- ارسالیها
- 86
- پسندها
- 463
- امتیازها
- 2,678
- مدالها
- 5
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #11
ایستاده در گوشهای از سالن فرودگاه، محو تماشای آسمان بنفشتیره بیرون شده بود. سوز سرما از پنجره هم قابل رویت بود. هواپیمای مهراد قرار بود به زودی به زمین بنشیند، اما او نه به ساعت توجهی داشت و نه به دور و برش. فکر و دلش را در بیمارستان جا گذاشته و با پوستهای خالی به فرودگاه آمده بود. چشمان مشکی رنگش مثل همیشه خونسرد و دریای آرامش، اما نمیتوانست جلوی انگشتانش را برای نکشیدن خطوطی روی زانوهایش بگیرد. اما دلش آشوب بود، برای لحظهی بعد، لحظهای که مهراد را ببیند و بخواهد اتفاق افتاده را برای او تعریف کند...
با شنیدن شماره پروازی آشنا، یکهای خورد و به سمت دروازهی ورودی رفت. انتظارش بالاخره سر رسید، یک ماه دوری از مهراد برایش حکم ده سال را داشت!
با همان قد بلند و موهای کمی بلند و فِرَش...
با شنیدن شماره پروازی آشنا، یکهای خورد و به سمت دروازهی ورودی رفت. انتظارش بالاخره سر رسید، یک ماه دوری از مهراد برایش حکم ده سال را داشت!
با همان قد بلند و موهای کمی بلند و فِرَش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.