟
- شک نکن. من واسه زندگیم کلی آرزو دارم.
ولنتینا از قبل آگاه بود که فلیشا نمی‌خواست توی این مدرسه باشد. با این که امیدوار بود هیچ‌وقت این روز نرسه ، اون به‌قدری فلیشا رو دوست داشت که درک می‌کرد فل حتی با داشتن همچین دوستی عمیقی، هنوز هم داشت تو این مدرسه عذاب می‌کشید.
ولنتینا آهی کشید و با ناراحتی به دوستش نگاه کرد.
- حتی با این که سال آخره بازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,033
پسندها
21,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
- آقای مادریگا...-
- رنو هستم.
- آه، بله جناب رنو. این سومین باره که خواهرزاده شما دعوا راه انداخته و این دفعه به هیچ‌وجه تعهدی نمی‌پذیریم.
فلیشا نتونست جلوی پوزخندش رو بگیره، قیافه داییش دیدنی بود.
- مادریگال اگر اخراج نشه، شکایت خانواده کروز به بیرون محیط مدرسه کشیده میشه. آقای رنو، در اون صورت خودتون باید پاسخگوی دادگاه باشید و خود این هم ممکنه ما رو مجبور به اخراجش کنه، پس بهتره که همین جا تمومش کنیم.
- اون قراره یه قاضی بشه، تجربه حضوری توی دادگاه براش بد نیست.
با شنیدن کلمه قاضی، فلیشا یه دفعه منفجر شد:
- من نمی‌خوام قاضی بشم! من نه می‌خوام مجبور بشم به اون پسر پولدار باج بدم، نه می‌خوام برگردم تو این مدرسه که همه به چشم به مجرم نگاهم کنن.
فلیشا بلافاصله از دفتر بیرون دوید و پشت در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ~Deku

~Deku

کاربر فعال عکس
کاربر فعال بخش
تاریخ ثبت‌نام
8/10/18
ارسالی‌ها
2,033
پسندها
21,301
امتیازها
46,373
مدال‌ها
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
دختر بیست ساله ای که دیپلمش رو بیخیال شده بود، با تعجب چشماش رو توی محوطه خالی شهر چرخوند. محوطه مسکونی ای که انتظار داشت حداقل چند نفری توش رفت و آمد کنن، و حتی بازار همیشه شلوغ کوکورا، بطرز عجیبی عاری از رفت و آمد بودن.
«متروکه هم نشده، همه چیز تازه بنظر میاد.»
پس مردم کجا بودن؟
فلیشا چمدون‌هاش رو زمین گذاشت و کیف گیتار رو از روی دوشش جدا کرد. معلوم نبود مردم کجا بودن، ولی امیدوار بود یه جوری صداش شنیده بشه. حداقل دلورس که می‌تونست بشنوه نه؟ فلیشا با این فکر، گیتارش رو از کیفش بیرون آورد و تو دستاش گرفت.
«یادش به خیر... تنها چیزی که دایی باهاش منو به درس خوندن تشویق می‌کرد یادگیری همین گیتار بود.»
به همین زودی دلتنگ داییش شده بود؛ یه زمانی تصورش هم براش مسخره بنظر می‌رسید.
«خب، نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ~Deku

موضوعات مشابه

عقب
بالا