• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #111
به خاطر اینکه خوشحالم میخوام با یه قسمت با شما تقسیمش کنم :sugarwarez-226:

موبایل را بین انگشتانش چرخاند و نگاهش را به آسمانی که حالا تیره شده بود دوخت، ستاره‌ها چشمک می‌زدند... همان ستارگانی که روزی خیال می‌کرد درخشان‌ترینشان پدر و مادرش هستند‌. بوی نم دریا را نفس کشید و انگشتانش را درون شنِ نرم مشت کرد. دلش می‌خواست همان لحظه می‌خواست زنگ بزند به عسل، صدایش را بشنود و بفهمد که هنوز هم ‌دیر نیست... اما چیزی مابین گلویش تکان می‌خورد. مثل‌ غده‌ای تلخ که اختیار دستش را به دست گرفته و مانع تکان خوردنش می‌شد.
سایه‌ای در پشت سر به او نزدیک می‌شد. صدای تشکر کردن فرید و ماهور از آن پسرِ کلاه حصیری به گوش رسید. سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #112
ولی بابای فرید قشنگ حرف میزنه هااا، نه؟
آیا برای پسرشم همین حرفارو میزنه؟!



دست پینه‌بسته‌اش را کوبید روی شانه‌ی مهراد:
- جوری زندگی کن که کاشی نباشه و هی حسرت نخوری. اگه الان می‌خوای زنگ بزنی، بزن! نذار فردا ماهی از دستت بپره و بگی کاش همون‌موقع زنگ می‌زدم و همون‌موقع حرف دلمو می‌زدم. دلتو بده به خدا، خودش قلقِ بنده‌شو بلده. شاید اون بنده‌ی خدا هم اون‌سر کشور نشسته منتظرِ یه زنگته‌!
بعد لنگان‌لنگان بلند شد، خاک شلوارش را تکاند، کلاهش را جلوتر کشید و همان‌طور که دور می‌شد، گفت:
- وقت دل‌دادن مثل هندونه‌ی خوبه... باید همون موقع که شیرینه خورد، وگرنه می‌مونه می‌گنده!
مهراد چشم بست. انگار آقاجان با همین چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #113
روبه‌روی آتش نشسته بود، چانه‌اش را روی زانوهایش گذاشته بود و زل زده بود به شعله‌هایی که هی می‌رقصیدند و در چهره‌ی مظلوم و زیبایش سایه می‌انداختند. چشمانش برقِ آتش داشت. اما انگار فکرهایش هزار فرسخ دورتر بودند. فرید بی‌اختیار مکث کرد، ساز از لبش جدا شد. دلش یک جوری شد... مثل کسی که چشمش چیزی با ارزش را ببیند و بداند که همین حالا اگر برندارد، از دست می‌رود. همان‌جا، وسط عطر دود و صدای ترق‌ترق آتش، تصمیم گرفت؛ باید حرف دلش را بزند. در همین سفر، در همین شب‌ها، قبل از آن‌که دیر بشود.
آنسوی ماجرا آفتاب صاف می‌تابید روی آب‌های لجن‌بسته‌ی استخرِ حیاط. صدای آواز پرنده‌ها از دور دست می‌آمد و قُل‌قُل قلیانِ عربی از روی میز.
مرد روی صندلی چوبی سفید رنگ طوری لم داده بود که انگار بخشی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

مدیر آزمایشی نقد
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی نقد
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
153
پسندها
1,603
امتیازها
11,713
مدال‌ها
12
سن
19
سطح
10
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #114
***
شکوفه‌های تازه‌ی درخت‌های باغ هر روز بازتر می‌شدند. تنها چندساعت به سال تحویل مانده بود. هرکسی مشغول کاری بود، دخترها به بازار رفته بودند تا آخرین خرید‌ها را انجام بدهند، بزرگمهر و برادرش درحال آماده کردن میزی برای چیدمان سفره‌ی هست‌سین در زیر درختانِ خرمالو بودند و خانم‌جان کمکشان می‌کرد. تنها فرید و پدرش بی‌کار ایستاده بودند. فرید آستین‌های دورسِ آبی‌رنگش را بالا زده و تکیه داده بود به نرده‌های نم‌دارِ تراس. ساعتِ سفیدش را که در مچ چپ بسته بود نگاه کرد؛ آشفته بود. نمی‌دانست چطور بحث را باز کند، اگر همان‌‌طور دست روی دست می‌گذاشت، فهیمه‌ داستان را باب میل خودش به هرکسی می‌گفت. با یادآوری‌اش نفسی عمیق کشید. مگر نمی‌گفتند خواهر و برادر باید پشت هم باشند؟ مگر نباید از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا