روی سایت یک عمر انتظار | پریچهر صادقی کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,428
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
جانمازم را پهن کردم.
عطر یاس‌های حیاط را استشمام کردم و سر خم کردم؛ برای عبادت!
بارها و بارها، سر هر وعده‌ی نیایش، از خدا برگشتنت؛ را می‌طلبم.
پشت هر کدام، یک "آمین" می‌گذارم.
اما نمی‌دانم چرا هنوز خبری از آمدنت نیست؟!
قصد نداری بیایی یا فقط صبر من را می‌سنجی؟!
باشد، صبر من زیاد است؛ یک عمر انتظار کشیدم.
این هم رویش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,428
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
همیشه می‌گفتی:
-قدم زدنِ دو نفری، عالمی دارد!
پس حالا خودت کجایی، که من هر روز و شب، تنهایی این کوچه و پس کوچه‌ها را گز می‌کنم.
پیاده و بی همراه!
بیا و با من هم‌قدم شو!
هم‌قدم کوچه‌های تنگ و نمور این شهر درندشت.
هم‌قدم خیابان‌های تنهایی!
برگرد و پا به پای من راه بیا.
به یاد خاطره‌هایت، هنوز راه می‌روم.

دیگر خیلی خسته شده‌ام...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,428
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #13
پسرک خردسالی، سمتم دوید.
لباس‌هایش پاره، کفش‌هایش سوراخ و سر و صورتش، کثیف بود؛ اما لبخند زیبایی بر لب داشت:
-خانم، یک گل می‌خرید؟
صدایش مظلوم و کودکانه بود.
تمنا در چشمانش، می‌لرزید.
درست خیال می‌کنی؛ برایت گل خریدم.
همیشه مراقبش هستم تا تو بیایی.
گل زیبایی است؛ مثل تو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,428
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
دلم برای، آغوشت لَک زده.
فقط آغوش گرم و مهربان تو!
باز مرا در بغل بگیری و من فارغ از سختی روزگار، مستانه بخندم.
امروز، بدجور هوس عطرت را کردم.
بیا و این حسرت را به دلم نگذار!
بیا تا فقط برای دقایقی، فارغ و آسوده از دنیا باشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,428
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
یک قدم دیگر به سمت درِ آهنی برداشتم.
با لبخند و شاخه گلی به دست، در زدم.
اتفاقی نیفتاد؛ گمانم نشنیدی!
این‌دفعه با تکه سنگی کوبیدم.
پس چرا نمی‌شنوی؟!
محکم‌تر زدم؛ مثل قبل... نشنیدی!
لبخند از لبم محو شد؛ شاخه گل از دستم افتاد.
گمانم دلِ تکه سنگ، برایم سوخت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,428
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
روزهایی که دونفری به کافه می‌رفتیم؛ را یادت است؟!
دلم برای تکرار دوباره‌شان، پَر می‌زند!
بدون تو به هیچ کافه‌ی شهر، نمی‌روم.
از در و دیوار کافه، برایم غم می‌بارد.
روزهای با تو، در این کافه، در ذهنم حک شده.
به انتظارت روی صندلی نشسته‌ام.
تا شاید، طبق قرارمان، بیایی کافه!
نیامدی، هرگز!
از کافه بیزار شده ام!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,428
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
پنجره‌های خانه را خاک برداشته.
گل‌های باغچه، همه پژمرده شده‌اند.
چه اهمیتی دارد؟!
بگذار همه بفهمند من چقدر در انتظار آمدنت؛ نشستم.
خسته شده‌ام.
یک عمر چشم به راهت بودم.
بگذار این خانه هم بفهمد...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,428
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
چرا این روزها به هرکس، میگویم منتظر تو هستم؛ می‌خندد؟
یک خنده از روی تمسخر!
من دیوانه نیستم؛ دلم هوایت را کرده.
بیا تا همه‌ی این آدم‌ها باور کنند؛ آمدنت محال نیست!
پس چرا انقدر معطل می‌کنی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,428
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
با خودم فکر کردم.
دیدم؛ شاید تاوان گناهم را اینگونه می‌پردازم.
اما هر چه فکر کردم؛ نفهمیدم گناهم چه بود؟!
من گناهی نکردم.
نمی‌دانم!
شاید گناه کردم که دل به تو بستم.
شاید گناه کردم که یک عمر در انتظارت ماندم.
همه‌شان گناه بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش

سالخورده و گربه اش

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
4/6/18
ارسالی‌ها
947
پسندها
19,428
امتیازها
42,073
مدال‌ها
36
سن
18
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
دیگر جانم به لب رسید.
خسته شدم.
از حسرت دیدنِ دوباره‌ات، خسته شدم.
از کشیدن یک عمر انتظار برای تو، مُردم!
برگرد تا این پایان مَن نشود.
پایانی تلخ، بدون تو را نمی‌پسندم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : سالخورده و گربه اش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
عقب
بالا