متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نوروتوکسین | ریحانه یدنگ کاربر انجمن یک رمان

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,025
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
نوروتوکسین
نام نویسنده:
ریحانه یدنگ
ژانر رمان:
#جنایی #معمایی
کد رمان: 5476
ناظر: Abra_. Abra_.

تا حالا چیزی درباره‌ی نوروتوکسین شنیدید؟ نوروتوکسین یه هورمون فلج کننده مغزی. یه چیز خیلی خطرناک ولی جالب! داستان از اونجا شروع میشه که یسری از افراد گیر حلقه می‌افتند و مجبور می‌شن ادامه‌ی زندگیشونو توی خانواده نوروکسین ادامه بدن‌.‌ داستان درباره یک نفر نیست، راجب یه خانواده ده نفرست‌.‌‌‌ خانواده‌ی نوروتوکسین...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ellery

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,694
پسندها
34,758
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
تایید رمان.jpg
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,025
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
زندگی آن چیزی نیست که ما آرزوی آن‌را کرده‌ایم‌. دقیقا همان چیزی‌ست که ما از آن می‌ترسیم‌.

Life is not what we wish it to be.This is exactly what we fear.

همین‌قدر دور‌!‌ همین‌قدر دست نیافتنی و همین‌قدر ترسناک... فقط کافی‌ست بفهمد از چه می‌ترسیم‌ تا نابودمان کند‌.

So far! So unattainable and so
scary...It just needs to understand what we are afraid of to destroy us.

رابطه‌ی زندگی نقطه‌ی تشابه نوروتوکسین است.

The relationship of life is the point of similarity of neurotoxin.

فقط کافیست بفهمد ترسیده‌ای تا همچون خون در رگ‌هایتان بپیچد.

It is enough to know that you are scared, so that it flows like blood in your veins.

و زندگی را بر شما تنگ کند‌.

and make...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,025
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
تهران_چهارشنه_زندان اوین

- زندانی آتنه زیوری آزادی!
با شنیدن صدای نکره زندان‌بان بلند شدم و از مهلا و سمیه خدافظی کردم و به سمت خروجی زندان رفتم. همه‌ی زندانی‌ها اومده بودن بیرون از بند هاشون و از جلوی هرکی که رد می‌شدم، می‌گفتن:
- بری دیگه برنگردی!
از مکان نحس زندان که بیرون اومدم آترین، خواهر ورزشکارم کنار دویست و شش سفیدش دیدم. لبخند زدم و به سمتش رفتم. می‌دونست از بغل کردن به‌شدت متنفرم برای همین بغلم نکرد و فقط دستشو گذاشت رو شونم و با لبخند گفت:
- آتنه، خواهری چقدر دلم برات تنگ شده بود.
لبخندم و دوبرابر کردم و گفتم:
- چطوری آتی خوشگله، بدون ما خوش‌ گذشت؟
- معلومه که نه! بیا بیا بریم که مامان و بابا حسابی دلتنگتن.
سوار ماشینش شدیمو به سمت خونه رفتن که نه قشنگ پرواز کردیم. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,025
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
مامان نهار فسنجون، غذای مورد علاقمو درست کرده بود. بعد از ناهار رفتم یه دوش گرفتم و شیرجه زدم روی تختم و بریم که گوشی عزیز در انتظارمونه. همینجور داشتم می‌گشتم که یه سایت نظرمو جلب کرد. مربوط به فروش موبایل بود.‌ اون کِرم خوشگل درونم فعال شد؛ منم که خیلی وقت جاییو هک نکرده بودم، با یه لبخند شیطانی رفتم سمت لپ تاپم. می‌دونید، من به جای هک کردن اینور و اونور خیلی کارهای دیگه می‌تونم انجام بدم ولی نمی‌دونم چرا از اینکه جاهای مختلفو هک کنم و یه گشتی توشون بزنم لذت می‌ برم. ماشالا امنیت سایت‌شون حسابی بالا بود ولی هیچ چیز نمی‌تونه جلوی خواسته آتنه رو بگیره! تقریبا یه ساعتی داشتم تلاش می‌کردم و خب خوش‌بختانه موفق شدم. اوه اوه عجب سایت خفنیه فقط موندم چرا باید یه سایت فروش موبایل انقدر امنیتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,025
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
همین‌جور داشتم شیر و خرما کوفت می‌کردم که پدر عزیزم از اتاق اومد بیرون.
- سلام و صد سلام به پدر عزیز!
- سلام آتنه جان خوبی عزیزم؟
- ممنون شما خوبید؟
- بله.
بابا لباس فرم‌شو پوشیده بود فکر کنم بازم باید بره سرکار. یعی خوشم میاد پدر ما همش یا شیفته یا سرکار. مثلا دخترش از زندان آزاد شده به‌جای اینکه یکم تحویل‌مون بگیره و یکم محبت کنه میره سرکار. البته همیشه همین بوده. همیشه هردوشون کارو به بچه‌هاشون ترجیح دادن... .
- آتنه من رفتم.
- باشه مراقب خودتون باشید. خداحافظ‌.
- خدانگهدار.
یه قلپ دیگه از شیرم خوردم که نگام افتاد به ساعت، عه چه جالب ده دقیقه دیگه کیا می‌رسه‌! از اونجایی که کیا جون اعصاب درست درمون نداره به سمت اتاق عزیز تر از جانم رفتم و مشغول آماده شدن شدم. یه پیراهن مردونه سفید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,025
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
بهش تک نگاهی انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم هنوز درموردش فکر نکردم.
- آتنه تو تازه ۲۴ سالته می‌تونی با هوشی که داری به بهترین جایگاه‌ها برسی!
من و کیا پنج سال اختلاف سنی داشتیم. تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- باشه بابابزرگ، چشم حالا بعدأ درموردش فکر می‌کنم؛ تو فعلا اون چیپس و بده.
سری به نشونه تاسف تکون داد و چیپس و بهم داد. همین‌جور که داشتم چیپس می‌خوردم باز محو شهر شدم. کیارش می‌شد پسر یکی از صمیمی‌ترین دوست و همکار مامانم. منو کیا برای هم مثل خواهر برادر بودیم. کیا قیافه عادی روبه جذابی داره.
هوا سوز داشت و یکم سردم بود.
- کیا بلند‌شو بریم دیگه.
کیا: باشه بریم که دیگه کم‌کم روده کوچیکم داره روده بزرگم و می‌خوره!
لبخندی زدم و باهم به سمت ماشین حرکت کردیم.

***
(فردا صبح_ساعت ۱۱)
کسی خونه نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,025
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
دقیقاً سه روز می‌شد که اینجا بودم و هیچ احد الناسی هم سراغم رو نمی‌گرفت. فقط اون اورانگوتان می‌اومد و یچیزی بهم می‌داد بخورم تا از گشنگی نمیرم رو دستشون بمونم و می‌رفت. دیگه واقعاً رو مخم رفته بودن. همین‌جور داشتم تو دلم مورد عنایت قرارشون می‌دادم که در باز شد و یه اورانگوتان دیگه با یه تبلت تو دستش اومد سمتم. بدون هیچ حرفی روی صندلی مقابلم نشست. با لمس کردن تبلت صدایی داخل فضا پخش شد.
- قربان شما با موقعیتی که دارید به راحتی می‌تونید دخترتون رو آزاد کنید!
گُنگ به تبلت خیره شده بودم که با پخش شدن صدای شخص دوم نفس تو سینم حبس شد.
- نیازی نیست. از اولم با کاری که آتنه می‌کرد مخالف بودم، بعدشم اگر همچین کاری بکنم، فردا روزی اگر کسی از این قضیه بو ببره فقط موقعیت من تو دردسر می‌افته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,025
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
بعد از گفتن این حرف رفت. مات و مبهوت به در خیره شده بودم. یعنی چی مگه تهران نیستیم؟ گفتم شاید آوردنم یکی از سوله‌های خارج از تهران ولی مثل اینکه قضیه جدی‌تر از این حرفاس. خدایا این چه مصیبتی بود که من گرفتارش شدم. واقعاً هدف‌شون از این کارها چیه؟ خب من با واقعیتی که خانوادم به‌خاطر شغل و آبروشون از بچشون گذشتن رو‌به‌رو شدم ولی چه نفعی برای اونا داشت؟
انقدر فکر کرده بودم و تو مغزم سوال‌های ناتموم می‌رفت و می‌اومد که از سردرد داشتم می‌مردم.

***
از اون اتفاق دو روز گذشته بود که باز اورانگوتان با یه تبلت اومد. فکر کنم دوباره می‌خواست یه واقعیت دیگه بگه و من به هم بریزم که می‌شد روز از نو روزی از نو!
دو روزه حالم خرابه ولی نباید آتو دست‌شون بدم. پوزخندی زدم و حرکاتش رو زیر نظر گرفتم. تبلت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ellery

Ellery

ویراستار انجمن
سطح
10
 
ارسالی‌ها
178
پسندها
1,025
امتیازها
6,463
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
قبل از شروع پارت جدید بگم یه کوچولو ویرایش تو پارت‌های قبلی ایجاد شده و اینکه قرار به زودی پارت‌های هیجان انگیزی داشته باشیم:)
_________________________________________


دیگه تحمل نداشتم با داد پرسیدم:
- هدف‌تون چیه؟ من از کجا باید این چرندیاتو باور کنم؟ از کجا معلوم ساختگی نباشه؟
- تو همین الانشم باور کردی... . و اما هدف. هدف‌مون اینه با حقیقت روبه‌روت کنیم. آتنه تو از اول زندگیت کسیو نداشتی؛ حتی خانوادتم تو زرد از آب در اومدن. بر فرض مثال از اینجا رها شدی. می‌خوای بری کجا؟ به‌‌نظرت با این وضعیت می‌تونی برگردی پیش افرادی که این همه سال بهت دروغ گفتن؟ من دارم بهت یه پیشنهاد عالی می‌دم. با این پیشنهاد هم حرفه‌ای که دوستش داریو انجام میدی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ellery

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا