متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان اندکی عشق | بهار کلاته کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بهار؛
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 15
  • بازدیدها 642
  • کاربران تگ شده هیچ

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #11
همین لحن سرد او، نشان از دلگیر شدنش دارد. اما سوین نیز وظیفه معذرت‌خواهی بابت کاری که نکرده، را ندارد و مقصر تمام این تنش‌ها و اتفاقات، بهادر و بهمن و علی الخصوص خود محمد هستند، که همگی این اواخر پی به احساسات سوین برده بودند، اما کوچک‌ترین توجهی به آن نداشتند و سعی در عملی کردن خواسته خود داشتند. اکثر مهمان‌ها، پس از تبریک و تحویل کادوهای مختلف خود، مجلس را ترک کرده بودند و حالا سوین مانده بود و محمد. محمد از جا برخواست و دستانش را به سمت سوین دراز کرد و با مهربانی زمزمه کرد:
ـ بیا بریم سوین خانم، تا یه جایی اگه دوست داری با هم بریم بعدش می‌رسونمتون خونه!
سوین سرش را تکان می‌دهد و بی‌میل، دستان سرد و لرزانش را به دست محمد می‌سپارد و همراه و شانه به شانه‌ی او، از محضر خارج می‌شوند. بیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #12
کمی دست دست می‌کند اما بالاخره زبان باز می‌کند و با اکراه و لبخندی تصنعی، زمزمه می‌کند:
ـ مواظب خودت باش محمد.
تمام وجود محمد، غرق آرامش می‌شود. لبخندی از اعماق وجودش با چشم‌های خندانش آمیخته می‌شود و با صدایی لرزان و شادان زمزمه می‌کند:
ـ تو بیشتر سوین خانم! برو به سلامت عزیزکم.
هربار، با محبت‌ها و سخنان عاشقانه‌ی او، دلهره‌هایش بیشتر و بیشتر می‌شود. نمی‌داند محمد قرار است چه عکس العملی نسبت به برهم خوردن این وصلت داشته باشد. بدون هیچ سخن دیگری، از ماشین پیاده می‌شود. با عجله به سمت خانه قدم برمی‌دارد؛ تمام فکرش پیش مهربان است. بعد از رسیدن به در خانه و باز کردن آن، و دیدن مهربان نفسی از سر آسودگی می‌کشد و با بغض زمزمه می‌کند:
ـ دلشوره گرفته بودم مامان مهربان!
و بلافاصله او را در آغوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #13
مهربان سری تکان می‌دهد و درحالی که از اتاق خارج می‌شود، در اتاق را پشت سرش می‌بندد. تا می‌خواهد راهی آشپزخانه شود، در خانه به صدا در می‌آید و مهربان در حالی که زیر لب مانند همیشه ذکر‌هایی زمزمه می‌کند، به سمت در خانه می‌رود. چادر را از روی آویز‌های کنار در برمی‌دارد و با صدایی بلند می‌گوید:
ـ اومدم.
در را باز می‌کند و با دیدن فاطمه لبخندی می‌زند و می‌گوید:
ـ بیا تو مادر! کجا بودی؟
فاطمه مهربان را به آغوش می‌کشد و می‌گوید:
ـ من اومدم سوین و آرایش کنم شما خواب بودین! بعدش دیگه رفتم یه چرخی تو روستا زدم؛ دلم خیلی تنگ شده بود؛ واقعا هیچ‌جا مثل روستای خودمون نمیشه!
مهربان لبخندی می‌زند و درحالی که فاطمه را به داخل هدایت می‌کند، با کنجکاوی می‌پرسد:
ـ پس کو مادرت، کو فرخ؟
فاطمه کمی غمگین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #14
سوین، چشمانش را می‌بندد و درحالی که سعی دارد بر لرزش صدایش مسلط شود، زمزمه می‌کند:
ـ تو هیچی نمی‌دونی فاطمه؛ هیچی!
فاطمه نیم خیز می‌شود و با خشم، دستان سوین را می‌گیرد و با حیرت می‌پرسد:
ـ نکنه... نکنه اتفاقی بینتون افتاده و مجبور شدی؟ تهدیدت کرده؟ چیزی ازت داره که مجبورت کرده؟
سوین سری از تاسف تکان می‌دهد و دستان فاطمه را با کلافگی پس می‌زند؛ سر جایش کمی جا به جا می‌شود و پچ می‌زند:
ـ بسه فاطمه! درسته محمد کسی نیست که من می‌خوام؛ اما خب پسرعموم که هست! تو محمد رو اینجوری شناختی؟ بیچاره اهل این حرفاست؟ همین الانشم از اینکه متوجه احساساتم شده و فهمیده که از روی اجبار تن به ازدواج دادم، عذاب وجدان داره. دلم برای اونم می‌سوزه!
فاطمه کلافه دستی به صورتش می‌کشد و زمزمه می‌کند:
ـ حق با توعه؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #15
فاطمه سری تکان می‌دهد و دستانش را روی دستانِ یخ‌زده‌ی سوین می‌گذارد؛ لبانش را تر می‌کند و با صدای گرفته زمزمه می‌کند:
- به نظرم محمد گناه داره! بهتره بهش بگی، اگه نگی و بذاری بری، بهش آسیب می‌رسونی.
فاطمه بلافاصله برمی‌خیزد و ادامه می‌دهد:
- حالا الان بهش فکر نکن. پاشو بیا بیرون، منتظرتن اگه نیای زشت میشه!
از اتاق بیرون می‌زند و سوین درحالی که روسریِ گل‌دارش را که چند دقیقه پیش از سر برداشته بود را بر سر می‌کند، از اتاق خارج می‌شود. با دیدن محمد و صورتِ خندانش، ناچار می‌شود او نیز کمی از این چهره‌ی برزخی‌اش دور شود و لبخندی تصنعی را حواله‌ی صورتِ بی‌روحش کند. بهادر با دیدنِ عروسش، لبخندی به لب می‌آورد و برای به آغوش کشیدنِ برادرزاده‌اش پیش‌قدم می‌شود. سوین چشمانش را می‌بندد تا بتواند از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بهار؛

مدیر بازنشسته
سطح
14
 
ارسالی‌ها
486
پسندها
3,965
امتیازها
17,083
مدال‌ها
19
  • نویسنده موضوع
  • #16
سوین سعی می‌کند جلوی آن زبانِ وامانده‌اش را بگیرد؛ بگیرد تا تمام حقیقت را همین حالا به محمد نگوید. هر چند، مطمئن بود محمد از ابتدا تمام این‌ها را می‌دانست و با این حال تن به این ازدواج مضحک داده بود. لبان خشکش را با زبان تر می‌کند و زمزمه می‌کند:
- من نمی‌فهمم منظورت چیه محمد؛ اما، نمی‌دونم چه توقعی ازم داری. به هر حال... هنوز یه روز از عقدمون می‌گذره و من حق دارم که راحت نباشم.
محمد پوزخندی می‌زند و درحالی که سعی می‌کند دنده‌ی سفتِ ماشین را تعویض کند، با حسرت می‌گوید:
- یه چیزی بگو باورم بشه سوین. من و تو با هم بزرگ شدیم! با تنها کسی که همیشه می‌گفتی و می‌خندیدی من بودم؛ حالا میگی باهام راحت نیستی؟
سوین لبخند تصنعی را حواله‌ی صورتش می‌کند و می‌گوید:
- اون موقع پسرعموم بودی، نه نامزدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا