- تاریخ ثبتنام
- 7/10/24
- ارسالیها
- 204
- پسندها
- 1,665
- امتیازها
- 9,913
- مدالها
- 10
- سن
- 19
سطح
9
- نویسنده موضوع
- #11
بزرگمهر ماند. ابروهایش کمی درهم رفتند. نمیدانست ژاندارم چیست، فحش است، شغل است، یا شاید هم تعریفی خاص! لحظهای نگاهش روی صورت چروکیدهی پیرزن ماند، بعد صاف ایستاد و با لحنی آرام اما قاطع گفت:
- نه مادرجون، من دکترم. میخواستم از این خونواده یه خبری بگیرم و معاینهشون کنم.
پیرزن نچی کرد، نگاهی به آسمان انداخت، انگار که دیگر حوصلهی حرف زدن نداشت. چیزی زیر لب زمزمه کرد، بعد آهسته گفت:
- دُخترشونو سیاهبخت کردن. دادن بِ یه خان.
بزرگمهر، انگار که قلبش را در مشتش فشرده باشند، حس کرد نفسش بالا نمیآید. دخترشونو دادن به یه خان؟ یعنی چی؟ انگار چیزی در مغزش نمیخواست این جمله را هضم کند. پلک زد، گلویش خشک شد و با تردید، آهسته پرسید:
- اون... اون بچهی خودشون بود؟
پیرزن، کلافه شد...
- نه مادرجون، من دکترم. میخواستم از این خونواده یه خبری بگیرم و معاینهشون کنم.
پیرزن نچی کرد، نگاهی به آسمان انداخت، انگار که دیگر حوصلهی حرف زدن نداشت. چیزی زیر لب زمزمه کرد، بعد آهسته گفت:
- دُخترشونو سیاهبخت کردن. دادن بِ یه خان.
بزرگمهر، انگار که قلبش را در مشتش فشرده باشند، حس کرد نفسش بالا نمیآید. دخترشونو دادن به یه خان؟ یعنی چی؟ انگار چیزی در مغزش نمیخواست این جمله را هضم کند. پلک زد، گلویش خشک شد و با تردید، آهسته پرسید:
- اون... اون بچهی خودشون بود؟
پیرزن، کلافه شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش