متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از خاکستر تا خورشید | نسترن جوانمرد کاربر انجمن یک رمان

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
86
پسندها
463
امتیازها
2,678
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
ایستاده در گوشه‌ای از سالن فرودگاه، محو تماشای آسمان بنفش‌تیره بیرون شده بود. سوز سرما از پنجره هم قابل رویت بود. هواپیمای مهراد قرار بود به زودی به زمین بنشیند، اما او نه به ساعت توجهی داشت و نه به دور و برش. فکر و دلش را در بیمارستان جا گذاشته و با پوسته‌ای خالی به فرودگاه آمده بود. چشمان مشکی رنگش مثل همیشه خونسرد و دریای آرامش، اما نمی‌توانست جلوی انگشتانش را برای نکشیدن خطوطی روی زانوهایش بگیرد. اما دلش آشوب بود، برای لحظه‌ی بعد، لحظه‌ای که مهراد را ببیند و بخواهد اتفاق افتاده را برای او تعریف کند...
با شنیدن شماره پروازی آشنا، یکه‌ای خورد و به سمت دروازه‌ی ورودی رفت. انتظارش بالاخره سر رسید، یک ماه دوری از مهراد برایش حکم ده سال را داشت!
با همان قد بلند و موهای کمی بلند و فِرَش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nastaranjavanmard

nastaranjavanmard

رفیق جدید انجمن
سطح
5
 
ارسالی‌ها
86
پسندها
463
امتیازها
2,678
مدال‌ها
5
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
بعد هم او را کنار زد و در سمت شاگرد را باز کرد. مهراد با کراهت سکوت کرد و با تاخیر سوار ماشین شد. اما اضطراب و استرس از طرز نشستن و نگا‌های گاه‌وبیگاهش مشخص بود. کمی بعد، گرمای حضور برادرش را حس کرد. ماشین راه افتاد. مهراد از گوشه‌ی چشم دید که دستان برادرش، فرمان را می‌فشارند. اما هیچ نگفت و چشم بست.
بالاخره صدایش در آمد:
- یه ساعت دیگه صبرکن، فقط یه ساعت!
مهراد چیزی نگفت و چشمانش را روی هم فشرد. دلش نمی‌خواست خیابان‌های اطراف، خاطرات تلخ و زهرگونه را تجدید کند. هوای سرد بم، روی قلبش سنگینی می‌کرد.
***

بزرگمهر پشت پنجره‌ای ایستاد و مهراد قدمی عقب تر از او. هردو به پرستاری خیره شدند که در اتاق، مشغول انجام کارهایی بود.
بزرگمهر نگاه کوتاهی به پشت سر انداخت و گفت:
- با یکی از بچه‌ها برو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : nastaranjavanmard

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا