• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان آشیانه بلبل| Thumbelinaکاربر انجمن یک رمان

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
«انسان در زندگی باید همه چیز را پیش‌بینی کند و به آینده فکر کند. اما همان‌طور که گفتم، بیایید این حرف‌ها را کنار بگذاریم. شما به ازمیر خواهید آمد و آنجا ساکن خواهید شد، فهمیدی؟»
حَتیجه خانم مشت‌هایش را که زیر لبه‌های ژاکتش پنهان کرده بود، محکم فشرد. حرف‌های این زن خائن و بی‌رحم مثل سم تلخی بر جان بیمار بیچاره‌اش می‌نشست. حتی اگر مقصر بود، چقدر باید بی‌وجدان بود که به چنین زن تنها و درمانده‌ای این‌گونه سخنان سنگین می‌گفت!
«متشکرم خانم؛ تا زنده‌ام قدردان شما خواهم بود... بله، به ازمیر می‌آییم و تا جایی که بتوانیم تلاش می‌کنیم مزاحم شما نشویم.»
«خیلی خوب. همین که رفتم اتاقتان را آماده می‌کنم، شما هم هفته آینده می‌آیید. در اطراف مدرسه‌ای پیدا می‌کنیم تا نریمه را ثبت نام کنیم. این‌طور این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
«این میز را بفروش؛ ارزش دارد.»
«تا الان آن را به عنوان یادگاری خانواده نگه داشته بودم؛ هر وقت دلم برای گذشته تنگ می‌شد، به آن نگاه می‌کردم و روزهای قدیم را به یاد می‌آوردم؛ اما حق با شماست؛ چرا باید به روزهای گذشته فکر کنیم؟ آن را می‌فروشم و با پولش هزینه سفرمان را می‌دهم و بدهی‌هایم را می‌پردازم.»
«بدهی داری؟ به چه کسی بدهکار هستی؟»
«به داروخانه و قصابی...»
«همه‌شان چقدر می‌شود؟»
«تقریباً ده، پانزده لیر.»
«تقریباً؟ مبلغ دقیق را نمی‌دانی؟ اگر تا الان کارهایت را اینطور به صورت سرسری انجام می‌دادی، تعجبی ندارد که به این روز افتاده‌ای.»
حَتیجه خانم در برابر این حرف‌های کنایه‌آمیز دوباره سرش را پایین انداخت. خانم سوهیلا ادامه داد:
«پانزده لیر... این میز پنجاه تا شصت لیر ارزش دارد. چنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
با دستان لرزان، موهای ابریشمی دخترش را نوازش می‌کرد. نریمه با اشتیاق و هیجان از جای خود برخاست:
«آه، کاش چند سال بگذرد و درس‌هایم را تمام کنم! آن وقت از این زندگی اسارتی رهایی پیدا می‌کنیم و با هم زندگی راحت و آزادی خواهیم داشت!»
بیمار آهی کشید و در دل فکر می‌کرد: کاش تا آن موقع زنده بمانم! این طفل نازنین در دست آن زن خائن چه سرنوشتی خواهد داشت؟
برای چند ثانیه مادر و دختر در سکوت به فکر فرو رفتند. هر دویشان غرق در اندیشه‌های تلخ بودند.
لحظاتی بعد، حَتیجه خانم که به میز کوچک منبت‌کاری شده در گوشه اتاق نگاه می‌کرد، ناگهان خود را جمع و جور کرد و رو به دخترش گفت:
«فردا می‌روی و عمه محبوبه را می‌بینی نریمه. بعد از اینکه برایش گفتی به ازمیر می‌رویم و آنجا ساکن می‌شویم، از او می‌خواهی که یک لطف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
۲

امروز خانواده‌ای که نام «اسپرطالی» را دارد ولی سال‌هاست به نام «حاجی عثمان‌زادگان» شناخته می‌شود، خانواده‌ای تاجر است که بیش از هشتاد سال در ازمیر سکونت داشته‌اند.
حاجی عثمان آقا، با سرمایه‌ای کوچک از اسپرطا به ازمیر آمده، ابتدا یک کارگاه کوچک قالی‌بافی راه‌اندازی کرده و سپس به تدریج تعداد دستگاه‌های کارگاه را افزایش داده و کارش را توسعه داده است.
با یاری بخت و تدبیر کاری، ظرف پنج تا ده سال ثروت حاجی عثمان چنان زیاد شد که زبانزد عام و خاص گردید. اما این تاجر که فرزندی از خانواده‌ای فقیر بود، به جای بهره‌مندی از آسایش‌های پول، تا روزهای آخر زندگی‌اش زندگی سخت و خسیسی داشت و دارایی میلیون‌ها لیره‌ای خود را به سه پسرش سپرد و درگذشت.
پس از مرگ پدر، بین سه برادر اختلافی پیش آمد؛ دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
اما کسی که واقعاً شرکت «حاجی عثمان‌زادگان» را رونق بخشید و زنده کرد، پدر فریدون بود. به دلایل مختلف کارگاه قالیبافی پیشرفت نکرده بود، پس به جای آن یک کارخانه نساجی تأسیس کرد و این کارخانه را به معنای واقعی کلمه به شکلی مدرن درآورد. حتی جنگ‌ها و آتش‌سوزی‌ها نتوانسته بودند وضعیت کارخانه او را خراب کنند یا به دارایی‌اش آسیبی برسانند. حالا پس از مرگ پدرش، فردون که تنها بیست و سه سال داشت، به تنها مالک این کارخانه بزرگ تبدیل شده بود.
کارخانه خانواده «اسپرطالی» در منطقه‌ای ازمیر به نام «بایراک‌لی» واقع شده بود. اولین کارگاه قالیبافی حاجی عثمان آغا نیز همان‌جا بود و همه تغییرات نیز در همان منطقه انجام شده بود. پس از اینکه حاجی عثمان آقا ثروتمند شد، تنها آرزویش ساختن یک عمارت بزرگ بود. پس از او،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
نمای کلی عمارت بسیار جدی و سنگین به نظر می‌رسید. پنجره‌های بزرگ و بلند و درهای دو لنگه به این خانه حتی حالتی اسرارآمیز می‌داد.
با این حال، تزئینات داخلی فوق‌العاده عالی بود. پدربزرگ فریدون سالن‌های وسیع و اتاق‌های بزرگ را با اشیای بسیار ارزشمند تزئین کرده بود. سالن‌هایی وجود داشت که حتی سخت‌گیرترین افراد هم از اشیای عتیقه‌ی برگزیده که آنجا بود، شگفت‌زده می‌شدند. کمدها و ویترین‌ها پر بودند از مجموعه‌های گران‌قیمت نقره، کاشی و ظروف چشمی‌بلبل. پرده‌ها و روکش‌ها برای هر اتاق به رنگی متفاوت بودند و از پارچه‌های مخملی گران‌بها یا ابریشم سنگین تهیه شده بودند.
با وجود اینکه هر گوشه‌ی عمارت پر از چنین اشیای نفیس بود، همه‌جا کاملاً تمیز بود. مادر فریدون، درست مانند مادر بزرگش، اداره‌ی خانه‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
«اسپرطالی»ها از بدو تولد بسیار مغرور و سخت‌گیر بودند. دوست نداشتند خوبی کنند، اطرافیان را برده‌ی خود می‌دانستند و به آن‌ها به چشم انسان نگاه نمی‌کردند.
فریدون روزی در حال صحبت درباره‌ی اعتصابات در اروپا به اطرافیانش گفت:
«اگر چنین چیزی در کارخانه‌ی ما رخ دهد، کارخانه را کاملاً تعطیل می‌کنم و هیچ نیرویی نمی‌تواند مرا مجبور کند که درها را دوباره باز کنم.»
این حرف‌ها برای مردم اطراف خبر فاجعه‌باری بود. به همین دلیل هیچ‌کس جرأت حرف زدن نداشت و حتی کسانی که راضی نبودند از گفتن افکار خود خودداری می‌کردند. همه می‌دانستند که فریدون چقدر لجوج است، چقدر دستش مثل آهن سخت است و بدون ترس و رحم می‌تواند با تمام قدرت روی هر کسی فرود بیاید، از این بابت ترس داشتند.
از کوچک‌ترین کارگر تا بزرگ‌ترین کارمند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
دست‌آخر، هیچ‌گونه احساسی مثل نیکی کردن، کمک به فقرا، دلسوزی نسبت به کودکان و سالمندان در قلب فریدون جای نداشت. او فقط وظیفه‌اش را می‌شناخت و انجام می‌داد و انتظار داشت همه مثل خودش فقط به کارشان برسند.
اگر حَتیجه خانم بیچاره‌ این همه جزئیات را می‌دانست، از همان ابتدا که با ترس و اضطراب وارد این مکان‌ها شده بود، کاملاً از آنها متنفر می‌شد.
هرچند روز حرکت‌شان را قبلاً به ازمیر اطلاع داده بودند، وقتی در هوای سرد و بارانی به اسکله رسیدند، دیدند هیچ‌کس برای استقبال از آنها نیامده است. دو مسافر که یکی بیمار و دیگری کودک بود، با کلی زحمت وسایل‌شان را در قطار گذاشتند. غم و خستگی روزهای گذشته کاملاً حَتیجه خانم را در هم شکسته بود و او دوست داشت هرچه زودتر به تختش برسد و به همین خاطر قصد داشتند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
برای این‌که میزبان‌ها را منتظر نگذارند، مادر و دختر ساعت هفت و ربع به پایین آمدند و سُهیلا خانم را دیدند که مشغول بافتنی بود. کنار او دختر زشت‌رویی با صورتی لاغر و موهای صاف و مشکی نشسته بود و چیزی روی کارگاه گلدوزی‌اش کار می‌کرد. کمی بعد فهمیدند که این دختر، نسرین نام دارد و دختر خواهر مرحومهٔ سُهیلا خانم است و خاله‌اش او را چون نور چشمش دوست دارد.
چراغ برقی که روی میز روشن بود، فقط بخشی از اتاق را روشن می‌کرد. در این نور، خاله و خواهرزاده بی‌آن‌که حرفی بزنند، به کارشان مشغول بودند. چهرهٔ دخترک حالتی عبوس داشت که زشتی‌اش را دوچندان می‌کرد. پس از این‌که با حالتی که گویی لطف بزرگی می‌کند، دستش را به سوی حَتیجه خانم و دخترش دراز کرد، دوباره سرش را پایین انداخت و با اخم مشغول کارش شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
وقتی حَتیجه خانم تلاش می‌کرد با کلماتش قدردانی خود را از مهمان‌نوازی‌شان، به خاطر پذیرفتنشان در خانه بیان کند، فریدون با صدایی مؤدب اما جدی، حرفش را برید و گفت:
«من فقط وظیفه‌ام را در قبال یکی از بستگان پدرم انجام می‌دهم. امیدوارم زود و راحت به اینجا عادت کنید و در آرامش بایراکلی، چندان دلتان برای استانبول تنگ نشود.»
حَتیجه خانم با لحنی اندوهگین پاسخ داد:
«استانبول؟… من آنجا بسیار رنج کشیدم… نه، محال است که جایی را که چنین عذابی در آن کشیده‌ام، با حسرت یاد کنم.»
در همین هنگام، خدمتکاری خبر آورد که شام آماده است و همگی به سالن غذاخوری رفتند. اینجا اتاقی بود که با بوفه‌های سبک قدیمی تزئین شده بود. مردی میانسال به یکی از بوفه‌ها تکیه داده ایستاده بود. فریدون او را به حَتیجه خانم معرفی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا