متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم اجتماعی رمان روژناک | مرضیه حیدرنیا (روجا) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع روجا
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 301
  • بازدیدها 6,676
  • کاربران تگ شده هیچ

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #31
در که پشت سرش بسته شد، تازه فهمید چه مسئولی سنگینی را ریحانه‌خانم بر دوشش نهاده است. به حدی که پاهایش توان پیش رفتن نداشت. خانه‌ی آجری و ویلایی که حداقل چهل سال از قدمت آن می‌گذشت روبه‌یش بود با چند پله‌ی باریک و نرده‌ای به رنگ آبی و گل‌هایی ظریف در حاشیه‌های آن. شیشه‌های شفاف پنجره‌هایی چوبی بخش بندی شده، دیوارهای سفید اتاق نشیمن را نشان می‌داد. پرده‌های حریر کاملاً کنار زده شده بودند. قبل از این‌که این اتفاقات بیفتد؛ مانند غزاله آمدن به خانه‌ی گرم ریحانه‌خانم را دوست داشت. بند نیم‌بوت چرمش را باز کرد و از پله‌ها بالا رفت. یک لنگه‌ی در چوبی نشیمن باز بود. در را هول داد و بوی دم‌نوش بابونه و بهارنارنج زیر بینی‌اش چرخید. جلو رفت و وارد نشیمن شد ولی به خودش اجازه نداد به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #32
فنجانش را نیمه روی میز رها کرد و بلند شد. قدم‌زنان او را دور زد و سمت پنجره رفت. دو زن پشت بهم کرده بودند.
-‌ خانواده فرید هم تو این کوچه زندگی می‌کردند، وقتی پدرم گذاشت و رفت مثل توپ تو محله صدا کرد. مادرم با دوتا بچه خیلی سختی کشید، خیلی! یه زن جوون خوش بر و رو خیلی‌ها رو طمع‌کار می‌کنه. مزاحمت‌های وقت و بی‌وقت مردهای چشم‌چرون یه طرف و خرج خورد و خوراک و تحصیل ما هم یه طرف دیگه. چه تهمتهایی که به زن بیچاره نچسبوندن. اون زمان جامعه پذیرش همچین چیزی رو نداشت، این‌که زن بدون شوهر بمونه حتی اگر مطلقه نباشه. همه‌ی این‌ها باعث شد تا خانواده فرید با ازدواجمون مخالفت کنن. بعد از سال‌ها وقتی که اون‌ها از این محله رفته بودن همدیگه‌رو تو دانشگاه دیدیم اون سال آخر بود و من سال اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #33
چیزی ته دلش شکست و فرو ریخت. برای آن‌که ثابت کند توهمات سهیلا حقیقت ندارد دسته‌ی مبل را چسبید و سعی کرد بلند شود، می‌خواست دروغش را ایستاده هوار بکشد که نشد و دوباره فرو پاشید و نشست. حقیقت بدجور به مذاقش ناخوشایند آمد.
-‌ از این دروغ‌ها چی گیرت میاد! من تموم این مدت مثل یه خواهر بزرگ‌تر دوست داشتم. در حقت هیچ بدی‌ای نکردم. نمی‌تونی به خاطر بدبینی که نسبت به من و فرید پیدا کردی مهمل ببافی خانم دکتر!
سهیلا با دیدن رخ زرد و نزار او کمی هول شد و از موضع برری‌اش دست کشید. پیش آمد و با کمری خمیده و زل زده در نگاه غلتان او لب زد:
-‌ با محبوبه حرف زدم. لازمه که تو هم باهاش حرف بزنی.
منظور سهیلا به دکتر مردانی؛ روان‌شناس سابقش بود. دستانش می‌لرزید و چهره‌اش را عرق‌های سرد و بی‌روح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #34
روبه‌رویش کافه‌ یاسی بود که تمام روزهای مثلاً عاشقانه‌اش را در کنار سروش گذراند. ریسه‌های رنگی دور تابلوی یاس که به انگلیسی حک شده بود چشمانش را می‌آزرد. چه حرف‌ها و توهماتی را در گوش سروش نخوانده بود! البته که همیشه او می‌شنید و سروش آرزوهایش را رج می‌زد و جفتشان را بهم قلاب می‌کرد. بیچاره پسر مردم! نداسته بود که در تله‌ی ذهنی چه فریبایی گرفتار آمده است! این مرتبه مانند گذشته نبود که سروش بخواهد با کمی دوری دردش را تسلا دهد و باز به روال زندگی‌اش بازگردد. آن زمان آناهیتایی بود که عاشقانه آنا صدایش می‌زد و می‌گفت اگر تو نبودی زندگی برایم معنایی نداشت. قدم‌زنان از روبه‌روی کافه گذشت و راه آمده را بازگشت به همان محله‌ای که از آن گریخته بود. اتومبیل مشکی‌اش زیر باران مانده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #35
پتکی در مغز سرش نرم و روان شروع کرد به کوبیدن. اما هر چه تفکرات و اندیشه‌های کج و معوجی که دوره‌اش کرده بودند فزونی می‌یافتند پتک هم با قدرت بیشتری ضربه می‌کوفت. ساعت دیواری گرد توی اتاقش که در حصار عکس خانوادگی‌شان و عکس‌های آتلیه‌ای او محصور بود ساعت یک ربع مانده به نه را نشان می‌داد. باید تا این زمان مینا رفته باشد و خانه مانند تمام این شب‌ها در سکوت و نیمه تاریکی فرو رفته باشد. درد که غیر قابل تحمل شد، به نم گرفتگی شالش اهمیت نداد و آن را برداشت و مانند عمامه دور پیشانی‌اش پیچید. لرز خفیفی از خیسی لباس و سرمای بد موقع و واقعیتی که در صورتش کوبانده شد، در تنش افتاد و آزارش داد. برخواست و از اتاق بیرون زد. جای خالی دخترها و سکوتشان و در اتاق بسته‌ی اتاق خواب پر از عطر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #36
یک لنگه‌ی دمپایی روفرشی‌اش بود که پرت کرده بود. تندی صدای آرامش‌بخش فرید آمد و بعد از آن ضربه‌ای به در زد و خواست داخل بیاید.
-‌ آنا خوبی؟
از پشت در کنار رفت و به سرعت شال روی سرش را کند و پرت کرد؛ دلش نمی‌خواست فرید او را در این حالت ببیند. در که باز شد در حال پاک کردن اشک‌های روی صورتش بود. پریشانی سیمای فرید می‌گفت هم خسته از کار است و هم از حال او ترسیده.
-‌ خوبی مو وزوزی؟
چقدر این لفظ گفتن فرید برایش لذت داشت! نیمچه لبخندی زد و سر تکان داد.
-‌ خوبم.
وقتی تنش آرام گرفت که فهمید عطر تند فرید که آن هم کادوی سهیلا بود؛ احاطه‌اش کرده و تنگ در آغوشش فرورفته است. سهیلا حتی در خلوت آنها سایه می‌انداخت.
-‌ متأسفم آنا. متأسفم عزیزم.
سرش تو سینه فرید فرو رفت و خجالت کشید. چقدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #37
-‌ هشت سالت بود که مادرت تو رو آورد تو کمپی که ما بودیم. مادرت هم سنی نداشت. خیلی از خود من هم کوچیکتر بود. اونجا رسم بود که دخترها رو تو سن کم شوهر بدن... به بیماری خفیف چشمی که تو بچه‌گی داشتی اهمیت نداده بودن و عفونت هر دوتا چشمت رو گرفته بود. نیاز به مراقبت و درمان طولانی مدت داشتی. باید یکی بود که تمام وقت ازت مراقبت می‌کرد. من همه‌ی تلاشم رو کردم ولی اونجا امکانات نبود و نمی‌شد. وضعت روزبه‌روز بدتر می‌شد و کاری از دستم برنمی‌اومد. پدرت مرده بود و مادرت دست تنها ازتون نگه داری می‌کرد.
آنای حیران لب زد:
-‌ اَزمون؟!
-‌ بله، از تو و خواهرت که با هم دوقلو بودین. اما اون مشکل تو رو نداشت.
پس آن دختری که کنار زن روستایی در خاطرات دورش بود؛ خواهرش بود نه خودش!
-‌ داشتیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #38
احساس کرد دلتنگی قریبی برای مادرش دارد. تلاش کرد نام خواهرش را به یاد بیاورد اما نشد. تنها نگاه معصوم دو کودک بود که پیش چشمانش رژه می‌رفت.
باید زودتر از این‌ها در مورد گذشته کند و کاو می‌کرد. باید خیلی وقت پیش دیدگاهش را نسبت به زن در خواب و رویاهایش تغییر می‌داد؛ زنی که او را مادر خود می‌دانست. چشمانس سنگین و سنگین‌تر شد و خواب چون نوشدارویی گوارا بر افکارش ماله کشید؛ فقط چیزی آن ته می‌گفت فرید صادقانه با او رفتار نکرده. وجدانی نیمه‌بیدار هشدار می‌داد که سهیلا زنی نیست که بی‌گدار به آب بزند و زندگی‌اش را سر یک حدس و یا گمان ازهم بپاشد.

***
نور خورشید قد کشیده و تا روی تختش رسیده بود. پنجره‌ی نیمه باز اتاق و نسیم سبک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #39
فریماه که گیج می‌زد تکرار کرد:
-‌ کدوم یارو؟
حوصله توضیح و تفسیر نداشت. صدای جیغ دخترها بود و صدای کلفت پسرهایی که قصد داشتند با توپ شکارشان کنند. چه جلف‌بازی‌هایی! اتاقش از همیشه شلخته‌تر بود. مینا جرئت نمی‌کرد سمتش بیاید.
-‌ همونی که گفتی دایی‌ت واسه نمایندگی رفت پیشش.
-‌ دیوونه شدی من یه شکری خوردم ولش کن. رضا فهمید چیکار می‌خوای بکنی خیلی دعوام کرد.
فریماه از جمع فاصله گرفته و با صدای آرام‌تری حرف می‌زد.
-‌ راستش خودم هم به این نتیجه رسیدم کار درستی نبود آدرسش رو از زنداییم گرفتم. اصلاً نباید تو کله‌ت می‌نداختم به قول رضا این‌ها همشون شارلاتانن می‌دونی چقدر دایی‌م رو تیغ زدن! گور بابای پول ما که نمی‌دونیم چیکارن و چه گند و کثافت‌کاری‌هایی دارن.
روبه‌روی آینه‌ی قدی کار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : روجا

روجا

نویسنده افتخاری
سطح
34
 
ارسالی‌ها
2,315
پسندها
30,499
امتیازها
64,873
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #40
کوچه به کوچه و پلاک به پلاک چرخید تا به کوچه‌ای باریک‌تر از همه رسید. دیوارهای طویلش کاهگلی و قدیمی بود. بوی نم و کثافت می‌داد و سایه‌ی درختانش برخلاف باغ‌های دیگر نه خنک بود و نه لطیف. سر که بلند کرد با درختانی در ظاهر سبز ولی مرده برخورد. مثل آن‌که روح‌شان را به شیطان فروخته باشند؛ همین‌طور زشت و بدقیافه. سیاهی‌هایی با خط‌های کج و معوج روی دیوار توجهش را جلب کرد. مخلوطی از زبان عربی و فارسی و اعدادی به ابجد نوشته شده؛ ریز و درشت. روی‌شان را با اسپری رنگ پوشانده بودند مثل آن‌که شیطنت‌های بچه‌گانه، صاحب خانه را وادار کرده بود یک غلطی بکند. دست از خواندن آنها کشید و با ترس و دلهره به مسیرش را ادامه داد. انرژی منفی‌ای که از این خانه ساطع می‌شد، قلبش را می‌لرزاند و بیشتر از قبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : روجا

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا