متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,676
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #21
دست فرید روی بازوی او نشست و نوازشش کرد؛ ولی چیزی نگفت. آنا نمی‌فهمید سهیلا برای چه باید او را از پدرخوانده‌اش منع کند در صورتی یک دنیا بود و یک فرید جانش! کاناپه نیلی رنگ هم‌ست با پرده‌های بلند نشیمن را دور زد و از پهلو در بغل فرید فرو رفت. موهای وز خورده‌اش لای دست فرید نوازش می‌شد که گفت:
-‌ ناراحت نباش دیگه. به خدا دل کوچیکم می‌شکنه‌ها فریدجون!
با ناز ادا کرده بود که فرید موهایش را کشید و با صدایی دو رگه از خواب و نوشیدنی جواب داد.
-‌ پاشو برو بخواب بذار منم بخوابم تا کار ندادم دست مردم. فردا دو تا نوبت عمل دارم.
فرید او را از روی پایش بلند کرد و خودش هم بلند شد. آنا در حالی که نشسته روی دسته‌ی کاناپه به او در هاله‌ای از روشنایی هالوژن‌های دیوارکوب شده می‌نگریست؛ دنباله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #22
صبح زود با صدای زنگ موبایل موهای پریشانش را از روی بالش بلند کرد. آفتاب نزده و آسمان مانند دیشب ابر بهاری را مهمان کرده بود. با دیدن نام سروش نفس عمیقِ حسرت‌زده‌ای کشید و رد تماس داد. انگار که حوصله نداشت بخواهد توضیحی بدهد. دور و برش روی تخت و روی زمین پر از جزوه‌های بهم ریخته بود و کتاب‌های روی هم تلنبار شده روی میز تحریر. نگاه از کتاب‌های قطور پزشکی برداشت و روی تخت نشست. مثل آن‌که سروش دست‌بردار نبود. یکسره شماره‌اش که به نام ملیکا نامی سیو کرده بود روشن و خاموش می‌شد. کش و قوسی به تنش داد و با کش مویی که به مچ بسته بود موهای پریشانیش را جمع کرد و بالای سر محکم کرد. وقتی از سرویس درآمد دوباره با تماس سروش مواجه شد. باید به گونه‌ای دل آشوب گرفته‌اش را آرام می‌کرد. خیسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #23
انتظار داشت لاأقل یکی در این خانه جوابش را بدهد. از نشیمن سرکی به آشپزخانه کشید و سهیلا را پشت میز خالی از صبحانه دید در حالی که چای توی چایی‌ساز عطرش درآمده بود. مثل آن‌که فرید بی‌خداحافظی و صبحانه رفته بود. سلام آرامی گفت و صندلی روبه‌روی سهیلا را عقب کشید و نشست. مینا تا الان باید می‌آمد. تا بگوید مینا چه... سهیلا سریعاً جواب داد:
-‌ مادرش مریض بود دیرتر میاد.
اهومی آرامی گفت و لب تو کشید دوست داشت هر کسی بیدار باشد غیر او. چهره‌ی خسته و چشمان پف‌آلود زن و موهایی که بر خلاف همیشه شانه نکرده بود، دهانش را باز کرد.
-‌ سهیلاجون چیزی شده!
با گفتن چیزی نیست بلند شد و سمت فنجان‌های چیده شده توی سینی روی کانتر رفت.
-‌ بشین چایی برات بریزم.
او هم هم‌پایش بلند شد و دست زن را گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #24
سهیلا از خونسردی او بیشتر گر ‌گرفت. پیراهن زنانه‌ی بهاری اطلسی گشادی تنش بود و موهای نامرتبش از خیسی عرق برق می‌زد. سیمایش که خبر می‌داد به همین منوال پیش برود قلبش از کار می‌افتد.
-‌ واسه خودم متأسفم که با دست‌های خودم بنای زندگیمو روی نامردی تو پایه گذاشتم که الان کارم به اینجا بکشه واسه بچه‌ها هم که شده بهت التماس کنم. ولی تو دیگه هیچ‌کس و هیچی رو نمی‌بینی. به خدا اگه به خاطر اشتباه و خطای خودم نبود تا حالا صد دفعه دستت رو رو می‌کردم ولی
چیکار کنم که پای خودم هم تو این حماقت و تباهی گیره.
در آن وضعیت درکی از پوزخند فرید نداشت.
-‌ خوبه پس می‌دونی خودت عرضه‌ی شوهر داری نداشتی که حالا کارمون به اینجا کشید. چهاربار خانم دکتر خانم دکتر سهیلا به نافت بستن خیال برت داشت بودن با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #25
تیر خلاص را سهیلا زده بود. یعنی که چه به فکر اویی بیفتد که جای دخترش هست! آنا ترسیده چسبید به سای‌وای‌سایدی که تو کابینت کار شده بود و تنش از این همه اضطراب می‌لرزید. فرید به آنی نگاهش را به او گرفت و متوجه حال نامساعدش شد.
-‌ بسه خانم دکتر سهیلا. باورم نمیشه انقدر خودخواه و بیمار باشی. بهتر یه وقت از دکتر مردانی بگیری واسه روان پریشی‌هات!
دکتر مردانی همان بود که سال‌ها برای مشاوره به مطبش می‌رفت. می‌رفت تا کودکی‌ها و گذشته‌اش را فراموش کند و به فکر آینده باشد. دکتر مردانی همانی بود که زبان بند آمده‌ی او را طوطی‌وار باز کرد. مردانی روان‌شناس حاذقی بود به حدی که در این چند مدت هر چه تلاش کرد آن سال‌ها را به خاطر بیاورد نتوانست. حالا فرید داشت پیشنهاد می‌داد سهیلا برای علاج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #26
فصل دوم:
سرش روی میز بود و صدای همهمه‌ی پرستارها و انترن‌ها که با همراهان بیمار و خود بیمار حرف می‌زدند را می‌شنید. بدتر از همه صدای قیج‌قیج گام‌های بی‌مهابای‌شان بود. بچه‌ی بیچاره چقدر درد کشید بود! تمام این هیاهوها موجب نمی‌شد صدای ناله و گریه‌ی او را فراموش کند. اگر ماجرای امروز ختم به خیر هم می‌شد نمی‌توانست با عذاب‌وجدانش کنار بیاید. در با تندی باز شد و مجبورش کرد سرش را از روی میز بردارد. بدون شک چهره‌ی مضحکی داشت! نگاهش به فریماهی خورد که از او پریشان‌تر نشان می‌داد. مگر در این بیمارستان چه کسی جز این دختر این‌گونه گستاخانه با او رفتار می‌کرد!
- پاشو برو دکتر مودت احضارت کرده!
دستی به صورت درب و داغان از حیرانی‌اش کشید و لب زد:
-‌ با مادر اون بچه چیکار کردن؟
فریماه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #27
غیضش گرفت از آقابالاسری فریماه و طعنه‌ای که زده بود، صندلی چرخشی را به عقب هول داد و بلند شد. روپوش سفیدش چین خورده و جمع شده بود. مرتبش کرد و زیر نگاه بالا انداخته‌ی فریماه بیرون زد. نگاه‌های دیگر انترن‌ها هم بر رویش سنگینی می‌کرد، مخصوصاً آروین که خودش را رقیب کاری و درسی او می‌دانست. پسر جوان نگاه کینه‌توزانه‌ای داشت همیشه معتقد بود اگر آنا مورد توجه همه‌ی اساتید هست و هوایش را دارند فقط به خاطر فرید است نه هوش و ذکاوت خود. تمام مسیر به این افکار مالیخولیایی پرداخت تا آن‌که تابلوی ریاست بیمارستان به او دهن کجی کرد. در زد و با صدای "بفرمایید" دکتر وارد شد. آقای رمضانی، سرپرستار بخش مشغول جمع کردن اوراق امضا شده در زیر دست دکتر بود. میز کنفراس هشت نفره حائلی بود میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #28
با فکر آن‌که فرید با آن همه مشغله درگیر کوته‌فکری‌های او شود و اعتبارش در نزد پدرخوانده‌اش خدشه بگیرد هول شد و شتاب‌زده گفت:
-‌ نه دکتر خواهش می‌کنم در این‌باره بهش چیزی نگین!
تمسخر نگاه دکتر خواندنی و دیدنی بود. مثل آن‌که دانش‌آموزی را با ترساندن از ولی‌اش تنبیه می‌کرد. زانوی دستش را روی میز عمود کرد و انگشتانش را ظریفانه بر ریش‌های کوتاهش به حرکت درآورد. متفکرانه می‌دیدش.
-‌ هر چند که اوضاع فرید هم دسته‌کمی از خودت نداره... ببینم تو خونه مشکلی پیش اومده اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟
آن‌که دکتر مودت در روابط خانوادگی‌شان دخالت کند، عجیب به‌نظر می‌آمد. بنابراین نه انکار کرد و نه تأیید تا بفهمد اوضاع کاری این روزهای فرید از چه قرار است.
-‌ چطور مگه دکتر؟
-‌ با اشاره به صندلی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #29
از اتاق که خارج شد فکرش درگیر فرید بود و دردرسری که این روزها علاوه بر مشکلات خانوادگی گریبانش را گرفته بود. در افتادن با خبرنگار جماعت خوب به نظر نمی‌رسید؛ حتی برای پزشک کله گنده‌ای چون او!
-‌ منم دختر رستمیان بودم همه هوامو داشتن!
تلاش کرد کنایه‌ی آروین به قول فریماه لنگ‌دراز بی‌ادب را نادیده بگیرد. کنار استیشن پرستاری برای رمضانی حرف می‌زد و وراجی می‌کرد. شاید هم حق داشت این‌گونه در مورد او فکر کند. تا جایی که می‌دانست از یک روستا در حاشیه‌ی شهر با کمترین امکانات توانسته بود درس بخواند و در رشته‌ی پزشکی شرکت کند. برای انترنی در بیمارستان با حقوق ناچیزی که می‌دادند و فقر مالی خانواده‌اش خیلی در تنگ‌نا قرار گرفته بود ولی کماکان یک لحظه او را بیکار و فارغ از مطالعه ندیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #30
پیاده شد و نسیم گرمی صورتش را نواخت. تابستان عن‌قریب بود که گرمایش را زودتر از خود بفرستد. هم‌زمان با پیاده شدن او ریحانه خانم هم با چادری مشکی بر سر و سبدی در دست در را باز کرد. روبه‌رو شدن‌شان حتمی بود و کاری از دستش برنمی‌آمد.
زن با سیمای مهربانی تا چشمش به او افتاد لبخند مسرت‌بخشی زد و سبد و در نیمه‌باز را به حال خود گذاشت.
-‌ سلام دخترم الهی که قربونت برم. چقدر کار خوبی کردی اومدی.
تا به خودش بجنبد در آغوش زن در حال چلانده شدن بود. عطر ملایمی بر تن داشت که می‌دانست به انتخاب سهیلا است. خبره‌ی عطر و ادکلن و اسپری‌های خوشبو کننده بود. در خانه هم کلکسیونی از همه‌شان را جمع کرده بود.
-‌ خیلی کارخوبی کردی که اومدی خدا خیرت بده عزیزم. من که هر چی با سهیلا و فرید حرف می‌زنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا