• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان آشیانه بلبل| Thumbelinaکاربر انجمن یک رمان

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
این‌گونه، از همان شب اول، حَتیجه خانم و دخترش فهمیدند که در این خانه فقط فریدون فرمانروایی می‌کند؛ حتی سُهیلا خانم محترم که با غرور و سختگیری‌اش همه را به لرزه می‌انداخت، در برابر پسرش لرزان است و از گفته‌اش سرپیچی نمی‌کند. آنها دریافتند که این مرد مغرور، که با لطف خود دو خویشاوندش را به خانه پذیرفته بود، حتی به اندازه مستخدمان خانه نیز برایشان ارزش قائل نخواهد شد و به معنای کامل کلمه، مردی سرد و مستبد است.
سخنان فریدون، آشکارا نه برای دفاع از حَتیجه خانم یا نریمه، بلکه فقط به این دلیل بود که یک مرد عاقل و منطقی در برابر چنین پیشنهاد عجیب و غریبی به‌طور طبیعی مخالفت می‌کند. با این حال، مادر و دختر، فارغ از علت، از این که جوان در لحظه دشوار به کمکشان آمده بود، بسیار خوشحال شدند. هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
  • Sad
واکنش‌ها[ی پسندها] bahareh.s

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
وقتی در بایراکلی پیاده شدند، باز هم با هم قدم زدند.
نوریه خانم وقتی دید نریمه شاد شده است، پیشنهاد کرد که برای بازی با بچه‌ها به خانه‌شان بیاید. این پیشنهاد چنان شوقی در چشم‌های دخترش برافروخت که به دل حَتیجه خانم سخت نشست، بنابراین همان روز تصمیم گرفت موضوع را با سُهیلا خانم در میان بگذارد و اجازه بگیرد تا هر از گاهی دخترش را به خانه همسایه بفرستد. او تصمیم گرفت این موضوع را همان موقع، سر ناهار، مطرح کند.
سُهیلا خانم با چین انداختن بر ابرو و جمع کردن لب‌هایش گفت:
«پیش رشات‌ها؟ همه آن‌ها سبک‌مغز، هوس‌باز، ولخرج و بی‌انضباط‌اند. من هرگز اجازه نمی‌دهم نریمه با آن‌ها رفت‌وآمد کند! تازه، اگر از آن‌ها درس‌های بد هم بگیرد، چه خواهد شد؟»
حَتیجه خانم گفت:
«درس بد؟ ولی نوریه خانم به من زنی بسیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
چشم‌هایش که همچون مخمل می‌درخشید، بی‌اختیار به جوان دوخته شد. در این نگاه، خواهش و التماس پنهانی بود. اما چشمان آبی و همواره بی‌لرزش آن جوان، حتی در برابر این نگاه کودکانه و پراثر، با سردی و بی‌اعتنایی بی‌حرکت ماند و فریدون‌بیگ با لحنی سرد به مادرش پاسخ داد:
«رشات‌ها آدم‌های بی‌آزاری هستند. درست است که کمی سبک‌مغز بودنشان مسلم است، اما از آنجا که نریمه دختر کوچکشان را در مدرسه می‌بیند، فکر می‌کنم گاهی رفتنش به خانهٔ آنها اشکالی نداشته باشد.»
«بسیار خوب، اگر پسرم در این کار ایرادی نمی‌بیند، پس نریمه می‌تواند به خانهٔ رشات‌ها برود، اما به یک شرط: شما هم همراهش بروید و همیشه عیب‌ها، بی‌نظمی‌ها، اسراف، بی‌خیالی و شادمانی افراطی آن خانواده را به او نشان دهید تا دخترمان از آنها تقلید نکند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
نوریه‌خانم برای میهمانانش توضیح داد:
«بودجه‌مان آن‌قدر کم است که امکان مرتب کردن خانه و باغ و انجام تعمیرات لازم را نداریم. این وضعیت به این دلیل نیست که نمی‌خواهم، بلکه به این خاطر است که نمی‌توانم. با این حال از اینکه حاجی عثمان‌زاده‌ها چنین خانهٔ زیبایی را رها کرده‌اند و اجازه داده‌اند ویران شود، شگفت‌زده‌ام. یک روز به سُهیلا خانم گفتم: «لازم نیست و هزینه‌بر است که تعمیر کنید. اگر این خانه قابل سکونت نباشد، ما هم آن را به تخریب‌گر می‌دهیم و خرابش می‌کنیم!» پاسخ داد. تصور کنید یک بنای زیبا را به خاطر یک تعمیر کوچک قربانی کنند…»
حَتیجه خانم از تعجب نتوانست خود را پنهان کند:
«چه حیف! این رنگ‌ها و منبت‌ها همه به هدر می‌رود… برای تصمیم گرفتن چنین کاری، سُهیلا خانم باید هیچ چیز از زیبایی سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
«نه، تا آن موقع دیگر امکان زندگی ندارم. خسته و فرسوده‌ام و روزهایی که در این قصر می‌گذرانم، پر از ساعت‌های شاد و طولانی نخواهند بود. ای‌کاش آقای فریدون مرد دیگری بود… بعد از مرگم مطمئنم که سرپرستی دخترم به او سپرده خواهد شد، اما جرأت ندارم به او توصیه‌ها و خواهش‌هایی برای مراقبت از دخترم بکنم. وقتی به چهره‌اش نگاه می‌کنم، خونم یخ می‌زند. با چشمان سرد و دورش مرا آزار می‌دهد. ضمن این‌که هنوز خیلی جوان است…»
«جوان؟ من مردان چهل‌ساله‌ای می‌شناسم که بسیار جوان‌تر از او هستند. همان‌طور که مادرش با غرور گفته، آقای فریدون تجسم عقل، منطق و جدیت است. اگر کمی هم تلاش کند تا مهربان باشد، با تمام این فضایل، مردی بی‌نقص خواهد شد.»
حَتیجه خانم آهی کشید:
«آیا امکان دارد آن‌ها مهربان باشند؟ فرزند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
از آن روز به بعد، هر یکشنبه بعدازظهر نریمه وقت خود را در «آشیانه بلبل» می‌گذراند و تا غروب می‌خندید، بازی می‌کرد، آواز می‌خواند و به موسیقی گوش می‌داد. اگرچه آن‌ها از نظر مالی در مضیقه بودند، خانواده رشتار نگران نبودند و وقت خود را در شادی و سرگرمی سپری می‌کردند.
حَتیجه خانم در این نقطه مجبور شد به حقایق سخنان سُهیلا خانم تن بدهد. در این خانه هیچ نظم و اداره‌ای نبود؛ به کودکان تربیت جدی داده نمی‌شد و هر کس به دلخواه خود زندگی می‌کرد.
در واقع، نوریه‌خانم هم این را می‌دانست و پس از افزایش صمیمت بین آن‌ها، روزی بدون هیچ تردیدی به حَتیجه خانم اعتراف کرد:
«من بهتر از هر کسی می‌دانم که خانه‌مان خوب اداره نمی‌شود، اما وقتی ناگهان و بدون آماده شدن برای چنین فاجعه‌ای، با پنج کودک و بدون پول در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
نوریه خانم هم پیانوی غربی (آلافرانگا) و هم پیانوی شرقی (آلاتورکا) می‌نواخت. آشنایی او با شوهرش نیز به واسطه همین علاقه به پیانو اتفاق افتاده بود. رشاد بیگ زمانی که به او درس خصوصی می‌داد، با هم دلباخته شدند و ازدواج کردند.
زیبایی صدای نریمه و استعداد او در نواختن پیانو، برای این زن موسیقی‌دوست بسیار دلپذیر بود؛ به همین دلیل، هر هفته یک بار در روزهای یکشنبه به دخترک درس پیانو و آواز می‌داد. درس‌هایی که در ابتدا کمی سخت و خسته‌کننده به نظر می‌رسید، کم‌کم به سرگرمی بزرگی تبدیل شد. پیشرفت نریمه، معلمش را بسیار خشنود می‌کرد.
نجات، که اغلب در هنگام درس حاضر بود، با خنده می‌گفت:
«نریمه در هر کاری استعداد دارد، درست مثل شاهزاده‌های قصه‌های پریان...»
نجات، نریمه را خیلی دوست داشت و با وجود اینکه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
۵

ماه‌ها گذشت و زمستان فرا رسید. حتیجه خانم هر روز بیش از پیش ضعیف و ناتوان می‌شد و دیگر توان بیرون آمدن از اتاقش را نداشت. رنج او فقط جسمی نبود، بلکه روحی هم بود. از رفتارهای سنگین و آزاردهنده‌ای که در این خانه با او می‌شد، از اینکه سهیلا خانم هر روز لطفی را که کرده بود به رخشان می‌کشید و از اینکه هم او و هم دخترش در این عمارت بزرگ جز یک مهمان ناخوانده و سربار به شمار نمی‌رفتند، اندوه می‌کشید.
اگر زندگی مرتبی داشت و از سلامتی خود مراقبت می‌کرد، شاید سال‌های بیشتری می‌توانست زنده بماند، اما تحقیرهایی که می‌دید و اندیشه‌های تلخی که درباره آینده نریمه داشت، بیماری‌اش را هر روز بدتر می‌کرد. گویی همه این‌ها کافی نبود که در میان این مردمان ثروتمند، حتی جرأت نمی‌کرد برای اتاقش کمی آتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
اما آن شادی دروغینی که در برابر مادرش نشان می‌داد، در حقیقت برای نریمه بسیار خسته‌کننده بود و روزهای یکشنبه بعدازظهر که به «آشیانه‌ی بلبل‌» می‌رفت، خود را به گردن نوریه‌خانم می‌انداخت و با گریه می‌گفت:
«مادر بیچاره‌ام خیلی حالش بد است، نمی‌دانم چه کار کنم... آه، اگر آن زن می‌خواست، می‌توانست با دکترها و داروها مادرم را درمان کند و برای بهبودش تلاش نماید. من از آن زن متنفرم!»

***

روزهای پایانی ماه رمضان خیلی سرد گذشته بود. کسانی که در ازمیر به دنیا آمده و بزرگ شده بودند می‌گفتند به ندرت با چنین سرمای پیاپی روبه‌رو شده‌اند، حتی برخی انتظار بارش برف داشتند.
روز عید قربان، نریمه برای پرس‌وجوی حال دوستانی که به‌علت سرماخوردگی در بستر افتاده بودند به خانه‌ی رشاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بند انگشتی

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
21/7/23
ارسالی‌ها
44
پسندها
10
امتیازها
53
سطح
0
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
به حرف‌های نیمه‌جدی و نیمه‌طنزآمیز نجات، نریمه این‌گونه پاسخ داد:
«بله، یک هفته است که در عمارت تدارک می‌بینند. مادر بیچاره‌ام هنگام کمک کردن برای بیرون آوردن سرویس‌های نقره، بشقاب‌ها و لیوان‌ها از کمدها آن‌قدر خسته می‌شود که... تصور کنید، همه‌ی این ظروف قیمتی که فقط یکی دو بار در سال استفاده می‌شوند، باید یکی‌یکی از دست او بگذرند. خدا کند بیش از این بیمار نشود!»
ملیحه خانم که روی صندلی پیانو نشسته بود، برگشت و پرسید:
«مادرت سر میز همراه مهمان‌ها نخواهد نشست، درست است؟»
«البته... وقتی مهمان می‌آید، مادرم هیچ‌وقت در جمع حاضر نمی‌شود. در چنین روزهایی چون خدمتکارها هم بیش از همیشه گرفتارند، من به آشپزخانه می‌روم، غذایمان را در سینی می‌گذارم و به اتاقمان می‌آورم. آن‌وقت من و مادرم دو نفری با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا