نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #11
ایستاده در گوشه‌ای از سالن فرودگاه، محو تماشای آسمان بنفش‌تیره بیرون شده بود. سوز سرما از پنجره هم قابل رویت بود. هواپیمای مهراد قرار بود به زودی به زمین بنشیند، اما او نه به ساعت توجهی داشت و نه به دور و برش. فکر و دلش را در بیمارستان جا گذاشته و با پوسته‌ای خالی به فرودگاه آمده بود. چشمان مشکی رنگش مثل همیشه خونسرد و دریای آرامش، اما نمی‌توانست جلوی انگشتانش را برای نکشیدن خطوطی روی زانوهایش بگیرد. اما دلش آشوب بود، برای لحظه‌ی بعد، لحظه‌ای که مهراد را ببیند و بخواهد اتفاق افتاده را برای او تعریف کند...
با شنیدن شماره پروازی آشنا، یکه‌ای خورد و به سمت دروازه‌ی ورودی رفت. انتظارش بالاخره سر رسید، یک ماه دوری از مهراد برایش حکم ده سال را داشت!
با همان قد بلند و موهای کمی بلند و فِرَش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #12
بعد هم او را کنار زد و در سمت شاگرد را باز کرد. مهراد با کراهت سکوت کرد و با تاخیر سوار ماشین شد. اما اضطراب و استرس از طرز نشستن و نگا‌های گاه‌وبیگاهش مشخص بود. کمی بعد، گرمای حضور برادرش را حس کرد. ماشین راه افتاد. مهراد از گوشه‌ی چشم دید که دستان برادرش، فرمان را می‌فشارند. اما هیچ نگفت و چشم بست.
بالاخره صدایش در آمد:
- یه ساعت دیگه صبرکن، فقط یه ساعت!
مهراد چیزی نگفت و چشمانش را روی هم فشرد. دلش نمی‌خواست خیابان‌های اطراف، خاطرات تلخ و زهرگونه را تجدید کند. هوای سرد بم، روی قلبش سنگینی می‌کرد.
***

بزرگمهر پشت پنجره‌ای ایستاد و مهراد قدمی عقب تر از او. هردو به پرستاری خیره شدند که در اتاق، مشغول انجام کارهایی بود.
بزرگمهر نگاه کوتاهی به پشت سر انداخت و گفت:
- با یکی از بچه‌ها برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #13
مهراد برای لحظه‌ای خیره به چهره‌ی برادرش ماند. صدای برادرش در گوش‌هایش زنگ می‌زد و درست مثل بیست‌سال پیش کلمات را فراموش کرده بود...
- ولی...
صدایش درگلو گیر کرد و به سرفه افتاد. دستش را به لبه‌ی پنجره گرفت و خم شد. بزرگمهر متاسف به برادرش خیره شد و بعد از این‌که آرام شد آهسته گفت:
- گوش کن مهراد. باید بفهمیم، شاید... شاید اون همون ماهی کوچولوی ما باشه.
چشمان اشکی مهراد، به برادر دوخته بود. چند قدم عقب رفت تا به دیوار خورد. باری که روی شانه‌هایش سنگینی می‌کرد او را وادار به سریدن روی دیوار و نشستن کرد.
بزرگمهر آمد و کنارش، مثل او نشست و آهسته شروع به صحبت کرد:
- پریروز آوردنش. یه دختر بیست‌وسه‌ساله‌ی حامله که از دست چندتا مرد فرار می‌کرده و عاقبت خورده زمین.
چه می‌شنید؟ حامله بوده؟ آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #14
اتاق روشن شده بود اما خبری از پرتوهای آفتاب نبود. صدای آواز پرنده او را هشیار کرد. خوابش سنگین نبود، به محض لمس کمی روشنایی با پشت پلک‌هایش چشمانش با لرزش خفیفی باز شدند. اولین چیزی که دید، نخل خمیده و پیر درون حیاط بود که از بین پرده‌های نیمه کشیده به او سلام می‌کرد. خانه غرق در سکوت بود، تنها صدایی که می‌شنید صدای آرام تنفس بزرگمهر بود.
