متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,679
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #11
سروش پشت فرمان نشست و با چشمانی متأسف منتظر ماند آنا هم برسد. پاسخ آنا برای او گران تمام شده بود. از آن‌که دختر جوان می‌دانست چقدر دوستش دارد و به این راحتی جوابش کرده بود، بدتر از همه زجرش می‌داد. در که بسته شد اتومبیل از جایش به پرواز درآمد. لحظاتی را تحمل کرد و بعد از چند ویراژ ناکام عاقبت حرف زد:
-‌ سروش‌جان یکم یواش‌تر.
سروش غضب کرده غرید:
-‌ من که سرعتم پایینه. چیکار کنم عینن لاک‌پشت برم!
-‌ می‌خوای من بشینم؟
این مرتبه صدایش توی ماشین پیچید:
-‌ پس خودتم می‌دونی چه گندی رو اعصاب و اعتقادات من زدی آناهیتا! از من می‌پرسی یه روز اگه قرار باشه بین من و خواهرت انتخاب کنی انتخابت کدوممونه... اون‌وقت من مثل احمق‌ها دو ساعت واست فلسفه می‌چینم که تو عزیز جون منی. گوشت و خون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #12
-‌ تو زدی رو ترمز زبونتم درازه. خوب حالا قراضه که انقدر ادا مدا نداره!
-‌ چیه زر می‌زنی؟ صندوقش جمع شده کوری یا عینک لازم مرتیکه!
-‌ مرتیکه هفت جد و آبادته عوضی...
بحث و جدل‌شان داشت بالا می‌گرفت که مردم دخالت کردند و با افسر تماس گرفتند. سروش توی ماشین ننشست و دور اتومبیل قدم‌رو رفت. تمام مدت آنا داشت به اختلاف میان‌شان می‌اندیشید. محبتش نسبت به سروش انکار ناشدنی بود ولی اگر فرید به هر دلیلی نه می‌آورد حتی تحت تأثیر حرف‌های سهیلا باید قید قلب و احساسش را می‌زد. غروب به شب کشیده می‌شد و ترافیک خیابان سنگین شده بود. اتومبیل را کنار کشانده بودند تا تردد راحت‌تر صورت بگیرد اما فرقی به حال شلوغی بی‌حد خیابان پایتخت نداشت. شاید اگر در همان روستای دور افتاده می‌ماند اکنون به جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #13
تازه اینجا بود که فهمید گاف بدی داده است. می‌خواست ابرویش را درست کند که زد چشمانش را هم کور کرد. تا ماشین کلانتری برسد و صورت جلسه کنند سروش دم گوشش گفت:
-‌ باید ردت کنم بری. می‌گم تو هیچ‌کاره‌ای تا ولت کنن.
چه توقعاتی از او داشت تا علاوه بر قلبی که از او شکسته در این گیر و دار تنهایش هم بگذارد. واقعاً سروش روی او چه حسابی باز کرده بود! اما جدای تمام این‌ها نباید کسی از بودن آن‌ها همراه هم خبردار می‌شد، پس تعارف را کنار گذاشت.
-‌ خودت چی؟ با این همه شیشه‌ای که تو ماشینت گرفتن...
سوز هوا در رخسار کبود رنگ سروش هم رخنه کرده بود که دماغ سرخ شده‌اش را بالا کشید و رو گرفت. دم به دقیقه موهای ول شده از بندش بر روی چشمانش آوار می‌شدند و مجبورش می‌کردند با کلافگی آن‌ها را عقب براند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #14
بعد از آن حرفی میان‌شان رد و بدل نشد. به جای آن‌که به فکر دردسری باشند که در آن گرفتار شدند به فکر آن بودند که فرید و سهیلا آن‌ها را با هم نبینند. هر چه سروش به افسر وظیفه عز و جز کرد که این دختر از همه جا بی‌خبر است و شرایط‌شان طوری نیست که خانواده‌اش از دیدار آن دو مطلع شوند، افسر زیر بار نرفت. بیشتر به فکر چزاندنشان بود تا انجام وظیفه. سروش به ناچار دست و پا شکسته ماجرا را برای سهیلا تعریف کرد و او را به کلانتری کشاند. در صورتی که انتظار نداشت فرید هم همراهش بیاید. هر دو روی صندلی انتظار بیرون اتاق افسر نشسته بودند. سروش دستبند زده و آنا با حالتی پر تشویش و عصبی کنارش. پیش نیامده بود برای یک جمله‌ی کوتاه هم همدیگر را مخاطب قرار دهند جز حرفی که سروش از روی لجاجت افسر وظیفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #15
می‌دانست عشق میان سهیلا و فرید آن زمان زبان‌ زد بود که فرید را به‌خاطر مخالفت خانواده‌اش آواره‌ی دورافتاده‌ترین شهرها کرد؛ اما اکنون بعید می‌دانست ته مانده‌ای از آن علاقه میان زن و شوهر باقی مانده باشد. یعنی عاقبت سروش و او هم این‌گونه تمام می‌شد، ختم به جبر و به قول امروزی‌ها طلاق عاطفی! سروش قبل از آن دو، پیش قدم شد و سعی کرد هر دو عزیزانش لحظات خفت او را فراموش کنند.
-‌ گفتم تنها بیا! چرا اینو با خودت آوردی؟
از وقتی که آنا در مورد فرید جبهه گرفته بود؛ احترامش رنگ باخت.
-‌ درست صحبت کن سروش. از کی تا حالا فرید شده این! فرید نبود باید سند می‌ذاشتم تا شب تو بازداشتگاه نخوابی ولی حالا شاید بشه با یه تعهد ساده حل کرد.
سروش کماکان که هم کلافه بود و هم غرورش جریحه‌دار شده بود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #16
ساعتی بعد با تعهد دادن سروش و ریش گرو گذاشتن چشم پزشک حاذق مملکت همه‌چیز ختم به خیر شد و افسر زیر سبیلی شیشه‌های ضبط شده را رد کرد. سروش ایستاده بود و به آنایی نگاه می‌کرد که پشت سوناتای نارنجی رنگ فرید نشست و دور شد. آنا نفسش را در سینه حبس کرده بود و صدایش در نمی‌آمد. سهیلا مات جلو بود و فرید آرنج به در تکیه زده و عصبی پوست لبش را ورز می‌داد. آماده بود تا حرفی گفته شود و او دنباله‌اش را کش بیاورد. اهل پر حرفی نبود اما اگر چیزی باب میلش پیش نمی‌رفت از شماتت کردن کوتاه نمی‌آمد.
-‌ تو می‌دونستی!
طرف صحبتش به سهیلا بود که قصد نداشت او را بیش از این برآشوبد. دیگر رمقی برای زن نمانده بود تا دعوای ساعتی پیش را ادامه دهد.
-‌ نه! خودمم امشب متوجه شدم.
رگه‌های خشم در صدای فرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #17
فرید ماشینش را قسمت واحد خودشان پارک کرد و پیش‌تر از همه سهیلا با حالت قهر و ناراحتی سوار آسانسور پارکینگ شد و رفت. ساختمانی بود چند واحدی اما به حد و اندازه‌ی محل آرام و امنی که در آن زندگی می‌کردند لوکس بود. همسایه‌ها همگی یا دکتر مهندس بودند یا افراد فرهیخته‌ی با فرهنگ که کاری به کار هم نداشتند الا واحد پایینی آنها که مرد نساز و بد اخلاقی بود و بعد از یک مدت آنجا را فروخت و رفت. آنا ایستاده بود که فرید کیف کار و کتش را از صندلی عقب بردارد. فرید در را بست و دزدگیر را زد و سمت آسانسور قدم برداشت که آنا پیش قدم شد.
-‌ معذرت می‌خوام. من و سروش خیال نمی‌کردیم...
جهنم فروکش کرده‌ی نگاه فرید با شنیدن نام سروش فوران کرد؛ اما به گونه‌ای که آتش آن آنای عزیزش را فقط کمی بترساند.
-‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #18
فرید زودتر از او وارد خانه شد و به سمت اتاق خواب‌شان رفت. در را پشت سرش بست و به محض چرخیدن چشمش به غزاله سیزده ساله خورد که مشغول خرد کردن سالاد روی جزیره‌ی آشپزخانه بود. زمانی در این خانه‌ی وسیع با پنجره‌های بزرگ و بالکنی تماشایی‌اش پر از عشق و صمیمیت در باربیکیو آن کباب به سیخ می‌کشیدند و با هم ترانه زمزمه می‌کردند. سهیلا چسبیده به فرید عکس می‌گرفت و بچه‌ها دور او برای خوردن جوجه‌های سرخ شده بی‌تابی می‌کردند. ولی اکنون از آن همه صمیمیت و علاقه فقط خاکسترش مانده بود.
غزاله تو لک رفته با چشم و ابرو به پدر و مادرش اشاره زد که هر کدام جداگانه به طبقه‌ی بالا رفتند. چهره‌ی ناراضی آنها از چشم بچه‌های‌شان دور نمانده بود. غزل و غزاله را می‌شد از بینی و رنگ چشم به مادرشان نسبت داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #19
-‌ خل شدی این چیه تو کله‌ت رفته! طلاق! یه جوری حرف می‌زنی انگار تو این چند سال باهم دعوا نکردن. زن و شوهر یه روز عاشق و معشوقن یه روز...
غزاله اشکش درآمده بود؛ به حدی که اجازه نداد حرفش را تمام کند.
-‌ آره ولی اولین باره که دیدم مامانم گریه می‌کنه آنا! هر روز داره وضعیت این خونه بدتر میشه.
حق با غزاله بود. هیچ‌وقت پیش نیامده بود سهیلا بابت موضوعی اشک بریزد. همیشه زن مقتدر و با دیسیپلینی بود که می‌توانست برای زنان دیگر زبان‌زد و الگو باشد.
-‌ از کی تا حالا بهشون می‌گی سهیلا و فرید!
بینی‌اش را بالا کشید و دوباره چاقو به دست شد. پوست سفید و لطیف چهره‌اش از بغض رنگ خون داشت.
-‌ از وقتی دیگه با هم دیگه نخندیدیم. همه‌مون عین برج زهرمار شدیم؛ آناجون. اگه تو تو این خونه پیش ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #20
-‌ چون تو مریضی، فکرت مریضه. خودتی که زندگیمون رو به گند کشوندی دنبال مقصر دیگه‌ای نگرد.
-‌ خیلی بی‌انصافی فرید. خیلی بی‌انصافی. تو تو این سال‌ها از من چی دیدی که داری اینجوری رفتار می‌کنی؟ من چی برات کم گذاشتم! این همه زخم زبون از خانواده‌ت شنیدم دم نزدم...
نایستاد تا شاهد گفتگوهای خصوصی زن و شوهر باشد. احساس می‌کرد اگر با سروش ازدواج کند حساسیت‌های سهیلا نسبت به او و بودنش در این خانه کم می‌شود اما ظاهراً فرید راضی به این وصلت نبود نه او! وقتی خبری از سهیلا و فرید نشد شام‌شان را در سکوت خوردند و هر کدام به اتاق‌شان رفتند. مدتی با کتاب و جزوه‌هایش سرگرم شد ولی راه به جایی نبرد و نتوانست نگرانی غزاله از جدایی پدر و مادرش را از سر بیرون کند. با صدای ناله‌های خفیف غزل از پشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا