- ارسالیها
- 2,315
- پسندها
- 30,499
- امتیازها
- 64,873
- مدالها
- 28
- نویسنده موضوع
- #11
سروش پشت فرمان نشست و با چشمانی متأسف منتظر ماند آنا هم برسد. پاسخ آنا برای او گران تمام شده بود. از آنکه دختر جوان میدانست چقدر دوستش دارد و به این راحتی جوابش کرده بود، بدتر از همه زجرش میداد. در که بسته شد اتومبیل از جایش به پرواز درآمد. لحظاتی را تحمل کرد و بعد از چند ویراژ ناکام عاقبت حرف زد:
- سروشجان یکم یواشتر.
سروش غضب کرده غرید:
- من که سرعتم پایینه. چیکار کنم عینن لاکپشت برم!
- میخوای من بشینم؟
این مرتبه صدایش توی ماشین پیچید:
- پس خودتم میدونی چه گندی رو اعصاب و اعتقادات من زدی آناهیتا! از من میپرسی یه روز اگه قرار باشه بین من و خواهرت انتخاب کنی انتخابت کدوممونه... اونوقت من مثل احمقها دو ساعت واست فلسفه میچینم که تو عزیز جون منی. گوشت و خون...
- سروشجان یکم یواشتر.
سروش غضب کرده غرید:
- من که سرعتم پایینه. چیکار کنم عینن لاکپشت برم!
- میخوای من بشینم؟
این مرتبه صدایش توی ماشین پیچید:
- پس خودتم میدونی چه گندی رو اعصاب و اعتقادات من زدی آناهیتا! از من میپرسی یه روز اگه قرار باشه بین من و خواهرت انتخاب کنی انتخابت کدوممونه... اونوقت من مثل احمقها دو ساعت واست فلسفه میچینم که تو عزیز جون منی. گوشت و خون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.