آرام و بیصدا نشست. دستانش را روی صورتش کشید و سعی کرد خواب آلودگی را از خود دور کند. نگاهی به برادرش انداخت؛ بالا و پایین شدن قفسه سینه‌ی او و شنیدن صدای نفس‌هایش جانی به جان‌های مهراد اضافه می‌کرد. لبخند زد.
آرام از تخت پایین آمد. نمی‌خواست بزرگمهر را بیدار کند. خانه کوچک بود و فقط یک اتاق داشت. بزرگمهر اگر می‌دانست روزی قرار است مهراد هم همراهش باشد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #15
نگاه حسرت‌باری به دخترک کم‌هوش انداخت:
- مگه چه نسبتی داره با این دختره؟
- شاید مسئله خانوادگیه... خدا بده شانس!
صداها انگار از اعماق آب می‌آمدند؛ گنگ و دور، اما واضح‌تر از هر چیزی که پیش‌تر شنیده بود. چشمانش باز شد، اما همه‌چیز تار بود. تنها کلمه‌ای که به وضوح در ذهنش نقش بست، ( بزرگمهر ) بود.
لب‌هایش تکان خوردند، اما صدایی از آن‌‌ها خارج نشد. نوزاد بیچاره‌اش کجا بود؟ اصلاً جان سالم به در برده بود؟ دوباره در تاریکی فرو رفت، اما کلمه‌ای که شنیده بود، مانند نوری در میان تاریکی ذهنش باقی ماند...
***

در گوشه‌ای از حیاط، جایی که نور چراغ‌ها نمی‌رسید، ایستاده بود. نگاهش به دوردست خیره بود، اما ذهنش درگیر بود. از زمانی که به شیراز رسیده بودند دیگر خبری از آن زنجیر قطور و محکمی که جلوی تنفسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #16
چشمانش به زحمت باز شد. نور سفید و سوزنده‌ی سقف مثل خنجری به درون پلک‌هایش نفوذ کرد. دستش را بالا آورد و جلوی چشمانش گرفت تا کمی از هجوم نور بکاهد. گلویش خشک و بدنش مثل تکه‌ای سنگین از فلز، بی‌حس و بی‌حرکت بود. صدای تکراری و یک‌نواخت بوق دستگاه‌ها، در گوشش زنگ می‌زد و انگار هر لحظه مغزش را سوراخ می‌کرد.
همه‌چیز در ذهنش دوباره جان گرفت؛ مثل تصویری که در یک پرده‌ی پاره نمایان شود. نگاه خیره‌ی رعناخانم، دویدن در سپیده‌دمِ روز، حرف‌های تهدیدآمیز آن دو مرد، زمین خوردن و بعد... بچه‌ای که ماه‌ها برای دیدنش لحظه‌شماری می‌کرد.
در همین حال، پرستاری با لبخندی آرام وارد اتاق شد. با دیدن چشمان باز ماهور به سمتش رفت، سرم را بررسی کرد و آرام گفت:
- حالت بهتر شده عزیزم؟
ماهور به سختی پلک زد. ماسک آبی رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #17
کلماتش سنگین شدند. با مکث ادامه داد:
- پدرخوانده‌اش، یه قمارباز بدنام و دائم‌الخمر، وقتی ماهور فقط شونزده سال داشته، اونو به یه مرد به اسم آصف کرمانی فروخت.
مهراد که تا آن لحظه به دیوار خیره مانده بود، ابروهایش درهم کشیده شد. فرید ادامه داد:
- آصف، اون موقع سی‌ونُه‌ چهل ساله بوده، ماهور رو به‌عنوان همسر دومش گرفته. برای اون مرد، یه معامله ساده بود. اما برای ماهور... یه کابوس.
مهراد سرش را پایین انداخت. صدای تیک‌تاک ساعت مثل پتک در مغزش کوبیده می‌شد. فرید پرونده را ورق زد و نفس عمیقی کشید.
- فقط سه سال بعد، وقتی ماهور نونزده ساله بود، باردار شد. اما این بچه هیچ‌وقت به دنیا نیومد. شنیدن خبر فوت پدرش و سکته مادرش... باعث شد بچه رو از دست بده.
فرید لحظه‌ای سکوت کرد تا واکنش مهراد را ببیند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #18
مهراد را رسانده بود و درحال برگشت بود. جاده‌ی پشت بیمارستان، نیمه تاریک بود و چراغ‌های زرد یکی در میان روشن و سوخته بودند. صدای آرام موسیقی در ماشین پیچیده و شیشه‌ کمی پایین بود. خیره به جلو، ساعدش را به لبه‌ی شیشه تکیه و انگشت اشاره‌اش را میان دو لب گذاشته بود. ذهنش هنوز هم اطراف حرف‌های مهراد پرسه می‌زد. پیچیدگی این ماجرا زیاد بود. بیش از چیزی که فکرش را می‌کرد!
درحال خود بود که سایه‌ای در وسط جاده ظاهر شد. فرید پایش را با تمام قدرت روی ترمز فشرد و چشمانش را بست. صدای جیغ لاستیک‌ها در سکوت شب پیچید و ماشین در یک قدمی آن موجود ایستاد.
با وحشت و چشمانی گشاد شده، کمربند ایمنی را باز کرد و زیر لب فحشی نثار اموات آن زن کرد. با سرعت از ماشین پیاده شد و با خشم به سمت او قدم برداشت:
- خانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #19
مسافرخانه برای او که غریب و تنها بود جای امنی میشد؟ نه! امکان نداشت...
جرقه‌ای به ذهنش آمد. خانه‌ی فهیمه امن‌ترین جای ممکن برای ماهور بود! با لحنی که سعی می‌کرد قانع کننده باشد گفت:
- مسافرخانه زیاد واسه‌ی شما مناسب نیست خانم. اگر موافقید شما رو خونه‌ی خواهرم ببرم. فهیم‌جان هم‌سن و سال خودتونه، نظرتون چیه؟
ماهور تیز نگاهش کرد. فهیم‌جان واقعی بود یا پوششی‌برای کارهای خطرناک و کثیف مردانه؟ سرش‌را تند به طرفین تکان داد و گفت:
- نه. نمی‌خوام مزاحم کسی بشم و باعث دردسرتون باشم. اولین ایستگاه اتوبوس هم نگه دارید، خوبه.
فرید ذهن او را خواند. انتظارش را داشت! راهنما را برای پیچیدن به خیابان خانه‌ی فهیمه زد. با لحنی آرام اما محکم گفت:
-‌ببین دخترخوب. ساعت یازده شبه ‌و تو با بچه‌ت نشستی توی ماشین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد آزمایشی
سطح
7
 
ارسالی‌ها
150
پسندها
834
امتیازها
5,063
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #20
صبح، با نوری ملایم از پس پرده‌های نازک آغاز شد. سکوت خانه، با صدای خفیف ظروف در آشپرخانه شکسته می‌شد و رایحه‌ی چای تازه‌دم، مثل صدایی آرام‌بخش، هوای اتاق را پر کرده بود. ماهور روی تخت نشسته و با دستانی که روی زانوهای گره خورده،‌ به صورت آرام پسرش خیره بود. صدای فهیمه از آشپزخانه بلند شد:
- ماهور جان! بیا صبحونه عزیزم.
این خانه، این آدم‌هایی که به یک‌باره در زندگی‌اش سبز شده بودند، هوای گرم و عطر دل‌نشین این خانه هنوز هم برای او غریب بود. غریب‌های دوست‌داشتنی‌ای که نمی‌دانست پاداش کدام کار خوبش هستند. آرام از تخت پایین آمد، اما هنوز مطمئن نبود که قدم‌هایش را بردارد یانه؟ چند لحظه ایستاد و به در نیمه‌باز اتاق خیره ماند. بعد هم به آرامی از اتاق خارج شد. فهیمه قوری شیشه‌ای را در دست گرفته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا