متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.

روی سایت دلنوشته‌ی صندلی انتظار | REIHANE_F کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع R.FANAYI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 34
  • بازدیدها 2,133
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #11
***
ظلم را می‌بینیم و سکوت می‌کنیم،
جملاتی که به اشتباه بیان شدند را می‌بینیم و سکوت می‌کنیم؛
سکوتی بالاتر از فریاد...
همین سکوتمان است که ما را در سیاهی‌ای
تیره‌تر از شب‌هایی که در کنار گرگ‌هایِ زوزه‌کش ترسناک می‌شوند،
غرق می‌کند.
آن‌جاست که ما برای سکوت کردن چشم می‌بندیم رویِ همه چیز
رویِ هرچه که هست و نیست
چشم می‌‌بندیم و به صِفاتمان، نابینایی را هم می‌افزاییم.
و از آن لحظه به بعد
مرده‌ای متحرک می‌شویم که می‌بیند؛ امّا نابیناست!
حرف می‌زند، امّا لال است!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #12
***
صدایِ خنده‌هایم را می‌شنوی؟
می‌بینی چقدر صدایش بلند است؟
من آن‌قدر بلند خنده سر می‌دهم تا گوش فلک کر بشود.
تا شاید بغضی که آمرانه اصرار دارد بشکند.
بار و بندیلش را جمع کند و
از همان راهی که آمده است برگردد.
امّا کسی که رهگذری نباشد و قصد رفتن نداشته باشد،
هرگز نمی‌رود؛
و چه تلخ است رهگذر بودن کسانی که
دوست داریم کنج دل‌مان خانه کنند،
و کسی که انتظار رهگذر بودن از او داریم
در تمام وجودمان ریشه می‌دواند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #13
***
میان تلاطم این دنیای بی‌رحم،
انبوه گرفتاری‌ها و بارهایی که رویِ دوشَت سنگینی می‌کند؛
فردی خیره در چشمانت می‌شود و با تو حرف می‌زند.
گاه آن فرد غریبه‌ای بیش نیست
و گاه آشنایی دیرینه‌است.
آن لحظه تو در دریایِ چشم‌هایی برای غرق شدن دست و پا می‌زنی
که آبی نیست!
دریای چشم‌هایِ او از جنس آب و از رنگ آبی نیست.
چشم‌هایِ او دریایی از حرف است،
حرف‌هایی که بعضی قرمز و بعضی آبی‌اند؛
و این را تنها تو می‌فهمی
انگار که دیگران در مقابل چشم‌هایِ او کوررنگی می‌گیرند... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #14
***
یک وقت‌هایی هم هست که خسته می‌شوی.
از چشم‌هایی که پر از حرف‌های ناگفته‌اند،
از انسان‌هایی که خودشان نیستند،
از قانون‌هایِ نانوشته‌ای که به ابلهانه‌ترین شکل ممکن
از آن پیروی می‌کنی،
از هرچه در این کره‌یِ خاکی است... .
آن‌جاست که انتظار را کنار می‌گذاری،
با دو پایِ خسته‌ات
در امتداد خیابانی که نمی‌دانی پایانش به کجا ختم می‌شود.
قدم برمی‌داری؛ می‌روی، و می‌روی... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #15
***
به امید بهشتی زمینی، می‌روی
می‌روی تا شاید گوشه‌ای دنج،
به دور از هر انسانی پیدا کنی.
و چه دردناک است رفتنی که
پایانش هیچ شباهتی به تصوراتت ندارد!
چه دلگیر است این کره‌یِ خاکی
که تنها راه فرار از آن خوابی ابدی و پروازی
به سوی آسمان‌هاست...
و تو درمانده به بال‌هایِ نداشته‌ات برایِ پرواز می‌اندیشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #16
***
همان نقطه از زندگی،
همان‌جا که یقین پیدا می‌کنی آخر خط هستی،
همان لحظه که خود را مرده‌ای متحرک می‌دانی؛
او می‌آید...
نه شاهزاده است، و نه اسب سفید دارد،
امّا آن‌قدر به زندگی‌ات پر و بال می‌دهد
که پرنسس‌ها هم به حالت غبطه بخورند... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
حال تو می‌خندی؛
به حال روزت قبل از او،
به مردمانی که هنوز دنبال خودِ گم‌شده‌شان،
حیران این‌طرف و آن‌طرف می‌روند،
حال دیگر ترک دیوار هم خنده دارد!
می‌خندی، بلند و بی‌دغدغه،
همان خنده‌ای که در رویاهایت می‌دیدی؛
حال مهمان لب‌هایِ خودت شده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #18
***
شیرین است،
رد لبخند رویِ لب‌هایی که
تا به حال فقط اسمش را شنیده‌اند... .
رویِ لب‌هایی که محتاجند،
محتاجند به دقیقه‌ای بلند و بی‌پروا خندیدن،
لب‌هایی که برایِ خندیدن،
سرخم می‌کنند، و از انسان‌هایی گدایی می‌کنند؛
که خود بویی از لبخند نبرده‌اند، چه برسد به خنده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
حال دست‌هایت در سرمایِ زمستان
گرما بخشی‌ای دارند که
نه تنها به دست‌هایت گرما می‌بخشد،
بلکه قلبِ خسته‌ات را هم از خواب زمستانی بیدار می‌کند!
صدایش که می‌زنی،
جان می‌گوید و حقا که جان گفتنش هم زیباست!
حال دیگر آهی در گلویت خفه نیست،
او با آمدنش هرچه آه بود را آتش زده بود و
اجازه‌یِ رسیدن به مرحله‌یِ خفه کردن آه‌هایت را به تو نداده... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

R.FANAYI

کاربر حرفه‌ای
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,900
پسندها
32,436
امتیازها
64,873
مدال‌ها
36
  • نویسنده موضوع
  • #20
***
هنوز هم خسته‌ای،
هنوز کوله‌باری سنگین از غم‌ رویِ شانه‌هایت سنگینی می‌کند.
امّا لبت که می‌خندد؛ شانه‌هایت این سنگینی را به جان می‌خرند،
پاهایت خستگی را فراموش می‌کنند و شانه به شانه‌اش قدم برمی‌دارند،
قلبت نیز فراموش می‌کند که هنوز در فصل زمستانیم و
خوابش باید ادامه داشته باشد،
قلبت سرما را کنار زده و در گرمایِ جان گفتن‌هایش پرپر می‌زند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا