• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,665
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
بزرگمهر ماند. ابروهایش کمی درهم رفتند. نمی‌دانست ژاندارم چیست، فحش است، شغل است، یا شاید هم تعریفی خاص! لحظه‌ای نگاهش روی صورت چروکیده‌ی پیرزن ماند، بعد صاف ایستاد و با لحنی آرام اما قاطع گفت:
- نه مادرجون، من دکترم. می‌خواستم از این خونواده یه خبری بگیرم و معاینه‌شون کنم.
پیرزن نچی کرد، نگاهی به آسمان انداخت، انگار که دیگر حوصله‌ی حرف زدن نداشت. چیزی زیر لب زمزمه کرد، بعد آهسته گفت:
- دُخترشونو سیاه‌بخت کردن. دادن بِ یه خان.
بزرگمهر، انگار که قلبش را در مشتش فشرده باشند، حس کرد نفسش بالا نمی‌آید. دخترشونو دادن به یه خان؟ یعنی چی؟ انگار چیزی در مغزش نمی‌خواست این جمله را هضم کند. پلک زد، گلویش خشک شد و با تردید، آهسته پرسید:
- اون... اون بچه‌ی خودشون بود؟
پیرزن، کلافه شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,665
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
همه‌چیز در آن لحظه، رنگ باخت. صدای همهمه‌ی سالن انتظار، برخورد چمدان‌ها با زمین، قدم‌های شتاب‌زده‌ی مسافران. تنها چیزی که می‌دید، همان قد بلند، موهای نیمه‌بلند و فر، و آن اخم سایه‌دار بود. همان نگاه قهوه‌ای تیره که همیشه چیزی برای پنهان کردن داشت، چیزی که در چشم‌های بزرگمهر عیان بود. اما چیزی در مهراد تغییر نکرده بود. هنوز هم تی‌شرت نخی می‌پوشید، حتی اگر زمین از سرما یخ بزند. هنوز هم کاپشنش را روی ساعد انداخته بود، گویی لجاجت با هوای زمستانی، بخشی از هویتش شده بود.
بزرگمهر از جایش بلند شد، بی‌آنکه متوجه باشد قامتش چند سانتی‌متر از مهراد بلندتر است. انگار سال‌ها بود که این را فراموش کرده بود، تا لحظه‌ای که به سمت او رفت و برای در آغوش کشیدنش، مجبور شد کمی سر خم کند.
دست‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,665
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
مهراد، همان لجوج همیشه خیره ماند به صورت برادرش، صورتی که رنگ سفید و روشنش حالا از سما کمی به قرمزی میزد. با تأخیر، اما بالاخره تسلیم شد. کاپشن را روی تنش مرتب کرد، اما هنوز از موضعش پایین نیامده بود. در را باز کرد، نشست، اما سکوتش پر از نارضایتی بود.
وقتی بزرگمهر هم نشست و ماشین راه افتاد، مهراد آرام گفت:
- این کارا رو نکن، بزرگ. می‌دونی از این مدل محافظت‌هات بدم میاد. باید بازم یادآوری کنم بچه نیستم و با این سرماهای الکی مریض نمیشم؟!
بزرگمهر، چانه‌اش را کمی بالا آورد و لبخندی کم‌رنگ زد. از گوشه چشم نگاهی به صورت گندمی و استخوانی او انداخت.
- کاش فقط همین بود!
مهراد، نیم‌نگاهی به او انداخت. دست‌های بزرگمهر را دید که فرمان را محکم‌تر از همیشه گرفته بود. چیزی می‌خواست بگوید،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,665
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
بزرگمهر نفسش را آرام بیرون داد و دستش را بالا آورد تا او را آرام کند.
ـ داداش، بذار توضیح بدم... .
اما مهراد عقب رفت. نگاهش پر از بهت و ناباوری بود. پوزخندی زد، پوزخندی که بزرگمهر معنایش را نفهمید.
- وایسا ببینم... نکنه عاشق این دختره شدی؟! نکنه... حالا که آذر ایران نیست... .
حرف‌های مهراد، مثل تازیانه‌ای بود که بر روح بزرگمهر فرود آمد. چشمانش برای لحظه‌ای خشمگین شد و با صدایی که کمی لرز داشت، میان حرف او پرید:
- بس کن مهراد! این چه خزعبلاتیه که میگی؟!
مهراد، همچنان گیج، زمزمه کرد:
- پس چی؟ چرا اینقدر یه غریبه برات مهمه؟
بزرگمهر، نگاه عمیقی به او انداخت. صدایش لرزید.
- اسم این دختر... ماهوره.
مهراد نفسش گرفت. اما هنوز اخم‌هایش باز نشد.
- خب؟! به ما چه ربطی داره؟!
بزرگمهر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,665
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
نمی‌خواست بپرسد، اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد:
- و چطور... چطور مطمئن شدی؟
بزرگمهر، که دست‌هایش را به هم گره زده بود، نگاهی به او انداخت. لبخند تلخی روی لب‌هایش نشست؛ لبخندی که بیشتر از هر کلمه‌ای، تلخی واقعیت را به رخ می‌کشید. آهسته سرش را پایین برد، دست راستش را بالا آورد و پشت گردنش کشید، انگار که بخواهد از شر فشاری که روی شانه‌هایش افتاده بود، خلاص شود.
- سر عمل دیدم... علامت گمشده‌ی ما رو داره. شک کردم. توی کیفش یه کاغذ پیدا کردم که یه آدرس روش نوشته شده بود. رفتم و دیدم کل خانواده‌اشو از دست داده... از خون خودم و خودش دادم تست بگیرن... .
مهراد تکان خورد. نگاهی به برادرش انداخت، بعد نگاهش از او گذشت و به سمت پنجره کشیده شد؛ همان جایی که پشت شیشه‌ی مات، دختر بی‌حرکت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,665
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
مهراد، خیره در چشمان تیره و نافذ برادرش، بی‌صدا آرزو کرد که این امید، این بار واقعاً به حقیقت بپیوندد... اما چیزی درونش هنوز او را از خوش‌بینی بازمی‌داشت... .
صبح دیگر آغاز شد؛ اتاق روشن شده بود، اما خبری از پرتوهای آفتاب نبود. نور خاکستری سحر، از لابه‌لای پرده‌های نیمه‌کشیده، خطوط محوی بر دیوارها می‌انداخت. صدای آواز پرنده‌ای از حیاط بلند شد، نرم و آرام، اما برای آنکه او را از خواب سبک مملو از کابوس بیرون بکشد کافی بود.
پلک‌هایش لرزیدند، گویی در تردید باز شدن بودند. اما همین‌که نرمه‌ی روشنایی با آن‌ها تماس گرفت، چشمانش با لرزش خفیفی باز شدند. اولین چیزی که دید، نخل خمیده و پیر درون حیاط بود، که زیر آسمانی بی‌رنگ و خالی، با باد صبحگاهی تکان می‌خورد. خانه غرق در سکوتی مرموز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,665
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
یک قدم جلوتر رفت، درست مقابل سنگی که نام شانزده نفر روی آن حک شده بود، زانو زد.
حرفی نزد. عادت نداشت با کسانی که نمی‌توانست چشمانشان را ببیند، صحبت کند.
نه جوابی بود و نه آرامشی... هیچ‌چیز نبود که بتواند درد مهرادِ شش‌ساله را تسکین دهد. تنها چیزی که باقی مانده بود، زخم‌هایی بود که با گذشت زمان، عمیق‌تر می‌شدند!
کدام آدم احمقی می‌گفت که زخم‌ها التیام پیدا می‌کنند؟
دو روز بعد عزم رفتن کردند. آمبولانس با سرعت از جاده عبور می‌کرد. صدای آژیرهای پیاپی‌اش در هوای نه‌چندان کویری گم می‌شد. درون آمبولانس، ماهور روی برانکارد خوابیده بود.
چهره‌اش مثل همیشه رنگ‌پریده بود. لب‌های خشکش، که روزگاری گرمی عشق را چشیده بودند، حالا ترک خورده و بی‌جان بودند. پلک‌های سنگینش، که چون سایه‌بانی بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,665
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
حالا در همین گوشه‌ی نیمه‌تاریک پنهان شده بود، جایی که می‌توانست همه‌چیز را ببیند، بدون اینکه دیده شود. سایه‌ها مثل زرهی دورش را گرفته بودند، مثل پناهگاهی موقتی که می‌توانست برای لحظاتی در آن نفس بکشد، بی‌آنکه کسی نگاهش کند، بی‌آنکه مجبور باشد خودش را توضیح بدهد.
نگاهش آرام از روی حیاط عبور کرد و به سمت برادرش رفت. قدم‌های بزرگمهر را دنبال کرد، تا جایی که در تاریکی آن‌سوی حیاط ناپدید شد. سیگاری که بین انگشتانش نیمه‌سوخته باقی مانده بود را از لب برداشت، آن را زیر پا انداخت و با نوک کفش رویش کشید. خاکستر سیگار با زمین یکی شد، درست مثل گذشته‌ای که همیشه سعی می‌کرد زیر پا بگذارد، اما هنوز مثل گردی سمج، روی روحش باقی مانده بود.
ناگهان، صدایی در سکوت شب پیچید:
- تا کی می‌خوای فرار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,665
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
چشمانش به زحمت باز شد. نور سفید و سوزنده‌ی سقف مثل خنجری به درون پلک‌هایش نفوذ کرد. نفسش بند آمد. دستش را بالا آورد و جلوی چشمانش گرفت تا کمی از هجوم نور بکاهد. پوستش، رنگ‌پریده و سرد، لرزشی خفیف بر نوک انگشتانش داشت. گلویش خشک بود، طوری که حس می‌کرد هر تلاش برای بلعیدن، مانند کشیدن خنجری بر زخم کهنه‌ای درون حنجره‌اش است. بدنش بی‌حس و کرخت، مثل تکه‌ای سنگین از فلز، به تخت چسبیده بود. صدای تکراری و یکنواخت بوق دستگاه‌ها، در گوشش زنگ می‌زد و انگار هر لحظه مغزش را سوراخ می‌کرد.
همه‌چیز در ذهنش دوباره جان گرفت؛ مثل تصویری که در یک پرده‌ی پاره نمایان شود. نگاه خیره‌ی رعناخانم، دویدن در سپیده‌دمِ روز، حرف‌های تهدیدآمیز آن دو مرد، زمین خوردن و بعد... بچه‌ای که ماه‌ها برای دیدنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

Nastaranjavanmard

منتقد انجمن
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
7/10/24
ارسالی‌ها
204
پسندها
1,665
امتیازها
9,913
مدال‌ها
10
سن
19
سطح
9
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
تمام این ماه‌ها فقط با خیالش زندگی کرده بود، تصویرش را بارها و بارها در ذهنش ساخته بود، با دستانی خالی او را در آغوش گرفته بود و با قلبی شکسته با او سخن گفته بود. حالا، همان کودکی که با هزاران کابوس در ذهنش بافته بود، واقعی بود. زنده بود. نفس می‌کشید.
لبش لرزید. قطره‌ای اشک از چشمانش لغزید و روی گونه‌اش نشست. احساس کرد چیزی از درونش شکسته، اما چیزی دیگر متولد شده است؛ چیزی عظیم، عمیق، بی‌انتها.
کودک، انگار حضورش را حس کرد. دست کوچکش را روی پارچه‌ی سفید تکان داد، انگشتانش را کمی جمع کرد. ماهور نفسش را حبس کرد. چقدر ظریف بود، چقدر شبیه رویاهایش بود... .
لب‌های ترک‌خورده‌اش بی‌صدا لرزیدند.
- مامان این‌جاست... مامان بالاخره اینجاست عزیزکم... .
اما در همان لحظه، چیزی درونش شعله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا